جلوه حق: بحثي پيرامون صوفيگري در گذشته و حال

مشخصات كتاب

سرشناسه : مكارم شيرازي، ناصر، - 1305

عنوان و نام پديدآور : جلوه حق: بحثي پيرامون صوفيگري در گذشته و حال/ تاليف مكارم شيرازي؛ مقدمه و پاورقي از داود الهامي

وضعيت ويراست : (ويرايش )2

مشخصات نشر : قم: مدرسه الامام علي بن ابي طالب(ع)، 1381.

مشخصات ظاهري : ص 208

شابك : 964-6632-83-18500ريال ؛ 964-6632-83-18500ريال

وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي

يادداشت : چاپ قبلي: هدف؛ 1373

يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس

عنوان ديگر : بحثي پيرامون در صوفيگري، در گذشته و حال

موضوع : تصوف -- دفاعيه ها و رديه ها

موضوع : تصوف -- منشاآ

موضوع : تصوف -- تاريخ

شناسه افزوده : الهامي، داود، 1316 - ، مقدمه نويس

رده بندي كنگره : BP295/2/م 7ج 8 1381

رده بندي ديويي : 297/86

شماره كتابشناسي ملي : م 81-13655

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

پيشگفتار

انسان وقتى آثار صوفيه را ورق مى زند و با تأمل و كنجكاوى در نوشته هاى آنان تأمل مى نمايد به دو نوع مطلب بر مى خورد:

1- مطالبى ساده و در خور مطالعه و احياناً سودمند كه از مذاهب واديان مختلف و انديشه هاى گوناگون گرفته اند؛ و در اين راه، نظرشان تنها محدود به اسلام نبوده، بلكه از آئين «مسيح» و «بودا» و «خسروانى» و «زرتشت» و «مانى» و «مزدك» و انديشه هاى «افلاطون» و «فلوطين» و ديگران اقتباس كرده و از تركيب آنها مسلكى به عنوان «تصوف» ساخته اند؛ زيرا به قول بعضيها: «صوفيان پخته و وارسته معتقداند كه هر يك از مذاهب و مسالك داراى جزئى از حقيقت است ولو آن حقيقت به مقدار بسيار كمى باشد. نتيجه چنين عقيده اى اين است كه صوفى روشن ضمير غير متعصب حاضر است آن حقايق را در هر جا و نزد هر فرقه اى ببيند اخذ كند و التقاط نمايد»(1) و از اين راه، كوشيده اند با سخت گيريهاى همه مذاهب و مرام ها مقابله و مخالفت كنند.

2- مطالبى كه نادرست و نابخردانه و خرافات آشكار است. و در اين باب نوشته هاى صوفيها به درجه اى مشوش و درهم است كه گاه به خوابهاى پريشانى بيشتر شباهت دارد و ادعاهاى عجيب و غريب كه انسان سخت در تعجب فرو مى رود.

از اين گونه است «معراج نامه با يزيد بسطامى»(2) و شطحيات حلاج و الهام


1- تاريخ تصوف، صفحه 7 و 8.
2- تذكرة الاولياء جلد 1 صفحه 6- / 172

ص: 8

وارد بر جنيد(1) و الهام وارد بر ابوالحسن فرقانى (2) همچنين حكايات گوناگون بسيار در مثنوى مولوى، الهام آمدن به شيخ اعظم ... (نقد العلم و العلماء/ 310) همچنين دعاوى شگفت ابن عربى و از همه عجيب تر كرامات شيخ احمد جامى است كه «محمد عزنوى» در كتاب «مقامات ژنده بيل» در حدود 400 كرامت و خارق عادت بر شيخ احمد بر شمرده كه مى توان شاهكارى از هذيانش گفت.

بالاخره تعليمات مذكور با قرآن و حديث و سيره پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و امامان معصوم عليهم السلام و ياران آنها سازكار نيست؛ و آنچه خلافكارى صوفيان را بزرگتر گردانيده، آن است كه دستبردهايى در اسلام كرده و گويا خواسته اند تا بتوانند به اسلام رنگ صوفيگرى بزنند و به جاى آنكه خود پيرو اسلام باشند، اسلام را پيرو خود سازند. اگر كسى بخواهد خلافهاى صوفيان را تنها در اين زمينه بنويسد كتاب بزرگى خواهد بود. اين است كه يشوايان دين كه حافظان دين و نگهبانان اعتقاد و ايمان مردم هستند با بدعت صوفيگرى مبارزه كرده اند، و شيعيان و پيروان خود را از پيروى صوفيان بر حذر داشته اند.

براى پى بردن به ماهيت صوفيه كافى است رواياتى را كه از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و ائمه اطهار عليهم السلام وارد شده است ملاحظه كنيم، صاحب وسائل الشيعه مرحوم شيخ حرّ عاملى (1104 ه) در كتاب «الاثنى عشريه» دهها روايت در مذمّت صوفيه نقل كرده است.

همچمنين علماء و فقهاى بزرگ شيعه كه مرزداران ايمان و اعتقاد مردم مى باشند با اين بدعت آشكار در طول تاريخ به مبارزه برخاسته با نوشتن كتابها و رساله ها عقايد انحرافى آنان را نقد كرده اند. از جمله كتابهايى كه در نقد عقايد صوفيه به قلم روز نوشته شده، كتاب كم حجم و پر فايده «جلوه حق» به قلم استاد ما و استاد


1- همان مدرك جلد 2، صفحه 13
2- همان مدرك، جلد 2، صفحه 212

ص: 9

بزرگ حوزه و زعيم عاليقدر شيعه حضرت آيت الله العظمى مكارم شيرازى است. اين كتاب را استاد گرچه حدود 40 سال پيش در دوران جوانى نوشته و ظاهراً اولين اثر چاپى اواست؛ ولى در نوع خود كتاب بسيار ارزشمند و مفيد و «مؤثر مى باشد؛ و در اين اواخر در آن تجديد نظر كرده و تغييرات و اصلاحات فراوانى در آن كردند و بر ارزش آن افزودند.

اين كتاب كه مدت ها است ناياب شده بود به در خواست علاقه مندان هم اكنون به زيور طبع آراسته مى گردد و اين چاپ نسبت به چاپهاى قبلى مزايايى دارد كه از جمله: افزودن يك مقاله مفصل زير عنوان «عرفان اسلامى و عرفان التقاطى» توسط خود استاد بر اصل كتاب است. و ديگر مقدمه و مقاله اى به نام «پيدايش تصوف در جامعه اسلامى» و پاورقى هائى است كه توسط نگارنده اين سطور بر اين چاپ افزوده شده است.

لازم به يادآورى است منظور ما اين است كسانى كه ميل دارند با يك مطالعه كوتاه، اطلاعات قابل توجهى از طرز فكر و عقايد صوفيه به دست آورند، گمشده خود را در اين كتاب به دست آورده، درباره آنها به قضاوت بنشينند. اميد است اين خدمت ناچيز مقبول درگاه حضرت احديت و موجب خشنودى حضرت ولى عصر امام زمان (روحى له الفداء) باشد و باعث بيدارى و آگاهى همگان مخصوصاً نسل جوان و تحصيل كرده گردد.

انّه ولىُ التّوفيق

قم- حوزه علميّه- داود الهامى

21/ 4/ 73

ص: 10

ص: 11

مقدمه چاپ جديد

هشدار به جوانان

حدود چهل و چند سال پيش كه بخش اوّل اين كتاب را كه نخستين اثر حقير بود نوشتم جنب و جوش صوفيان در بعضى از شهرها بسيار زياد بود؛ و حكومت آن زمان نه تنها آنها را آزاد گذارده بود؛ بلكه گاهى رجال دولت خودشان دست در كار ساختن خانقاه داشتند و اهل خرقه و در سلك درويشان بودند!

دليل آن هم روشن بود، آنها مذهبى را مى خواستند كه به «سير درون» بپردازد و كار به «بيرون» نداشته باشد، در سياست دخالت نكند؛ و اصولًا سر از سياست بيرون نياورد؛ از «ناسوت» بگريزد و به «لاهوت» و «جبروت» پناه برد.

علاوه بر دين، از روحانيون بكلّى جدا باشد تا خطرى را كه هميشه از محور بودن علما در جامعه احساس مى كردند پيش نيايد و كابوس بزرگى كه سرانجام دامانشان را گرفت، رخ ندهد.

آن زمان با تمام تلخى هايش گذشت؛ باز امروز مى بينيم دستهايى از خارج و داخل درست به همان ادّله، در ترويج صوفيگرى مى كوشند؛ حتى كار به جايى رسيده كه در بعضى از دانشگاهها، از سوى بعضى از اساتيد تقويت مى شوند!

و اين كار دو دليل دارد: نخست اينكه گروهى كه با حكومت روحانيت مخالفند ولى مخالفت با اصل دين و مذهب را غير ممكن مى بينند به صوفيگرى روى مى آورند كه رنگ و لعابى از مذهب دارد و درست در نقطه مقابل روحانيت و مذهب است.

ص: 12

ديگر اينكه مذهبى مى خواهند كه با همه چيز بسازد، نجات را فقط در صفاى دل بداند و بس!

و در انجام تكاليف اسلامى سختگير نباشد و راه را برى ارتكاب بسيارى از اعمال باز بگذارد، اينها پوست است نه مغز!

اينها همه در صوفيگرى پيدا مى شود، چيزى كه بوى اسلام مى دهد، اما اسلام نيست! و براى ضربه زدن به اسلام ابزار خوبى است.

با مطالعه اين كتاب كه در آن تجديد نظر فراوان شده و مطالب بسيارى بر آن افزوده شده است، به خوبى پى به اهميت اين «كانون خطر» خواهيد برد، هر چند هوشيارى عمومى تا حد زيادى-/ بحمدالله-/ از اين خطر كاسته است.

در اين كتاب به عجايبى از حالات و افكار و عقايد صوفيان، برخورد مى كنيد كه شايد باور كردن آنها براى شما مشكل باشد، ولى مسأله باز از اين هم فراتر است كه ما براى رعايت اختصار از ذكر همه آنها صرف نظر كرديم.

***

در اينجا يادآورى دو نكته لازم است:

1-/ بعضى از ناآگاهان، يا دشمنان آگاه به شگردى دست زده و از پاره اى از تغبيرات امام راحل (قدّس اللّه نفسه الزّكيّه) و نكات عرفانى ايشان در نظم و نثر، سوء استفاده مى كنند؛ در حالى كه آن مرد بزرگ يك «عارف بزرگ اسلامى» بود و افكار بلندش از افكار «عرفان التقاطى» هزاران فرسنگ فاصله داشت. او از عرفان ادعيه اميرمؤمنان على عليه السلام و دعاى عرفه امام حسين عليه السلام و صحيفه سجاديه و زيارت شعبانيه ائمّه هدى عليهم السلام سيراب شده، و از كوثر آيات قرآن نوشيده بود؛ ولى التقاطيها از جوكيان هند، و تفاله هاى رهبانيت راهبان!

او از خطر فرقه گرايى تصوف كاملًا آگاه بود و از آنان اظهار تنفّر مى كرد، و بسيار از خانقاهها كه مركز اين گروه بود بعد از انقلاب شكوهمند اسلامى، به

ص: 13

عنوان مراكز استعمار بسته شد؛ و جلو فعاليتهاى تخريبى آنها در عصر ايشان گرفته شد. (جزاه اللّه عن الاسلام خيرالجزاء) و اگر گاهى سخنى درباره بعضى از مشايخ فرمود، نظر به يك بُعد از وجود و معلومات آنها داشت، نه همه ابعاد.

***

2-/ مسائلى در اين كتاب مى خوانيد كه درباره ريشه هاى تصوف و صوفيگرى است و درباره همه كسانى كه به تصوف گرايش دارند صادق نيست؛ زيرا چه بسا جوانان پاكدامن و با ايمانى فريب آنها را خورده و در دام آنها گرفتار شده اند و گناهشان، نگاه به ظاهر و غفلت كردن از باطن است، ما آنها را از زياد نكوهش نمى كنيم و بلكه براى نجاتشان دعا مى كنيم.

من مطمئن هستم آنها هر گاه بدون تعصب اين كتاب را مطالعه كنند تحوّل خواهند يافت.

اللهم اهدنا الى سواء السبيل

مرداد ماه 1373

ص: 14

ص: 15

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

روش ما:

يكى از عيبهاى بزرگ كتابهايى كه در پاسخ دور افتادگان و فرق منحرف نوشته مى شود، اين است كه نويسندگان آنها غالباً تحت تأثير احساسات مذهبى واقع شده، و از حدود بحث هاى علمى و منطقى خارج مى شوند، و در وادى تعصبات خشك و غير علمى قدم مى گذارند.

لذا بعضى از اين كتابها بيش از آنچه جنبه «راهنمايى و هدايت» دارد، جنبه «انتقام و كينه توزى» را دارا است و به همين دليل كمتر اثر عميقى از خود مى گذارد، و با كمال تأسف بايد اعتراف كرد كه قسمت قابل توجّهى از كتابهايى كه در اين قسمتها نوشته مى شود كم و بيش از اين نقطه ضعف خالى نيست.(1)

بديهى است اين طرز نويسندگى علاوه بر اين كه گمراهان را هدايت و راهنمايى نمى كند موجب تحريك جنبه هاى منفى آنها شده و شايد آنها را متصلب تر و عصبانى تر هم مى كند!

بنابراين لازم است نويسندگان اين كتابها، تمام حملات و بدگوئيهاى نارواى مخالفين را (به خاطر هدايت آنها) تحمّل كرده و بدون تعصب و عصبانيت، بلكه با دلسوزى و حسن نيت، به تشريح نقاط ضعف و اشتباه طرف بپردازند.


1- از اين بدتر، بعضى از نويسندگان از مرز ادب خارج شده، تعبيرات زننده و كلمات ركيك بكار برده اند.

ص: 16

همچنين نويسندگان اين كتابها بايد هيچ مطلبى را بدون مدركى كه براى افراد بى طرف قابل اعتماد باشد ذكر نكنند؛ و عقايد مخالفين خود را حتى الامكان از كتابهاى خود آنها نقل كنند، به علاوه بايد هرگز تنها به قاضى نروند بلكه هميشه فكر كنند كه دسته اى از مخالفين سر سخت جلو روى آنها نشسته و نوشته هاى آنها را كنترل و نقّادى مى كنند. البته انكار نمى توان كرد در برابر بعضى معاندين جز بحثهاى كوبنده ثمر بخش نيست! ولى اين امر جنبه استثنائى دارد.

اگر تمام اين نكات در اين گونه نوشته ها رعايت شود مطمئناً خيلى مؤثرتر خواهد افتاد. «نگارنده» سعى كرده است كه اين كتاب را كه به منظور «راهنمايى صوفيه» است طبق همين نظر بنگارد، اميد است موفقيت حاصل كرده باشد.

اين كتاب نخستين بار در حدود 34 سال پيش نگاشته و منتشر شد و اكنون با تجديد نظرهاى فروان انتشار مى يابد. اين كتاب علاوه بر اينكه راهنماى خوبى براى «شناخت طرق مختلف صوفيه» است، اطلاعات قابل توجهى براى كسانى كه مى خواهند با يك مطالعه كوتاه به اصول عقايد و افكار آنها آشنا گردند در بردارد.

ص: 17

عرفان اسلامى و عرفان التقاطى

[عرفان اسلامى و عرفان التقاطى

اشاره

سخن را از «عرفان» شروع مى كنيم:

روح «عرفان»، تلاش و كوششى است براى معرفة اللّه از طريق سير درون، و شهود باطنى، و جلوه هاى معنوى و روحانى، با استفاده از تهذيب نفس و زهد و پرورش فضائل اخلاقى.

انسان هميشه آرزو داشته است غير از راه استدلال و فلسفه و كلام، راه ديگرى به سوى معرفة اللّه بگشايد، و از طريقى نزديكتر، و شايد مطمئن تر و آرام بخش تر به معبود و معشوق حقيقى خود نزديك و نزديك تر شود.

جمال و جلال او را ببيند.

در اوصاف او غرق شود.

به او دل ببندد و عشق بورزد.

و هر چه غير او است پيش پاى او قربانى كند.

اين حقيت تقريباً در اعماق جان همه انسانها وجود دارد، منتها در بعضى بسيار كم رنگ و تقريباً فراموش شده، و در بعضى بسيار پررنگ و داغ و آتشين.

امّا انسان براى پيمودن اين راه هميشه طريق صحيح را انتخاب نكرده است، گاهى آنچنان در بيراهه ها سرگردان مانده و گرفتار دام شياطين مختلف شده كه درست در جهت ضدّ اين مقصود قرار گرفته است.

ص: 18

براى رسيدن به اين هدف بزرگ سه راه وجود دارد:

1-/ راه وحى، راهى كه انبياء و پيامبران الهى و خلفاى معصوم آنها پيشنهاد مى كردند؛ راهى كه دليل و مرشد و راهنمايش آنها بودند.

2-/ راه غير معصومين عليهم السلام، راه ارباب رياضت، و جمعى از فلاسفه اشراق و مانند آنها، كه بدون استفاده از اشعه وحى در اين مسير پر خطر به راه افتاده اند، و بى همراهى خضر راه ظلمات را پيش گرفته اند، و در بيراهه ها سرگردان مانده اند و گاه چنين مى پنداشتند كه به مقصد و مقود رسيده اند و چنان از پيروزى خود سرمست مى شدند كه مى گفتند:

آن را كه پير دير به ماهى كند تمام درسى هزار سال ارسطو نمى كند!

3-/ راه تصوف، كه راهى است «التقاطى»، بخشى ار از تعليمات انبياء عليهم السلام گرفته و بخشى را از ارباب رياضت، و با دخل و تصرفهايى كه هر گروه با ذوقيات و سليقه هاى شخصى در آن كرده اند، فرقه هاى زيادى را به وجود آورده كه تعداد آنها از حدّ و حساب مى گذرد.

و هدف اين است ه در اين بحث كوتاه و فشرده به بررسى اين عرفان التقاطى پرداخته، و مشكلات كار آنها را در اين مسيرى كه در پيش گرفته اند، مورد بررسى قرار دهيم.

1- تصوف در گذشته و امروز

از گرايشهايى كه كمتر محيطى از آن بركنار مانده، گرايشهاى مربوط به تصوف يا شبه آن است كه در هر جا اقليتى را به خود جذب كرده، منتها ممكن است همه جا به اين نام نباشد.

تاريخ نشان مى دهد كه اين گرايش خاص، حتى قبل از اسلام در يونان و هند و كشورهاى مختلف اروپا و آسيا وجود داشته، طريقه كَلبيين در يونان قديم يكنوع روش صوفيانه بوده، و گرايشهاى مرتاضان هند و رهبانان مسيحى نيز آب و رنگ

ص: 19

تصوف دارد. در قرن اول اسلام اثرى از گرايشهاى صوفيگرى در محيط اسلامى ديده نمى شود؛ ولى از قرن دوم كه اسلام گسترش زيادى پيدا كرد و به دنبال آن علوم و تمدنهاى بيگانه از طريق ترجمه به محيطهاى اسلامى راه يافت، مترجمين كه خود داراى گرايشهاى خاصى بودند در انتقال تصوف به محيطهاى اسلامى سهم فراوانى داشتند.

اصولًا در اين قرن (قرن دوّم هجرى) و آغاز قرن سوم كه «بنى عباس» سخت بر نشر علوم ديگران، و ترجمه آنها به زبان عربى تلاش مى كردند، بازار مذاهب و فرقه هاى گوناگون رونق گرفت و از جمله، مسلك تصوف تدريجاً در ميان مسلمين نفوذ پيدا كرد. مى گويند اوّلين كسى كه بذر اين مسلك را در سرزمين اسلام پاشيد ابو هاشم كوفى بود(1) و در بعضى از روايات آمده است: «هُو الّذى ابتدَعَ مَذْهَبّا يُقال لَهُ التّصَوّف وَ جَعَلَهُ مقرّاً لِعَقيدَتِهِ ؛ «او همان كسى است كه مذهبى به نام تصوّف بدعت نهاد و آن را قرارگاه عقيده خود ساخت».(2)

از شواهد اين موضوع اين است: احاديثى كه در ذّم صوفيه و انتقاد از روش آنان وارد شده نوعاً از امام صادق عليه السلام به بعد است كه مرحوم علامه مجلسى در بحارالانوار قسمت زيادى از آن را جمع آورى كرده است.(3)

مورّخان مى گويند قبل از زمان مذكور اسم و رسمى از تصوف و صوفيگرى در ميان مسلمين نبود، و اگر احيانا لفظ صوفى در بعضى از كلمات پيشينيان ديده شود دليل بر وجود اين مسلك در قرن اول نمى شود چون عرب اين لفظ (صوفى) را بر شخص پشمينه پوش اطلاق مى كنند.


1- جاحظ، البيان و التبيين، جلد 1، صفحه 232، چاپ مصر.
2- سفينةالبحار، جلد 2، صفحه 57
3- به جلد 11 و 15 و 17 بحارالانوار مراجعه شود. مرحوم محدّث قمى بسيارى از اين احاديث را در جلد دوّم« سفينةالبحار» در مادّه« صوف» آورده است

ص: 20

فى المصل از حسن بصرى نقل كرده اند كه گفت: «رَأيتُ صَوْفِيّاً فِى الطَّوافِ وَ اعطَيتُهُ شَيئاً فَلَمْ يَاخُذَه : «پشمينه پوشى را در طواف ديدم و چيزى به او دادم و نگرفت».

پيدا است كه منظور او پشمينه پوش فقيرى بوده (به قرينه كمك كردن به او).

بعضى مدّعى هستند كه لفظ صوفى در عصر اميرمؤمنان على عليه السلام نيز متداول بوده و بر زُهّاد و عباد اطلاق مى شده است، و شايد تنها مدركى كه براى اين استنباط ذكر كرده اند روايتى است كه در كتاب «عوالى اللئالى»(1) از آن حضرت نقل شده است كه فرموده است لفظ صوفى مركب از سه حرف است (ص، و، ف).

«صاد» بر سه پايه قرار داد صدق و صبر و صفا «واو» نيز به سه پايه است ود ورد و وفا «فا» هم بر سه پايه قرار دارد فرد فقر و فنا.

كسى كه اين معانى در او موجود باشد صوفى است «والا الكلب الكوفى افضل من الف صوفى !

ولى مى دانيم كتاب «عوالى اللئالى» از كتب معتبر نيست و نويسنده آن نيز از بعضى جهات متّهم است كه احاديث صحيح و ضعيف را به هم آميخته است. به هر حال همانگونه كه قبلًا نيز اشاره شد تصوف شعبه هاى بسيار زيادى پيدا كرده و با از ميان رفتن يكى از اقطاب و سر سلسله هاى آنها، گاه چند نفر خود را به جانشينى او معرفى مى كنند و از يك سلسله چندين سلسله متولد مى شود.

هم اكنون فرقه هاى متعددى از «صوفيه» در مصر و عراق و شام و ايران و ساير ممالك اسلامى وجود دارد كه با يكديگر در تعارض و جنگ و پيكاراند و بايد توجّه اشت كه تصوف در ميان اهل سنت گسترش زيادترى دارد.

بلكه مى توان گفت تقريباً تمام مشايخ معروف تصوف مانند «بايزيد


1- غوالى اللئالى نيز خوانده شده،( الذريعة، جلد 16، صفحه 71)

ص: 21

بسطاميها»، «نيد بغداديها»، «شيخ عطارها» و ... همه از ميان اهل سنت برخاسته اند، و حتى جالب اينكه مشايخ فرق صوفيه موجود در شيعه نيز غالباً به مشايخ اهل سنت منتهى مى شوند!

يكى از عوامل مهم تشعب زياد در سلسله هاى آنان اين است كه معيار روشنى براى شناخت «قطب سلسله»، و «پير» و «مرشد»، و «دليل راه» ارائه نمى دهند. فى المثل يكى از معيارهاى مهم آنها «مكاشفه» است و خواب و رويا را نوعى مكاشفه مى دانند، بسيارى از آنها براى شناخت قطب و مرشد خويش پناه به خواب و رؤيا مى برند و مى گويند بايد در عالم مكاشفه (خواب) رهبرى ما به ما معرفى شود!

و پيدا است كه نتيجه چنين معيار سنجشى چه خواهد بود!

در قرن اول هجرى بر اثر عواملى كه از توسعه جامعه اسلامى به وجود آمد گرايش به «زهد» فراوان شد؛ و گروهى از زهاد معروف اسلام در اين عصر ظاهر شدند ولى هيچ اثر از پديده تصوّف در اين گرايش نبود. (دقت كنيد!)

و به گفته مؤلف «تاريخ تصوف»:

در آثار و كلمات زهّاد و نسّاك اين عهد، به جز آنچه گفته شد (گرايش به زهد بر اثر ظلم و فساد دستگاه اموى) چيز ديگرى ديده نمى شود، نه از عشق و محبت كه در قرون بعد مدار صحبت صوفيانه است، اثرى مى بينيم و نه از افكار وحدت وجودى، نه از فنا و بقاء سخنى هست، و نه از صحو و سكر و امثال آن از قبيل قبض و بسط و وقت و حال و وجد و جمع و تفرقه و ذوق و محو و اثبات و تجلّى و محاضره و مكاشفه و لوائح و طالع و تمكين و غير ذلك.

ابوالفرج بن الجوزى مى گويد: اسم صوفى اندكى قبل از 200 هجرى پيدا

ص: 22

شد (و شهرت يافت).(1)

... جنيد بغدادى مى گويد: «تصوّف يعنى بيرون آمدن از هر خلق و خوى بد، و داخل شدن در هر خلق خوب ...».

آرى اين قوم در اول چنين بودند و بعد ابليس آنها را فريفته، هر روز تلبيس تازه اى براى آنها پيش آورد، و در هر قرنى اين تلبيس ها بيشتر شد، اصل تلبيس ابليس اين بود كه صوفيه را از علم بازداشت، و به آنها گفت مقصود اصلى عمل است.

و چون چرغ علم نزد آنها خاموش شد، ظلمات جهل مسلط گشت، و دچار اشتباهات گوناگون شدند.(2)

بعضى صوفى را مشتق از صوف مى دانند به خاطر پشمينه پوش بودن آنها در آغاز پيدايش و بعضى آها را به طايفه «بنى صوفه» نسبت داده اند كه جماعتى از عرب بودند كه در زندگى روشى زاهدانه داشتند و به همين جهت صوفيه را به آنها نسبت داده اند.(3)

بعضى نيز مى خواهند اين كلمه را مشتق از «صفا» بدانند در حالى كه واضح است كلمه صوفى از صفا مشتق نمى شود (زيرا از نظر ادبى صوفى اجوف است و صفا ناقص واوى) و اگر از صفا گرفته مى شد بايد «صفائى» گفته شود نه «صوفى»!

و نيز بعضى ميل دارند آن را منسوب به اصحاب «صُفَّه» بدانند كه آنها جمعى زاهد و فقير و غريب، از مهاجران اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله بودند كه چون در مدينه خانه اى نداشتند روى سكوى بزرگى در كنار مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله زندگى مى كردند. ولى اين نيز يك اشتباه بزر است زيرا «صُفَّه» از ماده «سفّ» (و به اصطلاح


1- تاريخ تصوّف، صفحه 23
2- تلبيس ابليس، صفحه 173
3- سمعانى در كتاب انساب

ص: 23

مضاعف است) در حالى كه صوفى از ماده صوف است و ربطى با هم ندارند.

بنابراين حق اين است كه از همان صوف به معنى پشم گرفته شده و به خاطر پشمينه پوش بودن آنها در اوايل پيدايش است.

بعضى از «متصوفه» سعى دارند تاريخ خود را به آغاز اسلام برسانند و حتى به اصطلاح «خرقه را از على عليه السلام بگيرند»! و سلمان و ابوذر و مقداد را از مشايخ خويش بشمرند!

ولى همانگونه كه قبلًا نيز اشاره شد در تاريخ اسلام هيچ شاهدى بر وجود اين ادعاها نيست؛ بلكه مدارك روشنى در دست داريم كه تصوّف از قرن دوم هجرى از خارج مرزهاى اسلام، از اقوامى مانند هندوها و يونانيان و مسيحيان به مرزهاى اسلام نفوذ كرد و با معتقدات اسلامى آميخته شد و به شكل يك فرقه التقاطى درآمد.

تاريخ تصوّف شاهد نوسانهاى زيادى است. گروهى از رجال سياست در گذشته و حال ترجيح داده و مى دهند(1) كه مذهب در شكل تصوّف عرضه شود به دلايل خاصى كه به خواست خدا در بخصهاى آينده به آن اشاره مى شود، و لذا گاه در اثر حمايت رجال متنفذ سياسى و يا حتى سلاطين! تصوف در بعضى از مناطق دامنه وسيعى پيدا كرده، و مردم شاهد ساختن خانقاههاى بزرگ و رونق بازار اقطاب و مشايخ صوفيه بوده اند.

ناگفته نماند كه عوامل اجتماعى نيز تأثير فراوانى در اين نوسانها داشته و كلّ اين مباحث را مى تون در كتب تاريخ تصوف مطالعه كرد.(2)


1- منظور قبل از انقلاب است.
2- براى شرح بيشتر درباره پيدايش تصوّف در جامعه اسلامى و منابع مهم خارجى تصوّف، به تاريخچه تصوف در همين كتاب آمده است، مراجعه فرمائيد.

ص: 24

2- تضادهاى درونى ناشى از التقاط

اشاره

هر مكتب التقاطى خواه ناخواه گرفتار انواعى از تضاد مى شود و به اصطلاح اين از قبيل قضايايى است كه قياساتها معها (دليلش با خودش مى باشد) زيرا طبيع التقاط، گرفتن اصول مختلف از سرچشمه هاى ناهمگون است، فى المثل كسى كه بخواهد كمونيسم را كه بر اساس ماترياليسم بنا شده با اسلام كه بر اساس خدا پرستى است بياميزد، و به اصطالح نوعى كمونيسم اسلامى! به وجود آورد، خواه ناخواه گرفتار انواع تضادها مى شود، چرا كه ماترياليسم نمى تواند با خداپرستى قرين گردد.

اگر بخواهيم تضادهائى را كه تصوف با آن گرفتار شده بشمريم سخن به درازا مى كشد و نياز به تأليف كتاب مفصلى ارد، در اينجا تنها به چند قسمت اساسى اشاره مى كنيم:

اوّل-/ از كار انداختن استدلالهاى عقلى و كنار گذاشتن «پاى چوبين استدلاليان» و دورى از مدرسه و درس و بحث به عنوان اينكه از قيل و قال مدرسه چيزى حاصل نمى شود و ....

بشوى اوراق هم اگر همدرس مائى كه درس عشق در دفتر نباشد!

آنها در مخالفت با علم و استدلال و درس و بحث و دفتر و قلم، آنچنان راه افراط را پوئيده اند كه بعضى رسماً با خواندن و نوشتن و كتاب و همه مظاهر علم، اعلان جنگ داده اند. كه نمونه اى از سخنان عجيب سران بزرگ آنها را در اينجا مى آوريم:

الف-/ جنيد بغدادى كه از مشايخ معروف تصوف است معتقد بود كه خواندن و نوشتن سبب پراكندگى انديشه صوفى است.(1)


1- مدرك اين سخن را به طور مشروح در بحثهاى آينده آورده ايم.

ص: 25

ب-/ شيخ عطار در شرح حال بشر حافى مى نويسد او هفت صندوق از كتب حديث داشت همه را در زير خاك دفن نمود.

ج-/ شبلى مى گفت كسى را سراغ دارم كه وارد صوفيه نشد مگر اينكه جميع دارائى خود را انفاق كرد، و هفتاد صندوق كتاب (آرى هفتاد صندوق كتاب) كه خود نوشته و حفظ كرده، و به چندين روايت تصحيح نموده بود، در اين رودخانه دجله كه مى بينيد غرق كرد. (مقصود شبلى از اين آدم خود او بود!)

د-/ احمد بن ابى الخوارى كه از بزرگان طريقت است كتب خود را به دريا ريخت و گفت: «نعم الدليل كنت و لكن الاشتغال بالدليل بعد الوصول محال ؛ «تو خوب دليل و راهنمايى بودى، ولى پرداختن به دليل و راهنما بعد از وصول به مقصد محال است»! ....

اين كار و اين سخن اگر چه در كتاب تاريخ تصوف به اين ابى الخوارى نسبت داده شده ولى بعضى ديگر نظير آن را از ابوسعيد نقل كرده اند كه او كتابهايش را به دست خود زير خاك دفن كرد و گفت: نعم الدليل ....

ه-/ و نيز از ابوسعيد نقل شده كه گفت: «راس هذا الامر كبس المحابر و خرق الدفاتر و نسيان العلم ؛ «آغاز اين برنامه برگرفتن دواتها، و پاره كردن دفترها، و فراموش كردن علم است»!

ز-/ و نيز از «ابوسعيد ابوالخير» نقل شده كه گفت: چون حالت به ما روى داد ديگر از كتب و دفاتر خود راحت نمى يافتم، از خدا خواستم كه مرا آسايش خاطرى دهد! خداوند به من تفضل كرد كتابها را از خود دور ساختم! و به تلاوت قرآن مشغول شدم از فاتحه الكتاب شروع كردم مى خواندم تا در سوره انعام به اين آيه رسيدم «قل اللّه ثمّ ذرهم» اينجا كتاب را بنهادم هر چه كوشيدم كه يك ايه ديگر پش روم راهى نيافتم و آن را (يعنى قرآن را) هم به گوشه اى گذاردم!

يكبار ديگر آنچه را در بالا آورديم مطالعه كنيد سپس ببينيد آيا اين گونه تعليمات ممكن است از متن اسلام برخاسته باشد؟

ص: 26

آيا قرآن كه نور مبين و هادى به كل خير و به تعبير اميرمؤمنان على عليه السلام در نهج البلاغه (بهار دلها و سرچشمه دانشها) در آن است و بهترين جلا دهنده قلب است «فيه ربيع القلب و ينابيع العلم و ما للقلب جلا غيره .

بايد در مراحل سير و سلوك كنار گذاشته شود؟

اين در حالى است كه حديث معروف و متواتر ثقلين مى گويد براى حلّ همه مشكلات به قرآن و اهل بيت عليهم السلام پناه بريد آيا قرآن و علم كه راه شناخت خداوند است و راهنماى طريق حق، مى تواند منفور باشد و مانع راه سير و سلوك الى اللّه؟

مى دانيم در روايت معروف از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده كه فرمود: «من حفظ على امتى اربعين حديثا ينتفعون بها فى امر دينهم بعثه اللّه يوم القيامة فقيها عالما».

مطابق اين روايت «هر كس چهل حديث نافع دينى حفظ كند (خواه از طريق كتاب باشد يا نقل يا حافظه) و به امت اسلامى برساند، روز قيامت در صف فقيهان و عالمان خواهد بود»، و به همين دليل بسيارى از علماى بزرگ براى عمل به اين حديث معروف نبوى كتابهاى اربعين نوشته اند. اينگونه تعليمات كجا و آن تعلمياتى كه مى گويد بايد كتابهاى حديث و غير حديث را در رودخانه و دريا افكند و غرق نمود و يا زير خاك دفن كرد كجا!

اينها خود اسناد زنده اى است بروارداتى بودن اين تعليمات و بيگانگى آن از تعليمات اسلامى كه شرح بيشتر آن در بحثهاى آينده خواهد آمد.

ح جامى در «نفحات الانس» در شرح حال عين الزمان مى نويسد: او از خلفاى شيخ «فضل الدين» و بسيار فاضل و دانشمند بود؛ اوائل كه عزيمت صحبت شيخ كرد به كتابخانه آمد، و از لطائف علوم عقلى و نقلى مجموعه اى انتخاب نمود كه در سفر مونس او باشد.

مى گويد: چون نزديك خوارزم رسيدم شبى در خواب ديدم كه شيخ مى گفت اى گيلك! پشته را بينداز و بيا! چون بيدار شدم انديشه كردم كه پشته چيست؟ من

ص: 27

از دنيا چيزى به همراه نياورده ام و حتى انديشه آن را نكردم، شب دوّم باز همين خواب را ديدم، شب سوم از شيخ پرسيدم شيخنا پشته چيست؟ گفت آن مجموعه اى است كه جمع كرده اى (از علم و دانشها)! چون بيدار شدم آن را در جيهون غرق كردم، چون به حضرت شيخ رسيدم گفت اگر آن مجموعه را نمى انداختى تو را هيچ فايده اى نمى بود!

اين طرز تفكر و اين گونه تعليمات را با تعلمياتى كه در اسلام درباره حفظ كتب و سپردن تعلميات اسلامى به آيندگان آمده است مقايسه كنيم تا تفاوت ميان اين دو روشن شود.

از جمله در حديث معروفى كه مرحوم شيخ حرّ عاملى در جلد 18 وسائل الشيعه و مرحوم شيخ انصارى در كتب رسائل از امام صادق عليه السلام نقل كرده اند مى خوانيم كه امام به يارانش فرمود: «احفظوا بكتبكم فانكم سوف تحتاجون اليها» طبق اين حديث امام عليه السلام دستور مؤكد در زمينه حفظ كتابها مى دهد.

باز در همين منبع در روايت ديگرى از همان امام عليه السلام مى خوانيم كه به مفضل بن عمر دستور داد و فرمود «اكتب و بث علمك فى اخوانك فان مت فاورث كتبك بينك فانه ياتى على الناس زمان حرج لا يانسون الا بكتبهم .

اين حديث معجز آسا و نظاير آن اهميت حفظ مواريث اسلام و آثار ائمه هدى عليهم السلام را به خوبى روشن مى سازد، و دستور مى دهد و به هر قيمتى بايد آنها را حفظ كرده و به نسلهاى آينده مسلمانان برسانند زيرا زمانى فرا مى رسد كه تنها پناهگاه امت اسلامى كتابهاى آنها است.

خلاصه و نتيجه گيرى

به اين ترتيب يكى از بارزترين خصيصه هاى عرفان التقاطى يعنى «تصوف» مبارزه و ستيز قاطع با علم و دانش و كتاب و انديشه است، در حالى كه خصيصه عرفان اسلامى در تمام مراحل پشتيبانى از علم و دانش است.

ص: 28

تا آنجا كه قرآن مقام خشيت را كه مهمترين مراحل عرفان است منحصر به علماء و اهل دانش مى شمرد «إِنَّمَا يَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ»(1) و مشاهده آيات عظمت حق را در پهنه آسمان و زمين مخصوص «اولوالالباب» و انديشمندان مى داند.(2)

در حديث معروفى از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم كه: معرفت خداوند از طريق علم حاصل مى شود و اطاعت و بندگى خدا نيز از همين طريق صورت مى گيرد، حيات دلها در علم است و نور بصيرت زائيده آن است: «ان العلم حيات القولب من الجهل و نور الابصار من العمى ... و بالعلم يطاع اللّه و يعبد و بالعلم يعرف اللّه و يوحد»: «با علم اطاعت خدا مى شود و با علم معرفت پروردگار و توحيد حاصل مى گردد.(3)

اصولًا عرفان صحيح راهى جز علم و آگاهى ندارد، و به همين دليل يك فريضه بزرگ الهى شمرده شده كه حديث:

«طلب العلم فريضة» شاهد گوياى آن است.(4)

و كمال دين در علم شمرده شده: «قال اميرالمؤمنين على عليه السلام اعلموا ان كمال الدين طلب العلم و العمل به .(5)

آنها كه علم را سدّ راه سلوك الى اللّه مى شمرند، و كتاب و دفتر و قلم و دوات نزد آنها موجوداتى ممنوع و قاچاق محسوب مى شود مصداق بارز حديث امام صادق عليه السلام هستند كه مى فرمايد: «العامل على غير بصيرة كالسائر على غير الطبق لا يزيده سرعة السير الابعدا».(6)


1- سوره فاطر- / 28
2- سوره آل عمران- / آيه 269.
3- معالم الاصول، صفحه 8.
4- اصول كافى، جلد 1، صفحه 31، حديث 5
5- اصول كافى، جلد 1، صفحه 3، حديث 4.
6- اصول كافى، جلد 1، صفحه 43

ص: 29

كسى كه بدون آگاهى عمل كند مانند مسافرى است كه از بيراهه مى رود، هر قدر سريعتر در مسير خود راه برود از مقصد اصلى دورتر مى شود و به فرموده پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله: خرابى كار چنين افرادى از اصلاحشان بيشتر است «من عمل على غير علم كان ما يفد اكثر مما يصلح .(1)

دوّم عرفان التقاطى، حريم احكام اسلامى را مى شكند.

در عرفان اسلامى احكامى كه از قرآن و سنت به دست آمده كاملًا محترم است، و يا به تعبير ديگر رعايت اصول و احكام شريعت گام اول براى سير و سلوك است، و سالكان طريقت هرگز به خود اجازه نمى دهند كه براى وصول به حقيقت كمترين تخطى و انحرافى از احكام شريعت پيدا كنند، در حالى كه در عرفان التقاطى (تصوف) اين معنى نه تنها مجاز شناخته شده، بلكه احياناً مورد توصيه نيز قرار گرفته، و به عنوان يك الگو مطرح شده است.

نمونه هاى روشن اين معنى را در كتاب احياء العلوم به نقل از مشايخ تصوف و عرفان مى توان يافت، و شايد همان سبب شده است كه بعضى از دانشمندان معروف اهل سنت مانند ابوالفرج ابن الجوزى الحنبلى كه به گفته مرحوم محدّت قمى يد طولانى در تفسير و حديث و وعظ و ساير علوم اسلامى داشته، كتابى به نام اعلام الاحياء باغلاط الاحياء نوشته و قسمتى از اين گونه انحرافات را بر او خرده گرفته، و در كتاب ديگرى بنام تلبيس ابليس قسمتهايى از كتاب احياء العلوم را با ذكر اسناد و مدارك مورد انتقاد شديد قرار داده است كه قسمتهايى از آن را به عنوان شاهدى براى موضوع مورد بحث در اينجا مى آوريم.(2)


1- اصول كافى، جلد 1، صفحه 44، حديث 3
2- تلبيس ابليس، صفحات 379 و 397

ص: 30

ابو حامد غزالى مى گويد:

1- يكى از شويخ در آغاز كار چون از شب خيزى كسل مى شد بر خود الزام كرد كه شب را تا به صبح روى سر بايستد! تا اينكه نفس او از روى رغبت و ميل به شب خيزى مبادرت كند!

2- ديگرى براى اينكه دوستى مال را از دل بيرون كند تمام اموالش را افروخته و در دريا ريخت زيرا مى ترسيد اگر به مردم ببخشد گرفتار ريا شود!

3- ديگرى به منظور عادت كردن به حلم و بردبارى كسى را استخدام كرده بود كه در ميان اجتاماعات او را به باد فحش و دشنام بگيرد!

ابوالفرج پس از نقل اين داستانهاى عجيب، مى نويسد: تعجّب من از ابو حامد عزالى بيشتر است تا از كسانى كه اين اعمال خلاف را انجام مى دادند، زيرا او پس از نقل اين داستانها نه تنها هيچگونه مذمتى از آنها نكرده، بلكه اين حكايات را براى تعليم و تربيت ديگران بيان كرده است!

آيا جايز است كسى شب را تا به صبح روى سر بايستد تا خون به صورتش باز گردد و توليد بيماريهاى خطرناك كند؟

مطابق كدام قانون مى توان اموال را به دريا ريخت با آنكه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله از اتلاف مال نهى كرده است؟

آيا بدون جهت دشنام و فحش به مسلمان دادن جائز است؟ و آيا استخدام مسلمانى براى اين عمل زشت روا است؟

او در پايان اين سخن مى گويد: ابوحامد فقه را به تصوّف بسيار ارزان فروخته است!

4- داستان لص حمام (دزد گرمابه) يكى ديگر از داستانهائى است كه غزالى از يكى از شيوخ به نام «ابن كزينى» نقل مى كند كه: من زمانى وارد يكى از مناطق شدم و در آنجا حسن سابقه اى پيدا كردم و به خوبى و درستكارى معروف شدم. براى نجات از اين حس شهرت روزى به گرمابه اى رفتم و لباس گرانبهائى را

ص: 31

دزديده، و زير لباسهاى كهنه و مندرس خود پوشيدم، از گرمابه خارج شدم آهسته راه مى رفتم، مردم دويدند مرا گرفته و جامه هاى كهنه را ازمن بركندند، و آن لباسهاى پر قيمت را بيرون آوردند، پس از اين واقعه در ميان مردم به دزد حمام مشهور شدم و به اين وسيله نفس من راحت شد!!

غزالى پس از نقل اين حكايت مى گويد اين گونه خودشان را رياضت مى دادند تا از توجه مردم و نفس راحت شوند، و اى بسا «اهل حال»! اين گونه كارهائى كه بر خلاف دستور فقه است براى اصلاح قلب مرتكب مى شدند و بعداً اين تقصير صورى! را جبران مى كردند، همانگونه كه آن مرد در حمام كرد! ابوالفرج ابن الجوزى پس از نقل اين سخنان مى گويد: سبحان اللّه چه كسى غزالى را از دايره فقاهت بيرون كرد و به تأليف اين كتاب وادار نمود؟!

تعجّب در اين است كه تنها به نقل آنها قناعت نمى كند، بلكه از آنها مدح و تمجيد كرده، و صاحبانش را اهل حال مى نامد!

چه حالى از اين بدتر كه شخص صلاح و درستى خود را از در مخالفت با دستورات شرع بداند؟!

آيا هيچ راه صحيحى براى اصلاح قلب نبود كه به اينگونه امور بپردازند؟ و آيا روا است كه مسلمان نام دزد را بر خود بگذارد و خودش را سارق معرفى كند؟

آيا جايز است در اموال مردم بدون جلب رضاى صاحبانش تصرف كند؟ با آنكه «احمد» و «شافعى» (پيشواى غزالى) تصريح كرده اند اگر كسى جامه اى كه نگهبان بر آن است از حمام بدزدد بايد دست او را قطع كرد (پايان سخنان ابوالفر ابن الجوزى).(1)

وجود اين گونه تضادها در يك مكتب التقاطى عجيب نيست؛ از يك سو سخن


1- تلبيس ابليس، صفحات 379 و 397

ص: 32

از اسلام در ميان است، و از سوى ديگر تعليمات وارداتى غير اسلامى ايجاب مى كند كه اين سدّها شكسته شود و راه به سوى هدفى كه دارند باز گردد.

آيا ممكن است شكستن حريم احكام مسلم اسلامى، آن هم به اين صورت زننده و غير منطقى، حمل بر آزادنگرى و آزادانديشى شود؟ مگر يك فرد مسلمان مى تواند در برابر احكام خدا و در جهت مخالف آن آزاد باشد؟

سوّم عرفان التقاطى بنيان گذار «تفسير به رأى» است.

در عرفان اسلامى همه جا سخن از محتواى وحى و تعليمات قرآن و سنت است، و يك مرد عارف مسلمان هرگز به خود اجازه نمى دهد افكار خود را بر قرآن و سنت تحميل كند، و آن را به آن گونه كه ميل و خواست او است، تفسير كند.

او در تفسير آيات و روايات معتبر اسلامى ضوابطى را رعايت مى كند كه با قواعد ادبى و مفاهيم لغوى و قرائن حاليه و مقاليه و متفاهم عرف در باب الفاظ و خلاصه آنچه كه در فهم مقاصد از الفاظ و عبارات معتبر است سازگار باشد.

ولى در عرفان وارداتى و تصوّف الفاظ از اين قواعد و ضوابط آزاد مى گردد، و مانند موم به هر شكلى لازم باشد در مى آيد، و تفسير به رأى بر متون اسلامى حاكم مى شود، و الفاظ به صورت كنايات و مجازات در مى ايد، و مفاهيم ذوقى و شعرى جانشين مفاهيم اصيل و واقعى مى شود و به اين ترتيب پيش داورى ها بر آيات و روايات تحميل مى گردد، و متون اسلامى همان مى گويد كه آنها مى خواهند. تعريفى كه شيخ عطار در آغاز كتاب تذكرةالاولياء درباره مشايخ صوفيه دارد مى تواند پرده از روى مطالب زيادى بردارد، او مى گويد: چون از قرآن و حديث گذشتى هيچ سخنى بالاى سخن مشايخ طريقت نيست ... كه سخن ايشان نتيجه كار و حال است، نه ثمره حفظ و قال! و از عيان است نه از بيان است، و از اسرار است نه از تكرار است، و از علم لدنّى است نه از علم كسبى است، و از جوشيدن

ص: 33

است نه از كوشيدن است، و از عالم ادبنى ربى است نه از عالم علمنى ابى است.(1)

دعوى اينگونه مقامات براى غير پيامبر صلى الله عليه و آله و امام معصوم عليهم السلام ميدان وسيعى به دست مشايخ و سران آنها مى دهد كه به عنوان علم لدنى و آگاهى بر اسرار و نتيجه كار و حال به هر گونه تفسيرى براى متون اسلامى دست يازند.

مطالعه بعضى از تاسير قرآن كه به اين سبك نگاشته شده (مانند بخشهائى از تفسيرروح البيان فاضلبرسوئى) شاهد گوياى اين مطلب است.

بديهى است هر گاه الفاظ از قيد و بند قواعد و دستور زبان و مفاهيم لغوى و عرفى جدا شوند، تمام اصالت و ارزش خود را از دست مى دهند، و هر گروهى آنها را بر طبق ميل خود تفسير مى كنند، و قرآن و سنت به جاى اين كه رهبر و راهنما و الگو و اسوه باشد، توجيه گر، دنباله روافكار اين و آن خواهد شد، و وضع بسيار خطرناكى به وجود مى آيد كه نيازبه توضيح و شرح ندارد.

گرفتار شدن عرفان التقاطى در اين دام خطرناك نيز به خاطر همان طبيعت التقاط است كه وقتى افكار وارداتى بر متون اسلامى تطبيق نكرد، لاجرم بايد به كمك تفسير به رأى آنها را با يكديگر هماهنگ ساخت.

يكى از دلايل پيدايش فرقه هاى زياد در تصوف اين آزادى در تفسير آيات و احاديث است ك هر گروه طبق ميل خود نصوص اسلامى را تفسير و مطابق سليقه شخشى خود توجيه مى كند.

ممكن است بعضى از اين فرقه ها پيروان چندانى نداشته باشند ولى با اين حال همان فرقه نيز بعد از مدتى احتمالًا به چند فرقه ديگر تقسيم مى شود، بعضى از اين فرق پس از مدتى منقرض مى شوند و در عوض فرقه هاى ديگرى به وجود مى آيد.


1- تاريخ تصوف، صفحه 194

ص: 34

3- انگيزه هاى گرايش به «تصوف»

اشاره

عرفان التقاطى مانند هر پديده اجتماعى ديگر از يك علت معين سرچشمه نمى گيرد، بلكه همه اين پديده ها معمولًا علل و عوامل متعددى دارند كه دست به دست هم مى دهند و آنها را به وجود مى آورند.

در تحليل نهايى عوامل پيدايش تصوف در جوامع اسلامى، امور زير قطعاً دخالت دارد هر چند نمى توان گفت منحصر به اينها است:

1- گرايشهاى شديد مادّى

در بسايرى از جوامع، گروهى را كه نمى توانند با علائق مادى اشباع شوند به سوى عرفان سوق مى دهد، و هنگامى كه دست به عرفان اصيل نيابند طبعاً در اثناء راه گرفتار عرفان التقاطى مى شوند.

لذا مى بينيم هر زمان اقبال به مادّيات در جوامع اسلامى اوج گرفته و پس از مدتى مردم سر خورده شده اند بازار تصوف گرم شده است.

بدون شك علايق مادى نمى تواند روح تشنه آدمى را سيراب كند، ولى مهم اين است كه بايد در هر جامعه اى گروهى از دانشمندان آگاه به وضع زمان موجود داشته باشند و قلوب مردم را با عرفان صحيح الهى سيراب كنند تا گرفتار دام التقاط نشوند و اين خود حديث مفصلى دارد.

2- اسلام منهاى روحانيت

كه باب طبع رجال سياست در بسيارى از جوامع است، همانها كه از قدرت روحانيت بيم دارند و در عين حال مى خواهند با گرايش اسلامى جامعه هم صدا شوند، يكى ديگر از عوامل توجه به تصوف است، زيرا تصوف، روحانيت را هميشه كنار زده، و زمام امر را به دست پير و مرشد و ولى و قطب مى سپارد كه

ص: 35

غالباً غير روحانى هستند.

لذا يكى از شرايطى كه بسيارى از مرشدان و شيوخ تصوف به مريدان خود مى كنند اين است كه از روحانيون فاصله گيرند، و سعى مى كنند آنها را به عنوان «علماى قشرى»، «زاهدان رياكار» و «واعظانى كه در خلوت كار ديگر مى كنند» از نظر مريدان خود بيندازند.

مى دانيم اسلام منهاى روحانيت مزاحم هيچ كس نيست نه سياستهاى استعمارى، نه سلطه هاى جبار و رژيمهاى طاغوتى، و نه هيچ دستگاه جبّار ديگر لذا در زمان طاغوت جمعى از مهره هاى اصلى درستگاه سلطنت صوفى يا متماميل به تصوف بودند.

فراموش نمى كنم يكى از چهره هاى خطرناك ساواك كه: در يكى از دستگيريهاى رژيم سابق با او روبرو شدم به من مى گفت: «ايمان من ازايمان شما مسلماً ضعيف تر نيست، من درويشم دم از مولى مى زنم و هر چه خواسته ام از او گرفته ام، اين از يك طرف، و امّا از طرف ديگر اگر ببينم كسانى با شاه مخالفت مى كنند يك ميليون نفر از آنها را به گلوله ببندم پروايى ندارم!»- ديدم اين درويش كلمه يك ميليون را چه آسان مى گويد؟!

3- آزادى عمل

بسيارند كسانى كه به خاطر انگيزه فطرى و درونى، و يا تربيت خانوادگى و شرايط محيط، مى خواهند داراى مذهبى باشند، ولى از سوى ديگر از احكام به اصطلاح دست و پاگير مذهب و حلال و حرام كه مزاحم اميال آنها است ناراحت اند. در اينجا به سراغ مذهبى مى روند كه بيشتر آنها را به سير در باطن سوق مى دهد، و همچون تصوف زياد به ظواهر شرع مقيد نمى كند.

درون و حال را مى نگرند، نى برون و قال را و به گفته خودشان به مغز اهميت مى دهند نه به قشر.

ص: 36

به همين دليل در گذشته يك مشت خوانين ظالم، و كسانى كه شغلهاى نامشروعى داشتند در زمره درويشان، و يا لااقل در سلك ايشان در مى آمدند، و پاى بند نبودن آنها را به قسمتى از احكام شرع، يك نوع آزاد منشى و قابليت انعطاف و وسعت مشرب، و به عكس تقيّد متشرعين را به احكام الهى يك نوع خشكى و خشونت مى پنداشتند.

و نيز به همين دليل بسيارى از جلسات صوفيان كانونى بود از وجد و سماع و مطالب ديگر!

4- تلاشهاى استعمار

عامل ديگرى براى اشاعه تصوف در بساير از مناطق محسوب مى شود، چرا كه صوفيان به حكم درون گرايى، چندان كار به برون ندارند، و به حكم «صلح كل» كه مذهب صوفى است مايلند با همگان كنار بيايند و در صلح و صفا زندگى كنند، و در تعلميات آنها مسائلى همچون جهاد و برخورد قهرآميز با دشمنان حق و عدالت، و پنجه افكندن در پنجه ظالمان و ستمگران، و قيام و شورش پرخروش بر ضد آنان محلى ندارد، به عكس خزيدن در گوشه خانقاه، و چشم برداشتن از جهان ظاهر، كاملًا با افكار آنها سازگار است.

چه عاملى براى تخدير توده ها از چنين تفكراتى بهتر مى باشد؟ و لذا جاى پاى استعمار در تاريخ تصوّف به خوبى نمايان است، مخصوصاً در عصر و زمان ما. براى اينكه مذهب- مخصوصاً اسلام- را از صورت فعال بيندازند، و آن را به يك عامل تخدير مبدّل كنند اصرار بر تقويت خانقاهها، و رهبران اين فرق داشته و دارند.

البته شرح هر يك از اين عوامل نياز به بحث مستقل و مفصلى دارد و مقصود ما در اينجا تنها يك اشاره بود و عاقلان را اشارتى كافى است.

ص: 37

جنب و جوش اخير صوفيان

قبل از انقلاب شكوهمند اسلامى فعاليتهاى زيادى از فرق مختلف تصوف مخصوصاً در كشور ما ديده مى شد، ساختن خانقاهها، اشغال بعضى از مقامات حساس، همكارى عده اى از رجال با آنها، توسعه تبليغات و دعوت علنى به تصوف حتى نصب شعارهاى مخصوص بالاى سر درب خانه ها، همچنين نشر كتابها و جزواتى به نفع آنان و بالاخره كشيدن دامنه مطلب به صفحات روزنامه ها و امثال آن، همه شاهد يك جنب و جوش و «نهضت صوفيانه» بود، امروز هم در گوشه و كنار اين فعاليتها از سر گرفته شده است.

بعضى ممكن است تعجب كنند كه چرا در عصر و زمان ما كه عصر فعاليت و كار محسوب مى گردد هنوز تعلمياتى همچون تعلميات متصوفه كه يادگار قرون تاريك زندگى انسانها است، و افراد را از مواجه شدن با حقايق زندگى به سوى يك سلسله تخيلات دعوت مى كند، خريدار دارد. به عقيده ما، اين مسئله ساده نيست و در واقع معلول يك سلسله عامل روانى و اجتماعى مى باشد كه در ذيل به آن اشاره مى شود.

1- عده اى ترديد ندارند كه اين جريانات مانند بسيارى از حوادثى كه در اجتماع ما مى گذرد، عامل و انگيزه سياسى دارد و همكارى عده اى از رجال طاغوتى هم كه معمولًا شترشان به اين واديها نخفته است دليل بر اين موضوع مى دانند، و خلاصه اين سياست را جزيى از سياست كلى «تقويت اقليت مذهبى» و ايجاد تضاد و تفرقه و اختلاف كه در نقاط مختلف اجرا مى شود، مى دانند.

بررسى تاريخ معاصر نشان مى دهد كه هميشه دشمنان شرق، سعى داشته اند افكار مردم شرق را به يك نوع بى تفاوتى در برابر حوادث سوق دهند و مطمئناً هيچ چيز بهتر از افكار صوفيانه و صوفى مسلكى و خزيدن در گوشه خانقاه و پناه بردن به يك سلسله تخيّلات نظر آنها را تأمين نمى كرده است، لذا آنها مروج اين

ص: 38

افكار و تعليمات بوده و هستند و مطمئناً هر قدر مردم اين سامانها به اين مسلكها روى آورند بار آنها سبك تر و مقاصد آنها عملى تر خواهد شد.

اين يكى از عوامل گرايش و گسترش اين مسلكها در كشورهاى شرقى است كه آثار آن در كشورهاى مختلف شرق به صورتهاى گوناگون به چشم مى خورد، حتى اگر در اعماق بعضى از مذاهب ساختگى كه در قرون اخير به وجود آمد دقّت كنيم خواهيم ديد كه در همه آنها يك نوع ريشه صوفيگرى و افكار صوفيانه وجود دارد.

اگر راستى كسى بخواهد امروز به دستور «جنيد بغدادى» عمل كند بايد تمام كتب و مطبوعات را بدور بريزد، با اينكه مى دانيم تمام كشورهاى دنياى امروز مى كوشند كه عظمت خود را با نشر و توسعه علم و دانش و مبارزه با جهل بيشتر كنند.

بنابراين بايد قبول كرد كه اينگونه سخنان يادگار دورانهاى تاريكى بوده كه مبارزه با علم احياناً امكان داشته و خريدارانى براى تعليمات غلط پيدا مى شده است.

2- بعضى ديگر معتقداند كه اين جريان يكى از لوازم و آثار تمدن جديد است؛ زيرا بسيارى از مردم (مخصوصاً مردم مشرق زمين) روى اقتضاء تربيت خانوادگى و محيط، به مسائل مذهبى علاقه مخصوصى دارند و خلاصه ميل دارند مسلمان و ديندار باشند، از طرفى بهره بردارى كامل و بدون قيد و شرط از وسايلى كه تمدن جديد در اختيار آنها قرار داده محتاج به يك آزادى عمل بى حساب است كه با مذاق متشرعين و دستورات مذهبى كه محدوديت هايى در هر قسمت قائل است، وفق نمى دهد، لذا عدّه اى كه نمى خواهند از هيچ يك از اين دو قسمت چشم پوشى كنند يعنى: به اصطلاح مى خواهند هم ديندار باشند و هم آزاد، دست به دامن تصوف مى زنند كه بيشتر آنها به «سير در باطن»! سوق مى دهد و نسبت به ظواهر شرع آنقدر پافشارى كه متشرعين دارند، نمى كند مخصوصاً بعضى از فرق

ص: 39

آنها نسبت به ظواهر دستورات دينى كاملًا بى اعتنا مى باشند، يا به قول بعضى: «درون و حال را مى نگرند، نى برون و قال را» و به گفته بعضى ديگر: «به مغز اهميت مى دهند نه به قشر!» كه نمونه هاى متعددى از آن با ذكر مدارك روشن در همين كتاب خواهد آمد.

وجود يك عده از افراد بى بندو بار و يك مشت خوانين ظالم و كسانى كه شغلهاى نامشروعى دارند در «زمره درويشان» يا لااقل «درسلك ايشان»! دليل بر اين مطلب مى دانند.(1) البته آن آزادى نسبى كه صوفى ها براى پيروان خو قائلند براى اينگونه افراد بسيار غنيمت است و نام آن را يك نوع «لطافت»! و «قابليت انعطاف و وسعت مشرب» در مقابل خشكى و خشونت اهل شرع مى دانند! و همين ها است كه جمعى از اين قماش اشخاص را سر سپرده سلسله هاى گوناگون تصوف كرده است.

از همه گذشته راستش را بخواهيد مجامع صوفى ها خالى از تفرّج و تنوع هم نيست، مخصوصاً براى افرادى كه كار روزانه خشن و سنگينى دارند وسيله خوبى براى رفع خستگى هاى روحى و فكرى و مايه تجديد نشاط است!

اشعار ذوقى آنها كه معمولًا با آهنگهاى و صداهاى دلنوازى خوانده مى شود انسان را در عوالم ديگرى سير مى دهد.

چنانچه در بحث «وجد و سماع» (رقص و موسيقى) خواهد آمد اين دو در ميان بسيارى از فرق تصوف در قديم بوده و حتى امروز هم وجود دارد كه به اصطلاح به آنها حال مى دهد.

بسيارى از آنها بكار گرفتن مواد مخدر و استفاده از آن را در مجالس خود مجاز


1- در ميان صوفيان كسانى بودند كه از دنياى بى بندو بار خويش به تصوف مى گريختند. ابراهيم ادهم و شبلى امارت و حكومت را رها كردند و پناه به تصوف بردند، شقيق بلخى از مشغله تجارت و قيل و قال بازار به خانقاه صوفيه روى آورد، ابومحمد سنبكى از راهزنى توبه كرد و درزى صوفيه درآمد، شيخ احمد ژنده پيل هم گويند كه از شرابخوارى و تبهكارى خويش به تصوف گريخت( ارزش ميراث صوفيه 166).

ص: 40

مى دانستند و نشئه حاصل از آن رايك نشئه روحانى! مى پنداشتند.

بديهى است كه اين گونه جلسات باب طبع عده اى است و آن را بر جلسات مساجد كه خالى از همه اينها است ترجيح مى دهند.

3- دسته اى هم معتقداند كه جنبش تصوّف يك جنبش ملّى و ادبى است!

زيرا بعضى از بزرگان شعر و ادب ما در زمره متصوفه بوده اند و احياء آثار آنها بطور غير مستقيم با احياء تصوف ارتباط دارد، و چون بعضى براى زنده كردن اينگونه آثار كوشش بيشترى مى كنند، تصوف هم مورد توجه زيادترى واقع شده است!

4- بعضى هم عقيده دارند كه پناه بردن به بعضى از مردم به سلسله هاى تصوف عكس العمل تندروى هاى دسته اى از منتسبين به روحانيت است؛ اين دسته با اينكه به طور مسلم جزء روحانيون واقعى ما نيستند و افراد مطلع و آشنا به اوضاع نيز هرگز آنها را به اين مقام نمى شناسند؛ اما در عين حال از نظر افراد بيخبر و ساده لوح اعمال آنها مقياس سنجش حال ديگران محسوب مى شود؛ لذا وقتى ملاحظه مى كنند كه برخلاف دستورات عالى دينى، اين دسته توجه خاصى به جار و جنجال هاى مادّى پيدا كرده اند؛ نسبت به علماء بدبين شده به خانقاه پناه مى برند.(1)


1- ممكن است اين پرسش مطرح شود كه چه عواملى موجب گرديده تا عدّه اى از مسلمانان از ديگران جدا شوند، سپس همين افراد مجدداً به صورت گروهى با هم جمع آمده و مسلك تصوف را پايه گذارى كنند؟ براى پاسخ چنين پرسشى، در برخى از كتابهاى تحقيقى به علتهاى مختلفى استناد شده است كه از جمله در سرگذشتهايى كه به استحاله آرمانى بعضى از صوفيان مربوط مى شود آمده است كه صوفيان به علت تزكيه نفس، زهد شديد، توبه و بازگشت از گناه، راحت طلبى، گريز از مسئوليتهاى اجتماعى، فقر اقتصادى، وضع روانى، خيال پردازى، درون گرايى، خويشتن يابى، و خودآگاهى، تازه جويى، خستگى روحى، وازدگى علمى، گريز از مذهب مختار، تجديد حيات ملّى، وضع جغرافيايى منطقه اى، تأثير مذاهب غير اسلامى، واكنش در برابر فرمانروايان ستمگر، مخالفت با سياست روز و بسيارى علل ديگر به مسلك تصوف روى آورده اند. از طرفى، هم اين عوامل متباين و مختلف و انگيزه هاى انفرادى موجب شده، تا نوعى تساهل و تا حدوى عدم تعّصب در بين افراد و اعضاى گروه صوفيه به وجود آيد و خود سبب پيگيرى و دوام مسلك تصوف در بين مسلمانان و سرزمين هاى اسلامى گردد و دنباله آن تا عصر حاضر نيز كشيده شود. در اينكه چرا اين مسئله تا اين حد در بين مسلمانان تأثير داشه، لازم است، در اينجا براى آگاهى بيشتر به نمونه ها و جاذبه هاى ديگر مسلك تصوف نيز اشاره شود. در تمام دوره هايى كه مسلك تصوّف رايج بود، بى شك، براى آن جاذبه هاى متنوعى نيز وجود داشت كه عده اى آن را مى پذيرفتند. كه از جمله مسئله« سماع» بود، موسيقى همراه يك سلسله سخنان عرفانى و محرّك، افراد پر شور و حساس را به خانقاهها دعوت مى كرد كه در مقايسه با دعوت ساده مذاهب و پند و اندرز اخلاقى، داراى جاذبه و تحريك بيشترى بود، همچنين جادوى كلام، از طريق نظم و نثر و تبليغات مؤثر و اشاره به كرامات بزرگان صوفيه و بيان عشق و محبت الهى، موجب تحريك احساسات گرديده عدّه اى را به خانقاهها مى كشيد. همچنين گريز از مسئوليتهاى اجتماعى و گرفتاريهاى زيستى مضاعف نيز بكى از عوامل بود تا كسانى را كه زمينه داشتند منزوى كرده و آنان را به گوشه آرام خانقاهى بكشاند و اصولًا خانقاه پناهگاه مناسبى براى اين نوع افراد بود.( دكتر محسن كيانى، تاريخ خانقاه در ايران صفحه 20 و 21).

ص: 41

اين بود علل عمده اى كه براى اين جريان ذكر مى كنند.

ممكن است كه همه اين جهات در اين جريان بى تأثير نباشد، اما گمان مى رود عامل اساسى و اصلى از موضوع اول (1) و دوم خارج نباشد، قرائنى هم كه گفته شد آن را به خوبى تأييد مى كند.


1- ناگفته نماند قوى ترين عامل اين جنب و جوش صوفيان در ايران، جنبه سياسى دارد و جزء نقشه هاى استعمارى است، بدين جهت ترويج صوفيگرى در جان سياست رژيم طاغوتى پهلوى قرار داشت و از سالها ديده ميشد كه شرق شناسان از شرق و غرب و وزارت فرهنگ از ايران دست به دست هم داده بر اوج آن مى افزودند. مثلًا« تذكرةالاولياء» شيخ عطار را از ثلث به اصطلاح مرحوم« گيپ» در اروپا چاپ كرده به ايران مى فرستادند!« اسرارالتوحيد» ابوسعيد خاورشناسى روسى« والنتين ژوكوفسكى» در پطرزبورگ( لنين گراد) پس از تحقيق چاپ مى كنند به ايران مى فرستند! وزارت فرهنگ ايران( در عصر طاغوت) صوفيگرى را درسى در دانشگاهها مى گرداند و سالانه بودجه هنگفتى در راه كتاب صوفيان خرج مى كرد( تحفةالاخيار، مقدمه 108)

ص: 42

شاهكار صوفيان!

صوفيها هم براى خود شاهكارهايى دارند و مانند همه اقليتها بيشتر از راه همين فوت و فن ها موجوديت خود را در مقابل مخالفين خود حفظ مى كنند.

در اينجا نمى خواهيم همه آنها را شرح دهيم، زيرا بعضى از آنها بايد در ضمن بحثهاى مناسب خود بعداً عنوان شود، چنانچه در بحث «عقل و عشق» نمونه آن را خواهيد ديد، ولى آنچه را در اينجا تذكر آن لازم به نظر مى رسد اين نكته است كه رؤساى صوفيه با تمام قوا مى كوشند كه خود و هواخواهان خود را يك طبقه عالى و ممتاز اجتماع معرفى كنند و خود را اهل يقين، اهل دل، اهل معنى، أهل اللّه، و ديگران را اهل ظاهر، اهل صورت، و قشر بى مسلك قلمداد كنند.

ولى با همه اين دعاوى، چون افراد باسواد و دانشمند در ميان آنها كمياب است (1) (البته دانشمندانى در ميان آنها بوده اند كه در بنيه علمى مسلك آنها كوشش فراوان كرده اند اما غلبه با كم سوادها يا بيسوادهااست) لذا با تشبث به همان دعاوى سعى مى كنند افراد پيروان خود را از علماء و روحانيان بزرگ دور نگاه دارند، زيرا ممكن است آنها با منطق نيرومند علمى زحمات فراوان آنان را در جلب اتباع خود درهم بريزند، لذا از نخستين موعظه هاى پير مى فروش يكى همين


1- در ميان صوفيه كسانى از مشايخ بودند كه حتى سواد خواندن و نوشتن نداشتند و اين راهم عيب نمى شمردند، ابوعلى سياه از مشايخ قديم، امى بود، نه چيزى مى توانست بنويسد و نه چيزى مى توانست بخواند.( تذكره الاولياء جلد 1، صفحه 5) صلاح الدين زركوب از مشايخ« مولويه» امّى بود و حتى به موجب روايات به لفظ درست هم سخن نمى گفت، شيخ داود كبير از مشايخ شاذليه خواندن و نوشتن نمى دانست.( طبقات شعرانى، جلد 1، صفحه 188) نزد بعضى از صوفيه اشتغال به علم، حجاب راه بود و در احوال عده اى از مشايخ هست كه دفاتر و امالى حديث فرو شسته اند و به خاك كرده اند!( ارزش ميراث صوفيه، صفحه 167)

ص: 43

است كه از اين «معاشران ناجنس» احتراز كنند.

حربه هاى مهمى كه صوفيها هميشه براى بدبين ساختن توده مردم نسبت به علماء دين كه يگانه سدّ راه پيشرفت آنها محسوب مى شوند به كار مى برند، اين است كه آنها را اهل دنيا و آلوده به ريا و خودنمائى و دورروئى معرفى كنند و به اين گونه اشعار متمثل شوند:

واعظان كاين جلوه در محراب و منبر مى كنندچون به خلوت مى روند آن كار ديگر مى كنند

مشكلى دارم ز دانشمند مجلس باز پرس توبه فرمايان چرا خود توبه كمتر مى كنند

***

گرچه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشودتا ريا ورزد و سالوس مسلمان نشود

***

اين تقوى ام بس است كه چون واعظان شهرناز و كرشمه بر سر منبر نمى كنم!(1)

ضمناً براى تحقير سرمايه علمى علما كه خطرناكترين اسلحه براى كوبيدن منظق هاى غير علمى صوفيها به شمار مى رود، از آن به عنوان «علم رسمى» و


1- صفى عليشاه( 1316 ه) روحانيون معاصر زمان خود را رياكار و دروغگو شمرده و درباره آنان سروده است. زين صدا گوش بر كن كابتر است بانگ غول است وعظ اهل منبر است نيست صدقى غير تزوير و ريازيرا اين عمامه هاى لابلا اعلميت را بهانه دان يقين نيست اعلم در ردا و پوستين پس مخور اى جان فريب جامه راو اجتماع و شهرت و عمامه را كرده هر جا باز شيطان لعين گرم دكانى به اسم شرع و دين ( حقيقةالعرفان، جلد 3، صفحه 177- 161).

ص: 44

«علم ظاهر» و «علوم قيل و قالى» و «الفاظ و اصطلاحات»! و مانند اينها ياد مى كنند(1) و علماء بزرگ دينى را قشرى و ظاهرى، و گاهى پا را بالاتر گذاره «راهزن راه حق»! مى خوانند، و نيز مى گويند: اگر ما را «اهل بدعت» و يا در بعضى از موارد «ملحد» معرفى كرده اند بواسطه همين بوده كه به عمق مطالب باريك ما نرسديه اندئ يا به اصطلاح اهل دل آشنا نبوده اند.(2)

تانگردى آشنا زين پرده بويى نشنوى گوش نامحرم نباشد جاى پيغام و سروش


1- نزد صوفيه آنچه علم فقها و حكما است- علم رسمى- از حق فقط نشانى مى دهد، عرفان صوفيه است كه مشاهده و دريافت او را ممكن مى سازد. از اين رو است كه صوفى از اهل مدرسه كنارى مى كشد و تربيت خود را به علماء و متشرعه مخصوص نمى دارد، و به همين سبب تعليم صوفيه در بين طبقات دهقانان و پيشه وران هم نفوذى دارد و حتى بعضى مشايخ بزرگ صوفيه از ميان همين طبقات برخاسته اند. صوفيه از خيلى قديم فقهاء و محدّثان را به ديده تحقير مى نگريسته اند و آنها را اهل ظاهر مى شمرده اند و خود را صاحب اسرار مى دانسته اند و مدعى معرفت باطنى و علم قلب بوده اند. اين اختلاف بين صوفيه و فقهاء از قديم سبب شده است كه صوفيه مكرر از جانب فقهاء تعقيب شوند( ارزش ميراث صوفيه، صفحه 151- 161).
2- صوفيان موضوعات دينى و اسلامى را به دو صورت تقسيم كرده اند؛ يكى علم شريعت يا علم ظاهر كه مخصوص فقيهان و مفتيان شرعى است و ديگر علم طريقت يا علم حقايق و علم باطن كه مخصوص صوفيان است شامل: اعمال روحى و قلبى، و انسان شناسى و اخلاقى و راه هاى رسيدن به خداوند مى گرديد و علم شريعت را علم ظاهر و علم تصوف را علم باطن نام نهاده اند( تليس ابليس، صفحه 321). « رُوَيم بن احمد»( 303 ه) در اين مورد گفته است: خلقان همه رسم نگاه دارند، و اين طايفه« حقيت»!( ترجمه رساله قشيريه، صفحه 56) صوفيان با چنين تقسيمى راه خود را از فقيهان و متشرعان جدا كردند. صوفيان علماى مذهبى را قشرى و اهل ظاهر و بى خبر از حالات معنوى و مغرض و جاه طلب مى خواندند، و آنان را به داشتن چنين صفاتى نكوهش مى كردند( كيمياى سعادت صفحه 30- 29- روضات الجنان، جلد 1، صفحه 72- مصباح الهدايه، صفحه 57) در يك مناظره اى كه بين شيخ احمد جامى ژنده بيل( 536 ه) و عالمى به نام« سيد زياد ين» روى مى دهد، جامى به خود گمان برترى برده و با نوعى حالت پرخاش بدو مى گويد:« خاموش اى بى ادب، علمى تو از ميان پاى مستحاضه! فراتر نشود تو با احمد علم توحيد مى گويى؟!( مقامات ژنده بيل، صفحه 54).

ص: 45

جوانى را به خاطر دارم كه در شيراز در سلك آنها در آمده بود، و با اينكه قبلًا حشرو نشر زيادى با اهل علم و روحانيين داشت بطور كلى معاشرت خود را قطع كرد، و مانند كسى كه از مريضى كه مبتلا به بيمارى مسرى است فرار كند از آنها مى گريخت، بعداً معلوم شد از جمله دستورات اوليه كه به او داده شده اجتناب كامل و كناره گيرى از علماء بوده است كه آن را تقريباً يك سّم مهلك براى او قلمداد كرده اند، البته اين گونه تبليغت سوء كار خود را د رافراد بى اطلاع نموده و يك حس بدبينى و تنفّر شديد در آنها ايجاد مى كند، به طورى كه بعضاً حاضر نيستند كوچكترين توضيحى درباره وضع مسلك خود بشنوند، و يا يك صفحه از كتاب هاى مربوط به اين قسمت را بخوانند و اين مطالب را سدّ راه وصول حق بدانند.

همين شاهكار عجيب است كه افراد اين جمعيت را كه معمولًا از سرمايه هاى علمى بى بهره اند در مقابل سيل تبليغات علمى مخالفين بيمه مى كند! و انصافاً بايد تصديق كرد كه از نظر سياست داخلى، براى حفظ يك جمعيت غير علمى در مقابل حملات اهل علم، راهى بهتر از اين نيست كه نغمه «العلم هوالحجاب الاكبر» را ساز كرده و علم را بزرگترين مانع راه حق قلمداد كنند و افراد را نسبت به علماء و دانشمندان بدبين سازند بطورى كه آنها را دشمن خود بدانند.

شايد حديث معروف: «سيأتى زمان على النّاس يفرّون من العلماء كما يفر الغنم من الذئب : «زمانى بيايد كه مردم از دانشمندان فرار كنند همانطور كه گوسفند از گرگ فرار مى كند!» اشاره به همين گونه موارد باشد.

ولى البته به كار زدن اين شاهكار هم آنقدر ارزان براى آنها تمام نمى شود زيرا همه كس حاضر نيستند زير اين بار بروند و بحث و گفتگوهاى منطقى را كه يگانه وسيله حل اين گونه مطالب، و تشخيص خوب و بد عقايد است كنار بگذارند، چه اينكه هيچ كس از علم زيان نمى بيند، و اگر در جهان چراغى براى پيدا كردن راه پرپيچ و خم سعادت باشد همان چراغ علم است، قرآن جمعيتهاى متعددى را به ما نشان مى دهد كه در مقابل بيان نافذ و منطق علمى نيرومند پيغمبران بزرگ نيز

ص: 46

همين روش را معمول مى داشتند و مى گفتند: «لَاتَسْمَعُوا لِهَذَا الْقُرْآنِ وَالْغَوْا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَغْلِبُونَ»؛ «گوش به اين قرآن فرا ندهيد و به هنگام تلاوت آن جنجال كنيد، شايد پيروز شويد!(1) ولى مؤثر نشد و قرآن به آنها اين پيغام نورانى را رسانيد: «فَبَشِّرْ عِبَادِي الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُوْلَئِكَ الَّذِينَ هَدَاهُمْ اللَّهُ وَأُوْلَئِكَ هُمْ أُوْلُوا الْأَلْبَابِ»؛(2) «پس بندگان مرا بشارت ده! همان كسانى كه سخنان را مى شنوند و از نيكوترين آنها پيروى مى كنند، آنان كسانى هستند كه خدا هدايتشان كرده و آنها خردمندانند».

تفرقه افكنى به نام تصوف

امواج سهمگين حوادث فعلى دنيا، كشتى جامعه ما را در اين اقيانوس متلاطم به هر سو مى برد، بحران هاى سياسى و اقتصادى به صورت گردابهاى مخوفى در مقابل سرنشينان اين كشتى خودنمايى مى كنند، بديهى است در چنين موقعيتى تنا راه نجاتى كه به نظر مى رسد اين است كه زمام اين كشتى به دست مردانى دانشمند و درستكار و رهبرانى لايق و با تجربه داده شود تا با مهارت كامل آن را به سوى ساحل نجات هدايت كنند.

روشن است در اين هنگام هر گونه اختلاف و نفاق در ميان سرنشينان اين كشتى به قيمت جان آنها تمام مى شود.

صريحتر بگويم در اين دنياى پر آشوب كنونى، جامعه ما براى حفظ موجوديت خود به اتحاد و اتفاق از همه چيز بيشتر نيازمند است، و اگر اسلحه اى در برابر اين همه دشمنان قوى و نيرومند داشته باشيم همين اتحاد است و بس!

امروز، هم از نظر معنوى و هم از نظر مادى، دشمنان فراوان داريم و با چنين


1- سوره فصلت، آيه 26
2- سوره زمر، آيه 17 و 18.

ص: 47

حال چقدر احمقانه است اگر بخواهيم جنگ داخلى در ميان خود راه بيندازيم.

كشور مااز نژادهاى مختلف؛ زبانهاى گوناگون، تشكيل يافته و تنها وجه مشتركى كه در ميان اين همه دسته هاى مختلف پيدا مى شود همان اتحاد دينى و مذهبى است، زيرا اكثريت قريب به اتفاق آن مسلمان هستند، با اين حال اهميت اين اتحاد مقدس از هر گونه توضيح و بيانى بى نياز است.

امروز سعى مى شود به وسليه اتحاديه هاى سياسى و اقتصادى، و ايجاد بازارهاى مشترك و مانند آنها؛ جمعيتهاى عظيم ترى را زيريك پرچم درآورند؛ زيرا اين نكته مسلم شده كه افراد محدود و پراكنده، حق حيات در چنين دنياى پرغوغايى ندارند! با اين حال آيا جنايت نيست كه بر ضد اين هدف قدم برداشه و رشته هاى اتحاد را پاره كنيم؟!

***

حفظ وحدت از نظر اسلام اهميت زيادى دارد و در سايه همين اتحاد نيرومند مقدس و جمعيت فشرده و هماهنگ بود كه مسلمانان در صدر اسلام توانستند در برابر آن همه دشمنان فراوان ايستادگى به خرج دهند. اسلام به آنها گفته بود:

«وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَلَا تَفَرَّقُوا»: (همگى به ريسمان خدا (/ قرآن و اسلام و هر گونه وسيله رحمت چنگ بزنيد و پرانده نشويد!(1) و به اين وسيله آنها را صريحاً از پراكندگى نهى كرده بود. اسلام به اندازه اى نفاق را منفور شمرده كه در رديف عذابهاى آسمانى قرار داده و مى گويد: «قُلْ هُوَ الْقَادِرُ عَلَى أَنْ يَبْعَثَ عَلَيْكُمْ عَذَاباً مِنْ فَوْقِكُمْ أَوْ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِكُمْ أَوْ يَلْبِسَكُمْ شِيَعاً وَيُذِيقَ بَعْضَكُمْ بَأْسَ بَعْضٍ»: بگو: او قادر است كه از بالا يا از زير پاى شما، عذابى بر شما بفرستد يا به صورت دسته هاى پراكنده شما را به هم بياميزد و طعم جنگ (و اختلاف) را به هر يك از شما به


1- سوره آل عمران، آيه 103

ص: 48

وسيله ديگرى بچشاند!(1)

اسلام يك دشمنى آشتى ناپذير با «اختلاف طلبان» دارد و صريحاً مى گويد: «إِنَّ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَكَانُوا شِيَعاً لَسْتَ مِنْهُمْ فِي شَيْ ءٍ إِنَّمَا أَمْرُهُمْ إِلَى اللَّهِ»؛ كسانى كه آيين خود را پراكنده ساختند، و به دسته هاى گوناگون (و مذاهب مختلف) تقسيم شدند، تو هيچ گونه رابطه اى با آنها ندارى! سر و كار آنها تنها با خدا است.(2)

در جاى ديگر اختلاف و پراكندگى را يكى از علائم «شرك» شمرده و مى گويد: «وَلَا تَكُونُوا مِنْ الْمُشْرِكِينَ مِنْ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَكَانُوا شِيَعاً كُلُّ حِزْبٍ بِمَا لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ»؛ و از مشركان نباشيد، از كسانى كه دين خود را پراكنده ساختند و به دسته ها و گروهها تقسيم شدند! و (عجب اين كه) هر گروهى به آنچه نزد آنهاست (دلبسته و) خوشحالند!(3)

اسلام مى گويد: «الشاذ من الغنم للذئب : «گوسفندان تك رو طعمه گرگانند»!(4)

البته ترديدى نيست كه در اجتماع ما بلكه در هر اجتماعى افرادى هستند كه دانسته يا ندانسته در افراط و تفريطند، وظيفه ما اين است آنها را بيدار كنيم و به صفوف جمعيت باز گردانيم. در اين هم ترديدى نيست كه در دنيا كسانى هستند كه از اتحاد ما رنج مى برند و «وضع آشفته» ما باعث «جمعيت خاطر» آنها است، و معتقداند: «چون چنين است پس آشفته ترش بايد كرد!» بايد با كمال دقت


1- سوره انعام، آيه 65.
2- سوره انعام، آيه 159.
3- سوره روم، آيات 31 و 32.
4- از سخنان على عليه السلام:« وَ ايّاكُمْ وَ الفرقة! فَانَّ الشاذّ مِنَ النّاس للشيطان كما ان الشّاذَّ مِنَ الْغَنَمِ للذّئب»:« از پراكندگى بپرهيزيد كه« انسان تنها» بهره شيطان است چنان كه گوسفند تك رو طعمه گرگ است»( نهج البلاغه، خطبه 127).

ص: 49

مراقب نقشه هاى آنها باشيم و آنها را نقش بر آب كنيم.

***

ما چه «مرد دين» باشيم و چه «مرد دنيا» چه دوستدار اسلام باشيم چه خواهان وطن و مليت، و چه مرد سياست باشيم و چه مرد روحانيت، در هر صورت بايد اجازه ندهيم اين رشته اتحاد مقدسى كه نامش «مذهب» است و در اعماق روح و زواياى قلب ميليونها مردم كشور ما جا دارد از هم گسسته شود! نبايد اين سرمايه معنوى بر باد رود! آيا چيز ديگرى داريم كه جاى آن را بگيرد و اين خلاء را پر كند؟ افسوس كه هنوز عده اى پيدا مى شوند كه بدون توجه آلت دست اختلاف طلبان گردند!

راستى حيرت آور است امروز سعى مى شود اختلافاتى كه در ميان شيعه و سنى وجود دارد تقليل پيدا كند و همه مسلمانان يك دل و يك زبان در برابر دشمنان مشترك خود ايستادگى كنند از آن بالاتر سعى مى كنند در ميان تمام معتقدان به مذاهب عالم در برابر سيل ماديگرى و الحاد و بى دينى يك نوع اتحاد و هماهنگى ايجاد كرده و زنجير محكمى تشكيل دهند؛ آيا بااين حال درست است كه ما بياييم اين جمعيت را به اين طرف و آن طرف بكشيم، يا در مقابل مساجد كه يگانه مركز اسلامى است و در قاموس اسلام مركز اجتماعى جز آن وجود ندارد خانقاه بسازيم؟!

امروز روز خانقاه سازى و دسته بندى نيست

اسلام با دو چيز شديداً مبارزه كرده است: دسته بندى در داخل اسلام، و دكان درست كردن در مقابل مسجد، براى درك نظر اسلام در اين قسمت توجه شما را به داستان «مسجد ضرار» جلب مى كنم:

شايد داستان «مسجد ضرار» را شنيده باشيد، بطورى كه تاريخ نويسان اسلامى

ص: 50

نوشته اند و مفسران هم در تفسير آيه 108 از سوره توبه متذكّر شده اند قبل از ظهور اسلام، يكى از راهبهاى مسيحى به نام «ابوعامر» در مدينه بود كه بشاراتى را كه در كتب دينى گذشته درباره ظهور پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله ديده بود با شور و علاقه خاصى در ميان مردم مدينه منتشر مى ساخت و از اين راه يك حال شوق و انتظار مخصوصى در دلها ايجاد كرده بود. پس از ظهور اسلام مردم مدينه كه از جهاتى تشنه ظهور پيغمبر اسلام بودند در سلك پيروان آن حضرت درامده و طبعاً اطراف «ابوعامرها» خلوت، و بازارشان كساد شد. همين موضوع آتش حسد و كينه را در دلهاى آنها روشن كرد، و سبب شد كه به وسائل گوناگونى در مقابل پيشرفت اسلام كار شكنى كنند.

پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله از فعاليتهاى تخريبى «ابوعامر» باخبر شد و به تعقيب او پرداخت و او را «فاسق» لقب داد، او كه ديگر نمى توانست در مدينه بماند، به شام گريخت و به قيصر روم پناهنده شد، ولى دست از فعاليت برنداشت و از آنجا به وسيله نامه با منافقان تماس هاى محرمانه داشت و اميدوار بود بتواند زمينه هائى به وسيله آنها در مدينه فراهم كرده و با استمدد از قيصر روم ضربتهاى شكننده اى بر مسلمانان وارد سازد، اين از يك سو.

از سوى ديگر يكروز جمعى از افراد به ظاهر مسلمان خدمت پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله رسيدند و با قيافه هاى حق بجانبى پرده از روى خدمتى كه نسبت به عالم اسلام شخص آن حضرت كرده بودند برداشتند، عرض كردند: «اى رسول خدا! ما چون ملاحظه كرديم كه ضعفاء و پيرمردان و پيرزنان و بيماران از نقاط دور دست مدينه توانايى حضور در مسجد شريف شما را مخصوصاً در شبهاى بارانى، ندارند؛ لذا براى كمك به اين جمعيّت و رفع نگرانى مسلمانان مسجدى در گوشه اى از مدينه ساخته ايم، هم اكنون مسجد تمام شده و در انتظار شمااست كه با قدوم خود و نماز خواندن در آن، آن را افتتاح فرمائيد».

پيغمبر صلى الله عليه و آله در آن موقع عازم جنگ تبوك بود، فرمود: «مى روم و

ص: 51

باز مى گردم، و درباره كار شما تصميم مى گيرم». پس از بازگشت حضرت، با همان قيافه ها به حضورش شتافتند و در خواست ظاهر فريب خود را تكرار كردند. ناگهان در اين هنگام آيات جندى بر پيامبر نازل گرديد و با شديدترين لحنى خداوند پيغمبر خود را از حضور و نماز در آن مسجد بازداشت و آن را يك كانون «تفرقه و كفر» و «ساختمانى بر لب پرتگاه دوزخ!» خواند و فرمود: «لَاتَقُمْ فِيهِ أَبَداً لَمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَى التَّقْوَى مِنْ أَوَّلِ يَوْمٍ أَحَقُّ أَنْ تَقُومَ فِيهِ»؛ هرگز در آن (مسجد به عبادت) نايست! آن مسجدى كه از روز نخست بر پايه تقوا بنا شد، شايسته تر است كه در آن (به عبادت) بايستى!(1)

***

اما حقيقت امر چه بود؟ ... «ابوعامر» عمال خود را دستور داده «پايگاهى» براى او بسازند تا به مدينه مراجعت كرده و با وعده اى كه در شام به او داده شده بود نقشه هاى شوم خود را عملى سازد.

البته چون در محيط مدينه در آن روز ساختن چنين بنائى آن هم به نام «ابوعامر» امكان نداشت، لذا تحت نام مقدس «مسجد» آنهم براى دلسوزى يك طبقه ضعيف و ناتوان، كه بهتر از اين عنوانى تصور نمى شد، مقدمات مطلب را چيدند؛ اما پيك وحى خدا قبل از اجراء مقاصد شوم آنها، پيغمبر را متوجه نقشه هاى آنها نمود و نقشه ها نقش برآب شد.

پيغمبر صلى الله عليه و آله دستور داد آن مسجد را ويران ساخته با زمين يكسان كنند؛ حتى جايگاه آنرا مزبله مردم مدينه قرار دادند، تا مسليمن از اين جريانات عبرت گيرند و بدانند هر بنائى به منظور ايجاد نفاق و شكاف در ميان مسلمانان برپا شود (يا نتيجه اش اين باشد) بايد از ميان برد، حتى اگر به نام مقدس مسجد بوده باشد!


1- سوره توبه، آيه 108.

ص: 52

زيرا روح دستورات اسلامى از چنان مركزى بيزار است و اجازه نمى دهدبه هيچ قيمتى رشته اتحاد مسلمانان از هم گسسته شود.

داستان اين مسجد، كه بعداً به نام «مسجد ضرار» معروف شد از حوادث عبرت انگيز تاريخ اسلام است كه تأثير عميقى در روحيه مسلمانان از خود به يادگار گذارده است.

خواننده محترم! با اين وضع آيا ممكن است اسلام اجازه دهد در برابر مسجد، «خانقاه» ساخته شود و مردم را به نام عبادت و ذكر خدا و ... كه مركز منحصر آن مسجد است به آنجا بكشانند؟

خودمانيم اگر زير اين كاسه نيم كاسه اى نيست چرا دسته اى حساب خودشان را از ما جدا كرده اند، مركز جدا، اذكار مخصوص و شعارهاى خاصى براى خود ساخته و حتى آداب مجلس و مصافحه را تغيير داده اند؟!

خانقاه سازى و مرشد تراشى در كجاى اسلام وجود دارد؟ اگر راستى مطلب صحيحى دارند كه متكّى به قرآن و اصول دستورات پيشوايان اسلام است، چرا در مجامع عمومى مسلمانان براى همه بيان نمى كنند تا همه از آنها بپذيرند.

اين كناره گيرى و حرفهاى در گوشى براى چيست؟! همه مى دانيم كه قرآن و كلماتى كه از پيشوايان بزرگ اسلام رسيده است هيچ مطلبى را فروگذار نكرده است، دستور عبادت، تهذيب نفس، رابطه با خدا، كسب صفاى روح و دل، ذكر و فكر، و خلاصه آنچه بخواهيم در آنها است، هر كس مرد عمل است بسم اللّه، اين ديگر سرو صدا و دسته بندى و تحزّب و گوشه گيرى و دعوت به سوى خود و در گوشى و اسرار مگو ندارد!

شما را به خدا قدرى به خود آئيد و در اين موقعيت حساس و خطرناك دست از اين تفرقه جوئيها برداريد و مثل سايرين به صفوف مسلمانان بپيونديد، و به مساجد برگرديد تا در برابر دشمنان صف واحدى تشكيل دهيم! «إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ

ص: 53

يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفّاً كَأَنَّهُمْ بُنيَانٌ مَرْصُوصٌ»(1)

«إِنَّ فِي ذَلِكَ لَذِكْرَى لِمَنْ كَانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَهُوَ شَهِيدٌ»(2)


1- سوره صف، آيه 4.
2- سوره ق، آيه 37. علل مخالفت عالمان مذهبى با صوفيان: مطالبى كه مورد مخالفت علماى دين با صوفيان واقع شده فراوان بوده و در كتابهايى كه بر ضد صوفيان نوشته شده، به تمام آن مسائل اشاره گرديده و از آنها انتقاد شده است و برخى از آنها فهرست وار عبارتند از: 1) مسئله جدايى و تفرق مردم به خاطر رفتن به خانقاه. صوفيه در برابر مسجد و مدرسه كه پناهگاه متشرعه و فقها بوده است، آنها نيز براى خويش زاويه و خانقاه ساخته اند و رفته رفته آدابى و ترتيبى از آن خود به وجود آورده اند كه منتهى به پيدايش سلاسل صوفيه شده است و بدين گونه عامّه مسلمانان، خاصّه مستعدان و صاحبدلان را در راه بين مدرسه و خانقاه سرگردان داشته اند.( ارزش ميراث صوفيه، 35). 2) صوفيان با گفته ها و نوشته هاى خويش، حدّ و مرز كلمات و مفاهيم و معانى دينى را مى شكستند و غير مسقيم از ارزش كلمات مقدس شرعى مى كاستند نام و صفات خداوند و ديگر واژه هاى توقيفى دينى را از وضع اوليه خود بيرون برده و به جاى آن يك دسته الفاظ رمزى و مجازى مانند: ساقى، شاهد، عشق، مى زنا، و جز آن قرار مى داند، و مفاهيم برخى جملات دينى را هم دگرگون مى كردند؛ مثلًا در شريعت گفت شده گناه مكنيد. ابن عربى مى گفت: ترك گناه، گناه است!( حسنات العارفين 37). بنا به دستور شرع، شيطان لعنت شده است؛ ولى احمد غزالى( 526 ه) مى گفت: هر كه تعليم توحيد از ابليس نگرفت زنديق است( حسنات العارفين، 32). 3) در اشعار و غزليات خود به منهيات و منكرات شرعى، اظهار علاقه شده و غير مستقيم افراد ساده و عامى به لااباليگرى و فسق و گمراهى تحريك و خوانده مى شدند، آنها مى گويند: آن تلخ وش كه صوفى امّ الخبائثش خوانداشهى لنا و احلى من قبلة الغدارا مرا سجده گه بيت« بنت العنب» بس كه از بيت امّ القرى مى گريزم! 4) استدلالات علمى كه درباره شناخت خداوند، ابزار كار علما و مدافعان شريعت است ولى از نظر صوفيان، مانع و حجاب بين بنده و خالق شمرده مى شدند.( شرح احوال باباطاهر، صفحه 13). 5) دريافتهاى شخص صوفيان به جاى مسائل وحى قرار مى گرفت مثلًا به جاى آنكه گفته شود: پيامبر چنين فرمود، گفته مى شد دلم از خدايم چنين گويد( حدثنى قلبى عن ربّى) و گاهى هم برخى از بدعتها و نوآوريهاى اولياء و مشايخ در حد و مرتبه سنت والاى پيامبر صلى الله عليه و آله قرار مى گرفت.( مناقب العارفين جلد 2، صفحه 578) البدعة الحسنة الصادرة عن كُمّل الاولياء كالسنة السنيه الوارده عن الانبياء،( الحكمه الترمذى و نظريته فى الولايه جلد 1، صفحه 366). 6) پرستش عاشقانه خداوند، به حالت سماع و استفاده از آلات موسيقى عمل ناروا و خلاف شرع شمرده مى شد، اما اين كار بين صوفيان معمول بود و انجام مى گرديد. 7) مسئله وحدت وجود نيز به صورت مؤدبانه اى از همه خدايى« فسبحان من اظهر الاشياء و هو عينها» منزّه است كسى كه پديد آورده موجودات را و خود عين همان موجودات است( مقدمه فصوص الحكم صفحه 25) شديداًمورد اعتراض فقها قرار دارد. در برابر اين همه اعتراضات و انتقادات فقيهان، صوفيان، ضمن تأويل مطالب خود، علماى مذهبى را قشرى و اهل ظاهر و بى خبر از حالات معنوى و مغرض و جاه طلب مى خواندند و آ» ان را به داشتن چنين صفاتى نكوهش مى كردند( كيمياى سعادت، صفحه 29- 30)( تاريخ خانقاه در ايران صفحه 517 و صفحه 519)

ص: 54

چهل مقاله

چيزى كه نويسنده را بر نشر اين كتاب بيشتر وادار كرد كتابچه اى به نام «چهل مقاله» بود كه به وسيله يكى از صوفيهاى صاف يا ناصاف! كه به خاطر خوش خدمتى ها مدتى بر كرسى وكالت زمان طاغوت تكيه كرده بود و راستى هم از آن وكيل هاى صد در صد ملى به شمار مى رفت! انتشار يافت.

در اين كتاب يك سلسله هتاكى ها نسبت به علماء و بزرگان دين و سخنان دور از منطق و هتك مقدّسات وجود داشت كه مايه تأسف افرادى كه مطالعه كرده بودند شده بود.

قبلًا فكر مى كردم در كتاب حاضر تنها به بحث درباره اشتباهات و مطالب ناموزون چهل مقاله بپردازم، بعداً ديديم اين خود اشتباه است زيرا يك مشت نسبت هاى ناروا ارزش اين را ندارد كه كتابى در اطراف آن نوشته شود.

لذا تصميم بر اين گرفتم كه به يك بحث جامعتر و در عين حال فشرده و مختصر درباره «صوفيگرى» بپردازيم، و با بيانى ساده و روشن، به اتكاء كلمات خود صوفيها تا آنجا كه صفحات اين كتاب و فكر قاصر من اجازه مى دهد اين موضوع مورد بررسى قرار گيرد.

اما بد نيست براى نمونه چند قسمت از كتابچه چهل مقاله را از نظرتان بگذرانم تا به عنوان مشت نمونه خروار، بقيه را خودتان قياس كنيد:

1- نويسنده چهل مقاله در صفحه 13، از جمله مذاهبى را كه نتيجه فعاليت دشمنان دانا يا دوستان نادان معرفى مى كند مذهب (شيخيه) است. ما هم در اين

ص: 55

عقيده با ايشان موافقيم، ما هم مى گوييم مداركى در دست است كه انگلستان كه مهارت خاصى در دين سازى دارد، و طبق منطق «تفرقه بينداز و حكومت كن!» از ساختن اين گونه مذاهب در مناطقى كه تحت نفوذش قرار داشته كوتاهى نكرده، دست در كار ساختن اين مذاهب بوده است. انحراف اين دسته هم طورى مسلم است كه بنا به اعتراف «حاج محمّد كريم خان» كه از رؤساى آنها است: «تمام علماء معاصر او بر فساد مذهب او و استادش سيد كاظم رشتى و استاد استادش شيخ احمد احسائى، اتفاق كردند!»

ولى گوش كنيد ببينيد «ميرزا باباى ذهبى» كه از أقطاب سلسله اى است كه نويسنده چهل مقاله نزد آنها سر سپرده است، درباره شيخ احمد چه مى گويد؟ اينك عين عبارت او از كتاب «طباشير الحكمة»، صفحه 74:

«... شيخ مشايخ العلم و المعرفة شيخ احمد احسائى روح اللّه روحه الشريف كه از افاضل علماء متأخرين حكمت و حديث و معرفت است، و آن جناب را در فهم احاديث معصومية و مطالب حكمت اشراقيه طرزى خاص و اصطلاحى جديد است كه دخلى به اصطلاح حكماء عرفاء ندارد، اصطلاح خود را از احاديث و عبارات اهل بيت عصمت عليهم السلام استنباط كرده!، و علاوه بر تحصيل فنون علم، متابعت عرفاء الهييّن چون تخبةالاولياء الربانيين و عمدةالعرفاء المحققين، نقاوةاولاد سيدالمرسلين، سيد قطب الدين محمّد طاب اللّه ثراه، به رياضات نفسانيه اشتغال نموده به كشف عملى فائض! (فائز) شده، تصانيف شريفه ايشان مانند شرح فوائد، شرح زيارات جامعه و غيره مشهور ...» و اين تناقض عجيبى است.(1)


1- شيخ احمد احسائى شاگرد سيد محمد ... بوده و بيشتر افكار او و ساير بزرگان شيخيّه مأخوذ از صوفيه است. شيخ احمد به جهت بروز دادن بعضى از عقايد خود مورد تكفير علماى زمان خود گرديد و علماى معاصر او، غالباً او را تكفير كردند يا نسبت انحراف دادند، از جمله شهيد ثالث و شيخ جعفر كاشف الغطاو صاحب جواهر و مرجع كل آقا سيد مهدى فرزند صاحب رياض، و شريف العلماء، و ملا محمد جعفر استر آبادى، و صاحب ضوابط صاحب فصول و ملاآقا در بندى و ساير علماى بزرگ عتبات، حتى پسر خودش، شيخ محمد علناً اظهار مخالفت پدر كرد( رجوع شود به كتاب قصص العلماء مرحوم تنكابنى، و كتاب ترياقى فاروقى ميرزا محمد حسن شهرستانى، و كتاب هديةالنمله، مرحوم حاج آقا رضا همدانى، و كتاب« نقطةالكاف» ادوارد براون و روضات الجنات در احوال شيخ رجب بررسى، و كتاب« كفايةالموحدين» مرحوم طبرسى).

ص: 56

2- علم هم حجاب است!

نويسنده چهل مقاله در صفحه 77 مى نويسد:

مشايخ و بزرگان اين طايفه (صوفيه) شرط وصول به معرفت را اين دانسته اند كه لوح قلب از نقش آموختنى هاى مدرسه پاك شود، و گفته اند كه تا آن صفا و سادگى حاصل نگردد محال است كه براى پذيرفتن نقش معرفت الهى آماده شود، عارف معتقد است كه «العلم هو الحجاب الاكبر!»(1) مولانا رومى در اين معنى فرموده است:

بر نوشته هيچ بنويسد كسى؟يا نهالى كارد اندر مغرسى؟

كاغذى جويد كه آن بنوشته نيست تخم كارد موضعى كه كشته نيست!

و اشعار ديگرى كه ما براى اختصار حذف كرديم.


1- آرى نزد بسيارى از صوفيه اشتغال به علم مانع راه است، و در احوال عده اى از مشايخ هست كه دفاتر و امالى حديث فرو شسته اند و به خاك كرده اند، در گفت و شنودى كه گويند بين شمس تبريزى و جلال الدين مولوى در آغاز آشنايى روى داد مشهور است كه شمس هم به اين نكته اشارت داشت. شبلى علم خرق را در مقابل علم ورق عرضه مى كرد و از ابن مسروق نقل شده است كه خواب ديد كثرت اشتغال او به حديث سبب محروم ماندنش از مائده اى شد كه پيغمبر در روز قيامت براى صوفيه ترتيب داده بود( نقد العلم و العلماء، صفحه 318) به همين جهت بعضى از صوفيه وقتى در مجلس سخن از حدثنا و اخبرنا كه شيوه اهل حديث بود مى شنيدند، مى آشفتند و فرياد مى زدند كه تا چند از اين حدثنا و اخبرنا يك تن نيست كه سخن از حدثنى قلبى عن ربى بگويد؟ و آنجا كه صوفيه علم خويش را از سواد عارى مى شمرده اند اينجا است، و اين همه از اسرار صوفيه به شمار مى آيد( ارزش ميراث صوفيه، صفحه 167).

ص: 57

نگارنده گويد: يكى از بزرگترين افتخارات ما مسلمانان اين بوده و هست كه اسلام طلب علم را فريضه دانسته، و فرا گرفتن علوم را بر هر فرد مسلمان در حدود استعدادش لازم شمرده بلكه تعليم و تعلّم را هر دو واجب دانسته است.

آيات و اخبار فرراوانى از قرآن مجيد و پيشوايان بزرگ اسلام در اين موضوع رسيده كه شرح آنها نيازمند به كتاب جداگانه است. دستوراتى كه درباره حقوق استاد بر شاگرد و حقوق شاگرد بر استاد و مقررّات مجلس درس و بحث و تأكيداتى كه درباره حفظ و ضبط علوم و مذاكره و بحث در پيرامون مسائل علمى رسيده همگى شاهد صدق اين گفتاراست.(1)


1- اسلام درباره تحصيل علم و دانش بيش از آنكه متصوّر است، توصيه نموده و براى پى ريزى فرهنگ اساسى، تحصيل علم را يك فريضه عمومى اعلام كرده پيامبر فرمود:« طلب العلم فريضة على كلّ مسلم»( منيةالمريد صفحه 7، كافى، جلد 1، صفحه 35) در اين حديث علم بدون قيد و شرط ذكر شده و شامل تمام رشته هاى علمى است و هيچ استثنايى از لحاظ زن و مرد هم ندارد زيرا مسلم جنس است و همه افراد مسلمان را شامل است. در حديث ديگر فرموده:« اطلب العلم من المهد الى اللحد( سفينه)»؛« ز گهواره تا گور دانش بجوى»، مسلمانان بايد در تمام دوران عمر خود تحصيل علم كنند يعنى تحصيل علم فصل و زمان معينى ندارد. در حديث سوّم قيد مكان را برداشته شده فرمود:« اطلبوا العلم و لو بالصّين» براى تحصيل به دورترين نقاط جهان مسافرت كنيد يعنى علم جا و مكان ندارد. و در حديث چهارم مى فرمايد: الحكمة ضالة المؤمن اخذها من اين وجدها( منيةالمريد، صفحه 85). علم گمشده هر شخص مؤمن است هر كجا پيدا كرد آن را اخذ مى كند. يعنى در فرا گرفتن علم يگانه شرط اين است كه علم درست و صحيح، مطابق با واقع باشد. شما به آن كس كه علم و حكمت از او فرا مى گيريد كارى نداشته باشيد. حتى در نظر اسلام علم و دانش حدّ معينى ندارد، مسلمانان بايد هر روز بر معلمومات خود بيفزايند قرآن مجيد تصريح مى كند آنچه از علم و دانش به شما رسيده بسيار اندك است؛ تا در تحصيل علم بكوشند« وَمَا أُوتِيتُمْ مِنْ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيلًا»؛( سوره اسراء آيه 85). اسلام دانش بشر را محدودنكده بلكه تمام قواى طبيعت را مسخّر انسان قرار داده است« أَلَمْ تَرَوْا أَنَّ اللَّهَ سَخَّرَ لَكُمْ مَا فِي السَّمَوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ وَأَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ ظَاهِرَةً وَبَاطِنَةً». به هر حال اينها يك سلسله دستورات دينى است كه از هر لحاظ قيد و محدوديتهاى علم را از ميان برده نهايت آنچه متصوّر است، مردم را به فرا گرفتن علم و دانش تشويق نموده است. در فرهنگ اسلام قلم و نوشتن آن قدر ارزش و اهميت دارد كه مى توان به آن سوگند ياد كرد؛ خداوند در آغاز يكى از سوره هاى قرآن مجيد به قلم و نوشته سوگند ياد كرده، فرموده:« ن والقلم و ما يسطرون» سوگند به نون و قلم و آنچه مى نويسد« ن» را دوات يا مركب معنى كرده اند( تفسير مجمع البيان، ذيل همين آيه). بزرگترين نمودار ارزش مافوق تصويرى كه اسلام به« قلم» مى دهد آن است كه پيامبر در آن هنگام كه همه هدفش بسيج توده بود و بيش از همه به مجاهد نياز داشت نه به دانشمند و نويسنده، اعلام مى كند كه« مداد العلماء افضل من دماء الشهداء»؛« مركب قلم دانشمندان از خون شهيدان برتر است».

ص: 58

و خوشبختانه هر مسلمانى كم و بيش آنها راشنيده است، آيا بااين حال تأسف آور نيست كه دسته اى علم و دانش را بزرگترين موانع و حجابها دانسته و شرط رسيدن به معرفت الهى را پاك نمودن لوح دل از نقش آموختنى ها بدانند؟! و گفتن «حدثنا» و «اخبرنا» كه شيوه نقل روايات نبوى و معصومين عليهم السلام است، مايه نفرت آنها باشد؟

شگفت آور اينجا است كه يك روزنامه نگار كه وظيفه او به اصطلاح نشر علم و دانش و فرهنگ است مردم را به جهل و نادانى و پاك كردن لوح دل از نقش آموختنى ها سوق مى دهد.

فرق ميان حيوان زبان بسته با آدم تحصيل كرده چيست؟ آيا غير از اين است كه لوح دل آن از نقش آموختنى ها پاك است و لوح دل اين آدم به آن منقش شده است؟ امروز كه افتخار هر دسته اى به علم و دانش است و بالاترين هدف هر ملت و كشورى توسعه فرهنگ مى باشد اين روزنامه نگار شعر عوامانه زير را به رخ ما مى كشد:

يك اهل دل از مدرسه نايد بيرون!ويران شود اين مدرسه دارالجهل است!

(چهل مقاله- صفحه 50)

اينها به پيروى از رهبران خود مكرر مى نويسند علوم رسمى و دانشهاى قيل و قالى را بايد كنار گذاشت.

ص: 59

خوب است كمى اين سخن را بررسى كنيم: مى دانيم هر علمى از دو دسته مسائل تشكيل مى شود: اول مسائل مسلّمه كه مورد گفتگو نيست دوّم مسائل مشكله اى كه محل گفتگو و بحث (و به قول ايشان قيل و قال) واقع مى شود، و بسيارى از آنهادر اثر تأمّل و بررسى حل شده و پاره اى همانطور باقى مانده و آراء مختلفى درباره آن داده مى شود، از مسائل سياسى و اقتصادى و طبى و فيزيكى و شيميايى گرفته ... تا مسائل دينى و معنوى، همه مشمول اين قانون است، ايا با اين حال ما بايد از بحث و گفتگو و تبادل افكار كه يگانه راه حل مسائل مشكل است، انتقاد كنيم و زحمات دانشمندان بزرگ را با الفاظ زشتى از قبيل (قيل و قال) زير پا بگذاريم؟!

اينها با نوشتن اين گونه مطالب باز هم انتظار دارند مردم نوشته هايشان را مانند ورق زر ببرند و از اينكه كسى سراغ آن را نمى گيرد خيلى متأسف اند (در صفحه 37 چهل مقاله مى نويسد: من مقالات بسيارى از هر رشته و هر مقوله نوشته ام ولى كمتر اتفاق افتاده است كه يك نفر بيايد سراغش را بگيرد و احوالش را بپرسد و تقاضاى فلان شماره را بكند) ....

در مبحث (عقل و عشق) درباره اهميت فرا گرفتن دانش بيش از اين صحبت خواهد شد.

***

3- صلح كل يعنى چه؟

نويسنده چهل مقاله در صفحه 54 مى نويسد: «مشايخ صوفيه درنزاعها و جدالها بين مذاهب مختلف داخل نشده با همه فرق به صلح و صفا سلوك مى كردند و نسبت به همه على السويه مهربان بودند»!(1)


1- « صوفى» هيچ عقيده اى را غلط نمى شمارد و اختلاف مذاهب را اختلاف در رنگ و صورت مى شمارد و صلح كل مى طلبد. خوش بينى و مسرت را نمى خواهد و شور و حال عارف كامل و صوفى پخته مثل جلال الدين رومى و عطار كه از خلال هر سطرى از نوشته هاى آنها آشكار است از اينجا ناشى است! صوفى چون به اين حال برسد در حالت« استواء» است! يعنى در آن حال ديگر سايه ندارد و به هيچ چيز تمايل خاصى ندارد بلكه همه چيز براى او مساوى است! و همه را به يك نسبت دوست دارد. تمام فرق و مذاهب و فلسفه ها در چشم عارف در حكم نردبان است كه به مدد آن مى خواهد بالا برود؛ همينكه بالا رفت با نردبان كارى ندارد و بدون دلبستگى و علاقه و تعصب آن را رها مى كند( تاريخ تصوف در ايران، صفحه 429). باز دكتر غنى مى گويد:« در نظر عارف كامل، اديان و مذاهب يكسانند! و براى هيچ يك ترجيحى قائل نيست يعنى ديانت اسلام با بت پرستى يكسان است و« كعبه» و« ميخانه» و« صمد» و« صنم» يكى است! و صوفى پخته هيچ وقت ناظر به اين نيست كه انسان پيرو چه مذهبى است يا صورت عبادت او چيست؟ زيرا به عقيده عارف، مسجد واقعى صاف و پاك است و خدا را فقط در قلب پاك بايد پرستش كرد!( همان كتاب، صفحه 426). در نظر صوفيه حق و باطل، كفر و ايمان، فرعون و موسى عليه السلام، ابليس و آدم عليه السلام و حضرت محمد صلى الله عليه و آله و على عليه السلام و معاويه، اسلام و بت پرستى، مسجد و بتخانه يكسان است! آنها به همه چيز عالم عشق مى ورزند و مرام آنها صلح كل است! و لذا مقابله ميان ابليس و محمد صلى الله عليه و آله كه د رسخنان عين القضاة همچون مقابله دو وجه متلازم و متخالف يك حقيقت مطرح است.« روزبهان بقلى» اين مجمل را به تفصيل بيشتر باز گفته است: او( ابليس) آنجا رئيس ملائكه بود و سيد گفته است( محمد صلى الله عليه و آله) اينجا رئيس بنى آدم و چنانچه مهتر عليه السلام خازن لطفيات ازليات بود، ابليس خازن قهريات ابديات بود، سبب لطفيات شد، كثيف سبب قهريات گويى دو صفت بودند از حق قهراً و لطفاً« يضل من يشاء و يهدى من يشاء»( شرح شطحيات، صفحه 510). « عين القضاة حضرت محمد صلى الله عليه و آله را مظهر جمال، و ابليس را مظهر جلال ذات حق مى شمرد»( تمهيدات، صفحه 73) و در جاى ديگر مى گويد:« امّا هرگز دانسته اى كه خدا را دو نام است يكى الرّحمن الرّحيم و ديگرى الجبار المتكبر؟ از صفت جباريت ابليس را در وجود آورد، و از صفت رحمانيت محمد صلى الله عليه و آله را پس صفت رحمت غذاى احمد، و صفت قهر غذاى ابليس»( همان مدرك). « اين تقابل ميان اسماء جلالى و جمالى در آراء عرفانى ابن عربى و پيروان او هم ديده مى شود و يكى از مهمترين مباحث نظرى آن مكتب است، در آنجا هم ابليس مظهر اسماء جلالى و صفات مهر و غضب و اختلال است»! حلاج مى گويد:« ما صحت الفتوة الا الاحمد و ابليس» و نيز مى گويد:« عشق الهى را بر دو قسمت كردند نيمى جوانمردى برگرفت و نيمى جوانمرد ديگر! ... احمد ذره اى عشق بر موحدان پخش كرد، كافر و بت پرست آمدند» سپس مى افزايد:« آنچه بت پرستان ديدند، در بت پرستى اگر تو نيز ببينى، بت پرست شوى و هفتاد و دو مذهب جمله منازل راه خدا آمد»( تمهيدات، صفحه 284- 285) در جاى ديگر مى گويد:« ابليس دعوت مى كند از او، مصطفى دعوت مى كند بدو!»( همان مدرك، صفحه 288). « كناه ابليس عشق او به خدا بود، و گناه مصطفى عشق خدا به او! اما گناه مصطفى، كه عشق خدا به او بود همان« امانت» ربانى است كه بر آدم و آدم صفتان بخش كردند، ظلومى و جهولى آدم اشاره به آن است( تمهيدات، صفحه 229). از نور محمد صلى الله عليه و آله ايمان خيزد، و از نور ابليس كفر و خذلان خيزد، اما گوهر محمد صلى الله عليه و آله و گوهر ابليس هر دو از آفتاب نوراللّه سيراب شوند»!( صفحه 186). نور محمد صلى الله عليه و آله از نور جمال است و نور ابليس از نور جلال، آفتاب نور محمدى است كه از مشرق ازلى طلوع كرده، و ماهتاب نور سياه ابليس است كه مغرب ابدى بيرون مى رود، اما اين دو نفر كه از مشرق تا مغرب و از عرش تا ثرى از هم دورند، در عالمى ديگر كه در آن صبح و شامى نيست، دو وجه جلالى و جمالى يك نوراند( همان مدرك، صفحه 126). البته اين گونه دفاع ستايش آميز از ابليس و توجيه عصيان او گرچه بسيار تند و گستاخانه است ولى در حقيقت برگشت آن به همان مذهب و مشربى است كه گروه صوفيه درباره كل عالم دارند و به مقتضاى اين مشرب به همه چيز عالم عشق مى ورزند و مرام آنها صلح كل است. اين كلمات كه از نظر موحدان و آشنايان به قرآن و اسلام به هذيان شبيه تر است تا به واقعيت، نشان مى دهد كه اين گروه چه خطر عظيمى براى اديان الهى مخصوصاً اسلام دارند. اصولًا مفهوم اين گفته ها نفى تمام نفاهيم قرآنى و پذيرش همه انحرافات و آلودگى ها است( نعوذ بالله من هذا الاعوجاج!)

ص: 60

ص: 61

اين هم منطق عجيبى است، آيا راستى به عقيده شما هر كس ولو مرتكب هزاران خطا و جنايت و پشت پا زدن به دستورات الهى شود باز هم محترم است، و بايد با او مهربان بود؟ مگر در ميان مسلمانان يك دسته نبودند كه با اظهار اسلام، همه گونه سب و دشنام نسبت به وجود مقدّس مولى الموحدين على عليه السلام روا مى داشتند! كدام مسلمان با غيرت مى تواند با يك چنين دسته اى به صلح و صفا سلوك كرده و با آنها مهربانى كند؟

آيا وظيفه دانشمندان بزرگ اين نيست كه با خرافاتى كه در ميان مسلمانان ظاهر

ص: 62

مى شود مبارزه كنند و دامن اسلام را از لوث آنها پاك نمايند؟ آيا بايد با ديدن آن همه انحرافات مهر سكوت بر لب زد و به قول شما با همه على السويه مهربان بود؟ از طرفى مى دانيم كه محال است مطالب متناقض تمامش درست باشد؛ در كلمات قصار على عليه السلام هم مى خوانيم: «ما اختلف دعوتان الا كانت احديهما ضلالة»: «دو نفر با هم اختلاف نكردند مگر اينكه دعوى يكى از آن دو گمراهى بوده است» با اين حال آيا با همه صلح و صفا بودن جز نفاق و منافق گرى چيز ديگرى خواهد بود؟

اساساً اگر اين لفظ صلح كل را بشكافيم و درست تحليل كنيم مى بينيم كه همان معناى (كوسه و ريش پهن!) خواهد شد. مثلًا در آن كشورى كه دو حزب متضاد با مرامهاى مختلفى وجود دارد كه هر كدام راه سعادت و ترقى را منحصر به پيروان خود دانسته و ديگرى را رسماً منحرف و گمراه مى داند آيا مى شود يك نفر پيدا شود كه با همه خوش باشد؟

اختلافات مذهبى هم در بسيارى از موارد از همين قبيل است، اين دسته راه نجات را منحصر به راه معينى دانسته و آن دسته هم راه ديگرى را اختيار كرده و تنها با پيروان خود سر صلح داشته است، روشن است كه اگر كسى بخواهد با همه از روز حقيقت، صلح و صفا باشد بايد از عقايد و مرامهاى همه پيروى كند، اينهم ممكن نيست مگر اينكه به مضمون آيه شريفه «وَإِذَا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قَالُوا آمَنَّا وَإِذَا خَلَوْا إِلَى شَيَاطِينِهِمْ قَالُوا إِنَّا مَعَكُمْ عمل نمايد.

اشتباه نشود آنچه گفته شد، هيچ منافات با تشريك مساعى پيروان مذاهب مختلفه در راه پيشرفت هدف مشتركى كه دارند ندارد، همانطور كه در بين احزاب سياسى هم بسيار اوقات اين موضوع پيدا مى شود، كه در پاره اى از منافع با هم اشتراك پيدا كرده و ناچار همه با هم در راه تحصيل آن كوشش مى نمايند.

ص: 63

4- ملامتيه چه اشخاصى بودند؟

نويسنده مزبور تحت عنوان «ملامتيه» در افشانيهاى فراوانى كرده است از جمله اين كه مى نويسد: يك دسته از صوفيها به نام «ملامتيه» معروفند، مطالعه حالات اين طايفه و آشنايى با اخلاق و عادات آنها انسان را به ياد فلاسفه كلبيّون يونان مى اندازد «ديوجانس» فيلسوف رند لاأبالى معروف از رؤساى اين طايفه است، ايشان در رندى و لاأباليگرى و بى اعتناعى به ظواهر شرع و پشت پا زدن به آداب و عادات معروفند ....

تا آنجا كه مى گويد: در بين طايفه ملامتيه مردمان متين، وارسته و صاحبدل و با شهامتى بوده اند، كه از شهرت يافتن به خوبى و زهد و ورع گريزان بوده و مى خواسته اند به عدم تقوى و ميخوارگى و بى اعتنائى به ظواهر شرع معروف شوند كه از راه سير و سلوك خود و زندگى درونى صوفيانه باز نمانند!

درست در اين منطق دقّت كنيد و سپس آن را با دستوراتى كه اسلام مى دهد مقايسه نمائيد؛ با يك مطالعه اجمالى در متون دستورات اسلامى روشن مى شود كه يك اجتماع واقعى اسلامى بر اساس حسن ظن افراد به يكديگر بنا مى شود و بدبينى و گمان بد درباره مسلمانان در نظر اسلام فوق العاده ناپسند است؛ زيرا رشته اتحاد اجتماعات را پاره مى كند.

آنچه باعث حسن ظن و خوش بينى مى شود مورد توجه اسلام است و آنچه باعث بدبينى و كشف سر مى گردد قدغن است. با اين حال اينها معتقداند بايد كارى كرد كه مردم به انسان بدبين شوند تا به سير معنوى و باطنى نايل گردد! بايد به ظواهر شرع پشت پا زد و لاأبالى بود تا حقيقت را پيدا كرد!!(1) و در اينجا نقد كتاب چهل مقاله را پايان مى دهيم.


1- ملامتيه طايفه اى بوده اند از صوفيه كه در قرن سوّم هجرى و بعد از آن در خراسان شهرت داشته اند به سبب اختلاف مشربى كه آنها با غالب صوفيه عصر خويش داشته اند عنوان ملامتى يك چند در مقابل صوفى به كار مى رفته است؛ ملامتيه در طريقت خويش معتقد بوده اند كه عبوديت را بايد به خداوند اختصاص داد؛ از اين رو در اين مقام بايد كه سالك نه عمل خود را پيش چشم آورد، نه عمل و نظر مخلوق را ملاحظه كند و بدگمانى در حق نفس را اولين قدم حسن ظن به حق كه اصل معرفت است بداند؛ از اين جهت ملامتيه در اخلاق و معاملات عمداً سعى مى كرده اند كه بر خلاف زاهدان و پشمينه پوشان عصر خويش از حيث لباس و رفتار و احوال ظاهرى با ساير مردم تفاوت نداشته باشند تا به ورطه ريا و خودنمائى نيفتند و پشت به قبله نماز نخوانند! مخصوصاً سعى داشتند كه هرگز« در اظهار خير و اخفاء شر نكوشند». حتى ملامتيه براى آنكه به ريا و خود فروشى دچار نشوند از اظهار قبايح و معايب نفس در نزد عامه إبا نداشته اند! و نفس را همواره متهم و ملوم مى خواسته اند. خويشتن را به عمد، معروض ملامت خلق مى كرده اند تا به خويشتن مغرور فريفته نشوند! از قدماى طريقه ملامتيه ابوحفص نيشابورى و حمدون قصّار( 271 ه) و ابوعثمان حيرى( 298 ه) را ذكر كرده اند« حمدون قصار» در واقع شيخ ملامتيه بوده، و طريقه ملامتيه به وسيله او منتشر شده است( ارزش ميراث صوفيه، صفحه 88). اساس ملامتيه كه در آغاز عبارت از محاربه با نفس و اقدام بر كتمان حسنات نفس بود، بعدها تدريجاً دچار توسع و افراط شد و منتهى گرديد به تعهد در مخالفت با افكار و عقايد و آداب و رسوم عامّه، و در واقع به نوعى وقاحت و اباحه منجر شد!( ارزش ميراث صوفيه، صفحه 89). ابو عبدالرحمن سلمى در« رسالةالملامتيه»( صفحات 99، 119، 118) و ابن عربى در فتوحات درباره اهميت مقام اين طايفه مبالغه نموده و مقام آنها را به سبب مزيد اتصال به حق شبيه مقام حضرت محمد صلى الله عليه و آله بعد از معراج و مقام موسى عليه السلام بعد از تكليم شمرده و گفته است خداوند به سبب غيرت، احوال آنها را از خلق مستور داشته است. ابوالعلاء عفيفى دانشمند مصرى اين رساله رانشر داده و در باب ملامتيه تحقيقات بسيار كرده و قول ملامتيه را در سوء ظن و تحقير نسبت به نفس تا حدّى متكى بر عقائد مجوس دانسته است، و ملامتيه را مانند اهل فّتوت متأثر از تعاليم و عقايد مجوس شمرده است ولى دكتر زرين كوب گفته: حق آن است كه طريقه ملامتيه تحت تأثير عقايد وتعاليم بودائى و هندى است نه مجوس و زرتشتى( همان كتاب، صفحه 90).

ص: 64

ص: 65

فرقه هاى تصوف

«وَمَا تَفَرَّقَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ إِلَّا مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمْ الْبَيِّنَةُ»(1)

با اين كه صوفيه در همه جا در اقليت هستند و اين وضع طبعاً بايد آنها را در مقابل مخالفين خود كه اكثريت را در همه جا دارند فشرده و متحد كند در عين حال آنقدر اختلاف در ميان آنها هست و آنقدر رشته ها و سلسله هاى مختلف با عقائد گوناگونى در ميان آنها ديده مى شود كه شماره كردن آن راستى خسته كننده است.(2)


1- سوره بينه، آيه 4.
2- مسئله تفرق و تعدد سلاسل و انشعاب صوفيان، در طول تاريخ همچنان ادامه داشته و با ظهور مشايخ بزرگ شماره طرائق نيز فزونى گرفته است و در عصر رواج و رونق مسلك تصوف، شاخه هاى فراوانى از آن سرزده و تعداد سلسله هاى آن به صدها طريقه رسيده است. مثلًا در قرن پنجم در منطقه خراسان سلسله هاى متعددى به وجود آمده بود. چنانكه« هجويرى» درباره مشايخ قرن پنجم خراسان سلسله هاى متعددى به وجود آمده بود. چنانچه« هجويرى» درباره مشايخ قرن پنجم خراسان مى نويسد:« من سيصد كس ديدم اندر خراسان تنها كه هر يك مشربى داشته، كه يكى از آن اندر همه عالم بس بود»( كشف المحجوب، صفحه 216). اين تفاوت مشرب ها، انشعابات فراوانى در بين اعضاى رهروان طريقت پديد مى آورد، زيرا هر گروه تحت رهبرى شيخى مسيرى را دنبال مى كرد، و در نتيجه در مسلك تصوف، طبقات و طريقه هاى متعددى به وجود مى آمد. « ماسينيون» خاورشناس فرانسوى تحت عنوان« طريقه» تعداد بسيارى از سلسله هاى صوفيان را نام مى برد( تاريخ خانقاه در ايران، صفحه 489). همچنين« مونتگمرى» درباره سلسله هاى صوفيان مى نويسد:« طبق ليستى كه اخيراً تهيه شده، شماره طرائق به دويست طريقه بالغ مى شود و هر دسته اى از آن نيز شامل شاخه مستقلى مى گردد( نقل از همان كتاب). شيخ احمد جام( 536 ه) با توجه به حديث 72 فرقه اسلامى و مُصاب بودن يكى از آنها مى گويد: يك قوم از صوفيان و درويشان بر راه راست اند كه بر سنت رسول اند ديگر همه بر هيچ چيز نيند( انس التائبين، تأليف ژنده بيل صفحه 216- 217). يكى از علتهاى مهم درگيرى مشايخ، مسئله رقابت آنان با يكديگر، و جلب اعتماد مردم و جذب مريدان بود. اگر« شيخى» به جايى وارد مى شد،« شيخ محلى» با او از در مخالفت وارد مى شد و مى كوشيد تا او را از آنجا براند و حوزه شخصى و ميراثى خود را همچنان حفظ كند. « محمد بن منور» اين چنين درگيريها را به سگ غريبى همانند مى كند كه در ميان سگان كوى قرار گرفته باشد( اسرارالتوحيد، صفحه 220) يا آنكه مرغى بخواهد دانه اى را از پيش مرغان ديگر برچيند( همان كتاب، صفحه 184). به تعبير مولوى به سر بردن دو رهبر در يك جا ممكن نبود، زيرا:« دو ولى خدا! همچون دو شيراند و در يك موضع نگنجند»!( مناقب العارفين جلد 2، صفحه 714). « عبدالرحمن جامى»( 898 ه) درباره« ژنده بيل»( 536 ه) مى نويسد:« خواجه مودود چشتى» با مريدان بيامد تا شيخ الاسلام ژنده بيل را از جام آمده بود و به ارشاد مردم مى پرداخت از ولايت هرات بيرون كند، يا او را به قيل آرد( نفحات الانس صفحه 327). با همه اينها، صوفيها مى گويند: ما پشت پا به هر تحزب و تعصب و فرقه بازى زده ايم و از قيل و قال مدرسه و جنگ هفتاد و دو ملت بر كناريم سختگيرى و تعصب خامى است و خامى نشانه كفر است!( و راستى چه مضحك است!)

ص: 66

بسا مى شود كه پيروان دو فرقه يكديگر راآشكارا لعن و نفرين مى كنند و هر يك ديگرى را ننگ عالم تصوف مى داند، ضمناً مكاشفات و روياهاى نامطلوبى براى يكديگر هم مى بينند، هر دسته براى خود خانقاه و دستگاه مستقلى دارند، و از حضور در مراكز ديگران خوددارى مى كنند، اين وضع در ميان جمعيتى كه از يك طرف خود را يگانه طرفدار تهذيب نفس و اخلاق مى دانند، و از طرف ديگر طرفدار صلح كلى هستند، راستى حيرت آور است و اين خود مى رساند كه قضايا به اين سادگى نيست و در زير اين «كلاههاى ترك» (ترك لذّات و هوس ها!) اسرار ديگرى است.

ص: 67

سرچشمه اختلافات بيشتر از اين ناشى مى شود كه با از بين رفتن يك قطب و مرشد در ميان باقيماندگان بر سر جانشينى او اختلافات عجيب و غريبى رخ مى دهد و به مضمون «آنچه در پرده نهان است برون خواهد شد» گاهى كار به رسوايى و جاروجنجال مى كشد و به اين ترتيب يك سلسله انشعابات تازه پيدا شده و آن يك رشته به چند رشته تازه منشعب مى گردد و سرّ انشعابات زياد تصوف عالباً همين است.

البته در ميان جانشينان هر شخص صاحب نفوذ و قدرتى، ممكن است كشمكشهايى روى دهد؛ ولى در صورتى كه نه آن شخص و نه جانشينان او داعيه مقام خاصى نداشته باشند و فقط آن مقام را به عنوان يك اسلحه برنده براى پيشترفتهاى اجتماعى يا سياسى يا شخصى بخواهند، خطر ايجاد احزاب و رشته هاى مختلف كمتر خواهد بود؛ اما در آنجا كه مقاماتى براى خود قائل باشند و نظريات و كشفيات خود را براى ديگران واجب الاطاعة بدانند و هر كدام عقايد مخصوص به خود داشته باشند سر از تشكيل سلسله ها و دسته هاى گوناگون بيرون مى آورند، و اين يكى از بزرگترين نقاط ضعف تصوف و مايه بدبختى آنهااست.

تاريخ تصوف، رشته ها و سلسله هاى بيشمارى براى اين جمعيت ثبت كرده است، و عقايد و كارهاى عجيب و غريبى براى هر يك نقل شده كه بعضى از آنها به اندازه اى غرابت دارد كه به زحمت مى توان آن را باور كرد، ولى اصل موضوع، يعنى وجود رشته هاى مختلف، چه در گذشته و چه در حال قابل ترديد نيست؛ اما خوشبختانه بسيارى از سلسله هاى سابق به خصوص آنهايى كه عقايد غريبى به آنها نسبت مى دهند منقرض شده اند و لذا بحث درباره آنها هم امروز بيهوده است؛ بايد به همين دسته ها و سلسله هاى فعلى پرداخت.

جالب توجه اينكه انسان وقتى با پيروان بعضى از فرق تصوف تماس مى گيرد مى بيند از بعضى همنوعان خود شكايتها دارند و از افرادى كه خرقه و خانقاه را وسيله دنيا پرستى خودكرده اند ناله مى كنند. در اشعار شعراى آنها هم اين امر به

ص: 68

خوبى منعكس است.(1) در حالى كه خودشان عامل تفرقه بيشتر و تشتت زيادترند.

به هر حال چون منظور يك مطالعه كلى و عمومى درباره توصف است لذا سعى شده است در اين مجموعه قسمتهاى عمده اى كه قدر مشترك ميان همه يا غالب فرق آنهااست مورد بحث قرار دهيم و از ذكر عقائد خصوصى سلسله هاى آنها جز در موارد معينى خوددارى كنيم، باز هم تكرار مى شود اين بحث يك بحث اجمالى و مختصر بيش نيست و براى يك بحث جامع و كامل كتابهاى مبسوطى بايد تهيّه شود؛ اما اميد است همين بحث اجمالى براى كسانى كه مى خواهند از چگونگى مذهب آنها آگاه شوند كافى باشد.

***

رئوس مطالب صوفيه

از آنجا كه پنج موضوع زير از موضوعاتى است كه تقريباً مربوط به عموم فرقه هاى آنها است لازم است مورد بحث هاى جداگانه قرار گيرد:

1- عقل و عشق

2- كشف و شهود و رؤيا

3- رياضت

4- تأويل و تفسير به رأى

5- قطب- شيخ- مرشد


1- جلال الدين مولوى درباره صوفى نمايان عصر خود مى گويد: صوفى آن باشد كه شد صفوت طلب نه لباس صوف و خياطى و دب صوفى گشته به پيش اين لئام الخياطة و اللواطة و السلام! ( مثنوى دفتر پنجم، صفحه 838).

ص: 69

و قبل از شروع به اين بحث ها تاريخچه اجمالى و مختصرى براى تصوف ذكر شده است تا خواننده با بصيرت بيشترى وارد مطلب شود: ضمناً در اينجا به قسمتى از مدارك سخنانى كه در اين كتاب از «صوفيّه» (بواسطه يا بلاواسطه) نقل شده و به آن استشهاد نموده ايم اشاره مى شود:

نام كتاب مؤلف

1- احياء العلوم ابو حامد محمد بن محمد غزالى (متوفى 505 ه)

2- تذكرةالاولياء شيخ عطار (627 ه)

3- فتوحات مكّيه محى الدين عربى (638)

4- مثنوى جلال الدين مولوى (متوفى 672)

5-/ نفحات الانس شيخ جامى (898 ه)

6-/ گلشن راز شيخ محمود شبسترى (720 ه)

7-/ فصوص الحكم محى الدين عربى (638 ه)

8-/ شرح فصوص الحكم قيصرى (751)

9-/ رياض السياحه حاج زين العابدين شيروانى

10-/ استوارنامه

11-/ اسرار التوحيد شيخ ابوسعيد (440)

12-/ تاريخ تصوف دكتر قاسم غنى

13-/ طباشير الحكمه ميرزا ابوالقاسم ذهبى

14-/ التحفة العباسية شيخ محمد على سبزوارى

ص: 70

ص: 71

تاريخچه تصوف

«لَقَدْ كَانَ فِي قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِاوْلِي الْأَلْبَابِ»(1)

پيش از اين اشاره اى به چونگى پيدايش تصوف و نفوذ آن در جهان اسلام داشتيم ولى لازم است اين مسئله به طور گسترده ترى مورد توجه قرار گيرد:

به طورى كه مورخين نقل كرده اند پيش از ظهور اسلام، بلكه از ميلاد حضرت مسيح (عليه السلام) جمعى بودند كه خود را به عنوان «عشاق جمال الله و «الواصل الى الله معرفى مى كردند، ولى از آغاز پيدايش آنها اطلاع كاملى در دست نيست، چنانكه اساسا معلوم نيست كه اين مسلك از كدام يك از نقاط جهان سرچشمه گرفته است بعضى معتقداند كه از هندوستان، و بعضى ديگر مبدأ نشو آن را شام و مصر مى دانند، اما در اين كه اين جمعيت قبل از ميلاد در جهان بوده اند شايد هيچ گفتگويى بين مورخين نباشد.

ورود تصوف در اسلام

در قرن دوم هجرى، يعنى آن زمانى كه همت خلفاء بنى عباس بر نشر علوم ديگران و ترجمه آنها به زبان عربى، قرار گرفت و از اين رو افكار عمومى به جنب و جوش افتاد، و طبعا بازار مذاهب گوناگون رونق گرفت، يكى از مسلك هايى


1- سوره يوسف، آيه 111.

ص: 72

كه در ميان مسلمين جايگاهى براى خود باز كرد، همين مسلك «تصوف» بود و تدريجا بر اثر امورى كه ذكر آن در صفحات آينده خواهد آمد پيروانى پيدا كرد و مخصوصا در ميان اهل تسنن (1) پيروان زيادترى براى آن پيدا شد و بالاخره بساط خود را در ميان «اماميه» هم گسترده، و جمعى را به خود مشغول ساخت.

به شهادت پاره اى از اخبار، اولين كسى كه بذر اين مسلك را در سرزمين اسلام پاشيد، ابوهاشم كوفى (2) بود. در كتاب «حديقة الشيعه» از


1- به اعتراف غزالى، مذهب رسمى سنت بسيار خشك و ظاهرى است و وظايف مؤمنين را در اجراى محض آداب و سنت مى داند، مذهب و سنت هيچ جايى براى احساسات باقى نمى گذارد و از اين روتنى چند مى توانند با آن سازش داشته باشند، در تصوف احساسات نقش بسيار بزرگى دارد. غزالى براى رونق و شكفتگى الهيات، از ديد خود راهى ارائه مى كند، او عناصر عرفانى تصوف را به دين مى افزايد و بدين سان عناصر احساس و عشق به سنت خشك، رمق و هيجان مى بخشد!( تصوف و ادبيات توصف ترجمه سيروس ايزدى، صفحه 51). و شايد به همان دليل خشكى و قشرى بودن، دستگاه صوفى گرى در ميان آنها گسترش زياد دارد، بر خلاف مذهب شيعه كه سرشار از عرفان و محبت و مسئله ولايت و عشق به امامان است و در هر عصر و زمان امامى دارد كه به او عشق مى ورزد. جايى كه شيعه به سرچشمه فياض عرفان و معرفت دسترسى دارد و مى تواند روح تشنه خود را از آن سرچشمه سيراب سازد، چه احتياج به تصوف و عرفان التقاطى دارد. با وجود دعاهايى همانند عاهاى صحيفه سجاديه و دعاى عرفه و كميل و صباح و ندبه كه سرشار از عرفان خالص اسلامى و معرفة الله است و تعليمات ديگرى از اين قبيل، نوبتى به تعليمات انحرافى صوفيان نمى رسد، و لذا تصوف در ميان شيعيان بسيار كم رونق است
2- نام« صوفى» در روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله شناخته نبوده است، و اين نام حتى بر حسب ادعاى صوفيه در پايان قرن دوم هجرى يا اندكى بعد از آن پيدا شده است.( ترجمه رساله قشيريه، صفحه 7). ظاهرا« جاحظ»( 255 ه) نخستين كسى است كه اين كلمه را در كتاب« البيان و التبيين» استعمال كرده است و اولين كسى كه اين نام بر او اطلاق شده« ابوهاشم كوفى» است( جلد 1، صفحه 232). عبدالرحمان جامى مى نويسد: سفيان ثورى گويد:« لولا ابوهاشم الصوفى ما عرفت دقايق الرياء»؛« اگر ابوهاشم صوفى نبود دقايق ريا را نمى شناختم!» و هم او مى گويد كه:« من ندانستم كه صوفى چه بوده تا ابوهاشم صوفى را نديدم و پيش از وى بزرگان بوده اند در زهد و ورع، و معاملت نيكو در طريق توكل، و طريق محبت، ليكن او كسى بود كه وى را« صوفى» خواندند و پيش از او كسى را به اين نام نخوانده بودند، و همچنين اول خانقاهى كه براى صوفيان بنا كردند آن است كه به« رمله» در شام كردند، سبب آن است كه اميرى ترسا به شكار رفته بود و در راه دو تن را ديد از اين طايفه كه فرا هم رسيدند و دست در آغوش يكديگر كردند و هم آنجا بنشستند و آنچه داشتند از خوردنى پيش نهادند و بخوردند آنگاه برچيدند، امير ترسا را معامله و الفت ايشان با يكديگر خوش آمد ... گفت: من براى شما جايى سازم تا يكديگر آنجا فراهم آييد، پس خانقاه به رملت به ساخت( نفحات الانس 32- / 31). جاى اين سؤال است كه فرمانرواى مسيحى در ساختن خانقاه در كشور اسلامى چه منظورى داشته است؟ او غير از ايجاد تفرقه در ميان مسلمانان و فاسد كردن دين و ايمان آنان و از بين بردن عظمت اسلام چه نظرى مى توانست داشته باشد؟

ص: 73

امام حسن عسكرى عليه السلام نقل شده كه فرمود: «انه كان فاسد العقيدة جدا و هو الذى ابتدع مذهبا يقال له «التصوف» و جعله مقرا لعقيدته الخبيثة»: «يعنى: او مردى بود فاسد العقيده و همان كسى است كه مذهبى به نام تصوف اختراع كرد و آن را قرارگاه عقيده ناپاك خود قرار داده است».

از جمله دلايلى كه پيدايش اين مسلك را در قرن دوم هجرى تأييد مى كند روايتى است كه در همان كتاب از امام صادق عليه السلام نقل شده: كه يكى از ياران آن حضرت به خدمتش عرضه داشت در ا ين ايام دسته اى پيدا شده اند به نام صوفيه، درباره آنها چه مى فرماييد؟! فرمود: ايشان دشمنان ما هستند كسانى كه به آنها تمايل پيدا كنند از ايشان خواهند بود و با آنها محشور مى شوند؛ و به همين زودى ها دسته اى از اظهار محبت كنندگان به ما، تمايل و شباهت به آنها پيدا مى كنند و خود را به القاب آنها ملقب مى نمايند و سخنان آنها را تأويل مى نمايند؛ كسانى كه مايل به آنها شوند از ما نيسند و ما از ايشان بيزاريم و آنهايى كه سخنان ايشان را رد و انكار نمايند مانند كسانى هستند كه در خدمت پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله با كفار نبرد كنند!»(1)


1- از اين روايت چند مطلب استفاده مى شود:

ص: 74

مؤيد ديگر براى اين سخن اين است كه آن احاديثى كه در مذمت صوفيه و انتقاد از روش آنان وارد شده،(1) نوعا از حضرت امام صادق عليه السلام به بعد است.


1- مرحوم شيخ حر عاملى صاحب كتاب« وسايل الشيعه» در باب ابطال تصوّف و نكوهش آن مى گويد: « جميع الشيعه انكروهم( اى الصوفيه) و نقلوا عن ائمتهم احاديث كثيرة فى مذمتهم و صنف علماء الشيعة كتبا كثيرة فى ردهم و كفرهم، منها كتاب الشيخ المفيد فى الرد على اصحاب الحلاج، و ذكر فيه ان الصوفيه فى الاصل فرقتان، حلولية و اتحادية»( الاثنى عشرية، 53)« تمام شيعيان فرقه صوفيه را انكار نمودند و از امامان خويش احاديث بسيارى در نكوهش آنان نقل كردند و علماى شيعه كتابهاى بسيارى در رد اين فرقه و اثبات كفر آنان تأليفاتى نمودند كه از آن جمله كتاب شيخ مفيد در رد بر اصحاب حلاج است كه در آن آمده است كه صوفيه در اصل دو فرقه مى باشند: حلولية و اتحادية». خود شيخ حر عاملى كتابى موسوم به« الاثنى عشريه» در رد صوفيه نوشته و صدها روايت در مذمت آنها نقل كرده است» در اينجا براى تكميل بحث استاد چند حديث از كتب معتبر نقل مى كنيم: 1) / پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از پديد آمدن اين گروه خبر داد و فرموده است:« لا تقوم الساعة على امتى حتى يقوم قوم من امتى اسمهم الصوفيه ليسوا منى و انهم يحلفون للذكر و يرفعون اصواتهم بالذكر يظنون انهم على طريقتى بل هم اضل من الكفارهم اهل النار لهم شهيق الحمار»« الاثنى عشرية، صفحه 34- / سفينة البحار، جلد 2، صفحه 58)« روز قيامت بر پا نشود تا آنكه قومى از امت من به نام« صوفيه» برخيزند آنها بهره اى از دين من ندارند، آنها براى ذكر دور هم حلقه مى زنند و صداهاى خود را بلند مى نمايند و گمان مى كنند بر طريقت و راه من هستند، نه بلكه آنان از كافران نيز گمراه ترند و آنان را صدايى مانند صداى حيوان است!» از اين روايت معلوم مى شود كه صوفى گرى در عصر پيامبر نبوده و آن حضرت به عنوان خبر از غيب پيشگويى كرده است كه قبل از برپايى قيامت چنين فرقه اى در ميان امت پيامبر پيدا شوند؛ ديگر اينكه در اين خبر تصريح شده است كه آنان بر طريقت پيامبر صلى الله عليه و آله نيستند. 2) / پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در روايتى از لعن ملائكه بر اين گروه خبر داده است آنجا كه در اثناى سفارش هاى خود به ابوذر فرمودند:« يا اباذر يكون فى آخرالزمان قوم يلبسون الصوف فى صيفهم و شتائهم يرون الفضل لهم بذلك على غيرهم اولئك يلعنهم ملائكه السماء و الارض»( وسائل الشيعه، جلد 1، صفحه 281- / شرح نهج البلاغه خوئى، جلد 13، صفحه 376- / حديقة الشيعة، صفحه 564- / 563)« اى ابوذر! در آخرالزمان قومى پديد مى آيد كه در تابستان و زمستان لباس پشمينه مى پوشند و اين عمل را براى خود فضيلت و نشانه زهد و پارسايى مى دانند، آنان را فرشتگان آسمان و زمين لعن مى كنند!» 3) به سند صحيح از بزنطى و اسمائيل بن بزيع از حضرت رضا عليه السلام روايت كرده اند كه فرمود:« من ذكر عنده الصوفيه و لم ينكرهم بلسانه و قلبه فليس منا و من انكرهم فكانما جاهد الكفار بين يدى رسول اللّه»( الاثنى عشرية، صفحه 32- حديقة، صفحه 563)« هر كس در نزداو از صوفيه ذكرى بشود، و به زبان و دل انكار ايشان ننمايد؛ چنين كسى از ما نيست و هر كس« صوفيه را انكار كند مانند آن كسى است كه در راه خدا و در حضور رسول خدا جهاد كرده باشد». از اين روايت به وضوح معلوم مى شود كسى كه از صوفيه طرفدارى مى كند، شيعه راستين نيست.

ص: 75

مدرك اين روايت تنها كتاب «حديقة الشيعه» نيست بلكه مرحوم علامه مجلسى در جلد 11 و 15 و 17 بحارالانوار نيز رواياتى در اين موضوع نقل كرده ولى چون احاديثى كه در آن كتاب است شدت بيشترى دارد شايد بهمين مناسبت است كه طرفداران تصوف براى اين كه موقعيت خود را حفظ كنند به دست و پا افتاده و دو راه فرار پيدا كرده اند، گاهى مى گويند: اين اخبار در مذّمت صوفيه اهل تسنّن وارد شده، و زمانى مى گويند: كتاب «حديقة الشيعه» از مجعولات است و بيخود به مرحوم مقدس اردبيلى نسبت داده اند،(1) چون شخصيت آن بزرگوار در


1- اگر صحت انتساب كتاب« حديقة الشيعه» به مرحوم اردبيلى هم چنانكه از مدتها پيش ادعا شده است، محل ترديد باشد باز مطالب اين فصل حاكى از طرز تلقى متشرعه عصر صفوى از عقايد و آراء صوفيه است. مؤلف حديقة الشيعه كه با شدت و قاطعانه به نقد صوفيه و عقايد آنها پرداخته است، مى گويد: اول كسى كه صوفى خوانده شد« أبوهاشم كوفى» بود كه« مانند رهبانان جامه هاى پشمينه درشت مى پوشيد» و« مثل نصارى به حلول و اتحاد قائل شد؛ ليكن نصارى درباره مسيح به حلول و اتحاد قائل بودند و او از بهر خود اين دعوى بنياد نهاد»( همان كتاب جلد/ 2 560) درباره قدماى صوفيه كه به اعتقاد وى« غلات سنيان» بوده اند، مى نويسد:« اين گروه اظهار زهد مى كردند» و« اعتقاد باطن خود را پنهان مى داشتند و در زير زمينها با يكديگر از عقايد باطله خود سخن مى گفتند تا شبلى به هم رسيد و بعضى از رازهاى ايشان كه افشاى آن را بى صرفه نمى دانستند بر سر منبر بيان كرد، و پيش از او بعضى از رؤساى اين فرقه به كنايه و رمز، بعضى از اسرار خود را كه همه محض كفر بود، در مجالس ادا مى كردند و خود را در آن حالت مست و مدهوش مى ساختند،« الّا بايزيد كه بى باكانه ليس فى جبتى سوى اللّه؛ سبحاتى مااعظم شأنى» مى گفت و او در اصول، به ظاهر حلولى و مشبهى بود، در باطن به مذهب بابك عمل مى نمود و در واقع ملحد و زنديق بود».( حديقه جلد 2، صفحه 562).

ص: 76

ميان شيعه به اندازه اى است كه كسى جرأت انكار شخص او را ندارد.

در بعضى از آن اخبار مخصوصاً تصريح شده كه اگر دوستداران ائمه عليهم السلام به آنها تمايل پيدا كنند ايشان از آنها بيزار خواهند بود، حتى در يكى از آنها دارد كه پس از آنكه امام هادى عليه السلام مذمّت فراوانى از جمعيت صوفيه كرد، يكى از ياران آن حضرت عرضه داشت: اگر چه آن صوفى معترف به حق شما باشد؟ حضرت مانند اشخاص خشمناك به او نگاه كرد و فرمودند: اين سخن را بگذار! كسى كه به حقوق ما معترف باشد راهى را كه سبب آزردن ما ميشود نمى پيمايد! تا آنجا كه مى فرمايد: «والصوفية كلّهم من مخالفينا و طريقتهم مغايرة لطريقتنا» «يعنى صوفيان همگى از مخالفين ما هستند و راه آنهااز راه ما جدا است».

از طرف ديگر جمعى ازدانشمندان كه عدّه اى از آنها صاحب تأليفات بسياراند و يك عمر سرو كار آنها با دانشمندان شيعه بوده، تصريح كرده اند كه كتاب «حديقة الشيعه» از تأليفات مرحوم مقدّس اردبيلى (قدس سره) است از جمله بزرگان زير هستند كه محدث قمى در جلد دوم سفينة البحار صفحه 57 نام برده است.

1- محدث بزرگوار مرحوم شيخ حرّ عاملى صاحب كتاب (وسائل الشيعه) متوفى سال 1104.

2- محدث فقيه، مرحوم شيخ يوسف بحرانى صاحب كتاب (حدائق) متوفى سال 1186.

3- مرحوم مولى محمد طاهر قمى (1098 ه).

4- عالم متبحر مرحوم ميرزا عبداللّه افندى صاحب كتاب «رياض العلماء» متوفى سال (1130 ه)

5- محدّث شهير مرحوم حاجى ميرزا حسين نورى صاحب كتاب «مستدرك

ص: 77

الوسايل» متوفى سال (1320).

6- عالم ربانى مرحوم شيخ سليمان بن عبداللّه معروف به محقق بحرانى (1121 ه)

7- مرحوم شيخ عبداللّه حاج بن صالح نبى جمعه سماهيجى (1135 ه).

ضمناً خود مرحوم محدّث قمى اين سخن را تصديق كرده و در همان كتاب يكى از مصنفات مرحوم اردبيلى را همين كتاب مى شمارد.

از مطلب دور نشويم به طورى كه مورخّين تصريح كرده اند: قبل از زمان مذكور اسم و رسمى از تصوف و صوفى در ميان مسلمانان نبود؛(1) و اگر احياناً لفظ «صوفى» در كلمات بعضى از پيشينيان ديده شود دليل بر وجود اين مسلك در صدر اسلام نمى شود، چون عرب اين لفظ را بر شخص «پشمينه پوش» اطلاق مى كند؛ مثلًا: از حسن بصرى نقل كرده اند كه گفت: «رايت صوفيا فى الطواف


1- دكتر غنى مى نويسد:« در هر حال خواه لفظ« صوفى» و« متصوف» به عقيده« ابن خلدون»( مقدمه 392) در اثناى قرن دوم هم ديده شود، و خواه به عقيده صاحب« لمع» كه نمى خواهد زير اين بار برود كلمه« صوفيه» اسم مبتدعى باشد كه صحابه و تابعين به آن واقف نبوده اند، قدر مسلم اين است كه استعمال اين لفظ در اواخر قرن دوم شروع شده، و بعد شايع گرديده است. دكتر غنى پس از نقل اقوال و عقايد مسلمانان و بعضى از مستشرقين اروپايى درباره اصل و اشتقاق كلمه« صوفى» و« متصوف» نتيجه مى گيرد و مى گويد« حاصل آنكه نزديكترين قولها به عقل و منطق و موازين لغت اين است كه« صوفى» كلمه اى است عربى و مشتق از لغت« صوف» يعنى پشم، و وجه تسميه زهاد و مرتاضين قرون اول اسلام به صوفى آن است ه لباس پشمينه خشنى مى پوشيده اند ...»( تاريخ تصوف، صفحه 45- 43). « جلال الدين همائى» نيز بعد از نقل اقوال مختلف در اين باره مى گويد:« نگارنده احتمال مى دهد كه غالب اين مناسبات در وجه تسميه( صوفى) چندان بيراهه نيست، وليكن بنابر اشتقاق عربى از همه واضح تر همان عقيده ابن خلدون است كه( صوفى) را به مناسبت پشمينه پوش و خرقه پشمين در بر كردن اصلاح كرده اند،( تصوف در اسلام، صفحه 59- 58). و نيز« ماسينيون مستشرق فرانسوى مى گويد:« در قرون اول سالكين طريقت به اسم صوفيه معروف نبودند و لفظ صوفى در قرن سوم معروف شد و اول كسى كه در بغداد به اين نام معروف شد« عبدك صوفى» است كه از بزرگان مشايخ قدماى آنهااست»( تاريخ تصوف در ايران، صفحه 42)

ص: 78

واعطيته شيئا فلم ياخذه يعنى: «مرد پشمينه پوشى را هنگام طواف ديدم و چيزى به او دادم نگرفت».

البته كسى نگفته است لفظ صوف و صوفى در زمان حضرت صادق عليه السلام پيدا شده و قبلًا در بين عرب نبوده تا اين كه به اينگونه سخنان استدلال كنند، منظور اين است كه يك جمعيت خاص و يك دسته مخصوص كه به اين اسم معروف باشند در آن ايام نبوده اند و اين سخنى كه از حسن بصرى نقل شده كوچكترين دلالتى بر اين موضوع ندارد.(1)


1- ابن جوزى در كتاب خود موسوم به« نقد العلم و العلماء» و معروف به« تلبيس ابليس» مى گويد اسم صوفى اندكى قبل از سال 200 هجرى پيدا شد؛ در زمان رسول اكرم صلى الله عليه و آله نسبت به مردم با ايمان و اسلام، گفته مى شد« مسلم» و« مؤمن» بعد اسم« زاهد» و« عابد» حادث شد؛ بعد اقوامى پديدار شدند كه دلبستگى آنها به زهد و كعبه به حدى بود كه از دنيا كناره جسته و كاملًا خود را وقف عبادت نمودند و طريقه خاصى به وجود آوردند.( همان كتاب، صفحه 172- 171). « اواخر قرن دوم هجرى بود كه يك دسته مردمى در بين مسلمانها ديده شدندكه زندگى عجيب و خاصى داشتند و رفتار و ظواهر حالات آنها هيچ شباهتى با مسلمانان نداشت و قهراً اسم مخصوصى مى بايست به آنها داده شود و آن نام« صوفى» بود به مناسبت آنكه اين مردم به لباس پشمينه خشنى ملبس بودند، بعضى از آنها در نقاط دور دست از جمعيت، صوامعى براى خود ساخته در آنجا زندگى مى كردند، بعضى در مغازه ها گوشه نشين شده و دسته اى در صحراها مى گرديدند».( رساله قشيريه 7) « طه حسين» در ضمن بحث طولانى درباره تصوف مى نويسد:« تصوف منحصر به اسلام تنها نيست و دركيشهاى ديگر به خصوص كيش مسيحى نيز شناخته شده است، ليكن متصوفه اسلام بر خود و سپس بر مردم زياده روى و ستم كردند و كار تصوف پس از شيوع نادانى و خفتگى به انواعى از حق بازى و دروغ كشيد و شرّ بسيارى از آن به عموم مردم رسيد، شرى كه اگر پيشوايان اوليّه تصوف مى ديدند سخت از آن به تنگ مى آمدند و آن را به شدت انكار مى نمودند».( آئينه اسلام، ترجمه مرحوم آيتى، صفحه 231) آرى پشمينه پوشى كه در قرن سوم، شعار زهاد و صوفيه بود از آغاز نزد بسيارى از مسلمانان مقبول شمرده نمى شد و آن را خودنمايى تلقى مى كرند و از مقوله رياكارى مى شمردند. چنانكه ابن سيرين پشمينه پوشى را نوعى تقليد از پيروان مسيحيان و رهبانان مى شمرد و مى گفت: عيسى لباس پشم مى پوشيد و پيامبر ما لباس كتان در بر مى كرد و سنت پيامبر خودمان سزاوارتر به متابعت است.( عقدالفريد، جلد 3، صفحه 344)

ص: 79

بعضى احتمال داده اند كه لفظ «صوفى» در عصر اميرمؤمنان على عليه السلام متداول بوده و بر زهاد و عباد اطلاق مى شده است و اين نظريه را به روايتى كه در كتاب «غوالى اللئالى» از آن حضرت نقل شده تأييد كرده اند، در اين روايت مى خوانيم: «لفظ صوفى مركب از سه حرف است: صاد، واو، فاء، «صاد» بر سه پايه قرار دارد: «صدق و صبر و صفا»، «واو» هم به سه پايه قرار دارد: «ودّ، ورد، وفاء»، «فاء» هم بر سه پايه قرار دارد: «فرد و فقر و فناء»، كسى كه اين معانى در او موجود باشد صوفى است والا سگ كوفى بهتر است از هزار صوفى!» «والا الكلب الكوفى افضل من الف صوفى .

نويسنده دانشنامه پس از نقل اين روايت مى گويد حالا ما كار به صحت و سقم اين روايت نداريم. نگارنده گويد: آخر چرا كار نداريد؟ شما كه يك فصل طولانى درباره لفظ صوفى صحبت كرده ايد حالا كه نوبت به اولياء رسيد آسمان طپيد؟!

ولى ما براى روشن كردن حقيقت به صحت و سقم آن كار داريم ... كتابى كه اين روايت از آن نقل شده يعنى «غوالى اللئالى» همان كتابى است كه مرحوم شيخ يوسف بحرانى كه از دانشمندان برجسته فقه و حديث است و به گفته مرحوم علامه بزرگ شيخ انصارى معمولًا خرده گيرى در سند احاديث نمى كند، در احاديث اين كتاب اشكال كرده و درباره نويسنده آن چنين فرموده: «نسب صاحبه الى التّساهل فى نقل الاخبار و الاهمال و خلط غثها بسمينها و صحيحها بسقيمها» يعنى «صاحب اين كتاب را به سهل انگارى در نقل اخبار و خلط كردن درست و نادرست نسبت داده اند».

محدث جزائرى نيز در يكى از تأليفاتش گفته است كه اصحاب ما از نقل و مباحثه در اطراف اخبار اين كتاب خوددارى مى كرده اند.

يعنى اگر كسى بخواهد گوش به سخنان خود صوفيه بدهد آنها قضاوت هاى ديگرى دارند؛ ولى هيچ قانونى اجازه نمى دهد كه سخنان مدعى را دليل بر صدق گفتار او بگيرند.

ص: 80

آنچه را مى توان تصديق كرد اين است كه در همان صدر كسانى بودند كه در ميان توده مسلمانان به زهد و قدس و قناعت معروف بودند مانند حسن بصرى و ربيع بن خثيم و اويس قرنى، البته بعضى صالح و بعضى ناصالح و رياكار بودند ولى هيچ كدام به عنوان صوفى شناخته نمى شدند.(1)


1- دكتر طه حسين درباره پيدايش تصوف در جامعه اسلامى مى نويسد:« تصوف در آغاز به صورت ترك دنيا و زهدى بود كه طرفداران آن زياده روى كردند، رسول اكرم صلى الله عليه و آله آن را ناروا شمرد، چه عثمانى بن مظعون را از رهبانيتش باز داشت و بر عبداللّه بن عمرو بن عاص كه تصميم گرفت تمام عمر روزه بگيرد و در خواندن قرآن زياده روى مى كرد، سخت گيرى نمود، و مى خواست كه اصحابش دين خود را سهل و آسان گيرند و آنها را به ياد قرآن مى آورد كه خداوند براى ايشان آسانى خواسته نه دشوارى« يريد اللّه بكم اليسر ولا يريد بكم العسر»( سوره بقره آيه 185) و در دين براى ايشان فشارى قرار نداده است« ما يريد اللّه ليجعل عليكم من حرج»( سوره مائده. آيه 6) صحابه اى را كه در روزه و نماز زياده روى مى كردند، فرمود كه هم روزه بگيرند و هم افطار كنند و هم به نماز شب برخيزند، و هم بخوابند، و آن چه را خدا براى ايشان حلال كرده است بر خويش حرام نگردانند. پافشارى پيامبر صلى الله عليه و آله در اين امر به آنجا رسيد كه قسمتى از عبادات خود را از اصحاب خود پنهان مى داشت كه مباد كار بر آنان دشوار گردد و خود را به آن چه او انجام مى دهد مقّيد سازند، و بيش از حد طاقت، خود را به زحمت اندازند. آنان را نهى كرد كه روزه وصال بگيرند و شب و روزى پشت سر هم امساك نمايند، و چون به او گفتند تو خود چنين مى كنى فرمود:« من مانند شما نيستم و از دست خدا غذا مى خورم و مى نوشم!( بخارى جلد 1، صفحه 214) يعنى خداوند در عبادت نيرو و تحمّلى به او بخشيده كه به شما نداده است. طه حسين در ادامه مى افزايد:« چندان نگذشت كه اين ترك دنيا تغيير قيافه داد و تدريجاً بر پيچيدگى آن افزوده مى شد، تا آنكه در اواخر قرن اول هجرى تصوف از آن پديد آمد». هنگامى كه ارتباط مسلمانان با فرهنگهاى بيگانه شدت يافت دشوارتر و پيچيده تر شد، چيزى نگذشت كه تصوف تحت تأثير آشنائى مسلمانان با فرهنگ هند و ايران و به خصوص فرهنگ يونان قرار گرفت و ترك دنيا از صورت كوشش در عبادت و زياده روى در آن به صوتر تلاش براى متحد شدن يا پيوستن با خدا يا شناختن او از طريق اشراق درآمد، سپس تصوف به مذاهب باطنيان آميخته شد و بيش از پيش پيچيده گشت و از آنچه مردم از شئون دينى مى شناختند منحرف گرديد و خود به صورت مذهبى جداگانه بلكه مذهبهايى مورد اختلاف، خودشان بود درآمد. متصوفه سخنانى گفتند كه مورد انكار فقها و محدثين و متكلمين قرار گرفت و بعضى ازمتصوفه در اثر همين سخنان سخت گرفتار شدند و گاه كارآنها به كشته شدن و بالاى دار رفتن- چنانكه بر سر حلاج آمد- مى كشيد.( آئينه اسلام، ترجمه دكتر محمد ابراهيم آيتى، صفحه 231- 230)

ص: 81

چگونه آب و رنگ اسلامى به تصوف داده شد

از آنجا كه اين گونه مسلكها در هر محيطى وارد شود از روى قانون «تبيعت از محيط» رنگ آن محيط را به خو مى گيرد، طرفداران تصوف به زودى آب و رنگ اسلامى به آن دادند و قسمتى از فرهنگ و دستورات اسلامى را به آن آميختند و براى وفق دادن اعتقادات خود با عقادى و احكام اسلامى دست به آيات و اخبارى زدند كه بسيار از آنها از سنخ متشابهات قرآن و اخبار بود و بالاخره آن زهاد صدر اول و عدّه اى ديگر از معروفين و مشاهير اصحاب پيمبر صلى الله عليه و آله از قبيل سلمان و ابوذر را جزء خود دانسته و حتى «خرقه» را به على بن ابيطالب سپردند!!(1) در صورتى كه


1- بنا بر آنچه گذشت اينكه بعضى از متصوفه تلاش مى كنند تاريخ خود را به آغاز اسلام برسانند و حتى« خرقه» را از على عليه السلام بگيرند و سلمان و ابوذر و مقداد را از مشايخ خويش شمرند، تلاششان بيهوده است و درتاريخ اسلام هيچ شاهدى بر وجود اين مدعاها نيست، بلكه طبق مدارك روشن، تصوف از اواخر قرن دوم هجرى از خارج مرزهاى اسلام از مللى مانند: هندوها، يونانيان و مسيحيان به مرزهاى اسلام نفوذ كرد و با معتقدات اسلامى آميخته شد و به شكل يك فرقه التقاطى در آمد. جاى ترديد نيست كه صوفى گرى از اسلام بيگانه است ليكن چنانكه ديده مى شود با اسلام ارتباط و سازش برقرار كرده اند و اين كار براى دو جهت بوده است: يكى آن كه در ميان مسلمانان در امن باشند و ديگر آنكه بتوانند مسلمانان ساده لوح را به سوى خود بكشند. اين است كه براى خود ريشه اسلامى درست كرده اند و هر سلسله اى از ايشان خود را به يكى از ياران پيامبر از ابوبكر گرفته تا اميرالمؤمنين على عليه السلام و ديگران رسانيده و چنين وانمود كرده اند كه پيغمبر صلى الله عليه و آله دو گونه تعاليم داشت يك رشته از آنها به نام« شريعت» كه براى همه مردم بوده و ديگرى« طريقت» كه تنها براى افراد برگزيده و ويژه اى بوده است كه از ايشان به صوفيان رسيده است! آنچه خيانت صوفيان را بزرگتر گردانيده، آن است كه دستبردهايى بر اسلام زده اند و چنين خواسته اند كه تا بتوانند به اسلام رنگ صوفيگرى بزنند بجاى آنكه خود پيروى از اسلام كنند اسلام را پيرو خود ساخته اند، اگر كسى بخواهد كارهاى صوفيان را تنها در اين زمينه بنويسد كتاب بزرگى خواهد بود. بدين ترتيب عرفان و تصوف وارداتى را به نام اسلام خواندند و عقايد انحرافى خود را كه مخالف طبع سليم اسلام بوده به آن تحميل نموده اند و از تركيب آنها تصوف و عرفان خاصى به وجود آوردند و گاه آن را به نام عرفان اسلامى ناميدند و همين باعث شد عرفان اسلامى اصالت و ارزش خود را از دست بدهد و براى مردم جهان ناشناخته بماند.

ص: 82

هيچ كدام اساس نداشت.

امروز هم براى حفظ ارتباط خود با بزرگان صدر اول سلسله مشايخى كه هيچ سندى براى آن درست نيست، ترتيب داده و به فعاليت مشغول هستند.

ولى چون اصولًا طرز تفكر و تربيت اسلامى با هر گونه دسته بندى در داخل اسلام سازش نداشت به علاوه تطبيق تمام اصول تصوف بر عقايد و احكام اسلامى ميسر نبود لذا با همه اين كوششها كار صوفيان چندان بالا نگرفت و از هر طرف مورد حمله واقع شدند اما به هر صورت بود در هر زمان در گوشه و كنار هواخواهانى داشتند كه به اقتضاى زمان و محيط گاهى كمتر و زمانى بيشتر بودند.

انشعابات زياد و انحطاط تصوف

چون يكى از سرمايه هاى اصلى تصوف اعمال ذوق و استحسان به تعبير بعضى «عرفان بافى» است و البته آن هم ضوابط معين و معيار ثابتى ندارد و همچون موم به هر شكلى بيرون مى آمد، روز به روز مطالب تازه اى اختراع گرديد و بر تصوف افزوده شد و چيزى نگذشت كه انشعابات بسيارى در اين رشته پيدا شد كه هر كدام روش و عقادى معين و جداگانه اى داشتند- كتابها و مخصوصاً اشعار زيادى در اين باره نوشته و سروده شده و به حدّى رسيد كه اگر امروز بخواهيم درباره شعب مختلف تصوف و عقايد عجيب و غريب هر يك گفتگو كنيم قطعاً خالى از اشكال نيست و عجيب تر اينكه روز به روز بر تعداد سلسله هاى آنها افزوده مى شود و هر شيخ طريقت كه گاهى از دنيا مى رود چند شيخ ديگر با چند گرايش و عقيده مختلف جاى او را مى گيرند.

ولى اين پيشامد امرى بود طبيعى چون هر دسته و گروهى كه از معيارها و ضوابط معينى استفاده نكنند و مانند تصوف بر روى محور ذوق و استحسان و مكاشفه و خواب دور بزند به همين سرنوشت دچار خواهد شد، و اين اختلافات

ص: 83

زمينه را براى انحطاط آماده مى سازد.(1)

از طرف ديگر در اثر فعاليت دانشمندان و علماء متشرعه و فراهم شدن وسايل نشر كتب و سهولت ارتباطات و عوامل ديگر، چشم و گوشها باز و پرده از روى بسيار از كارها برداشته شد، در اين هنگام كاخ تصوف رو به ويرانى گذارد و بازار صوفيان كساد شد.

و همچنانكه در اثر ترقّى علوم تجربى، طبيعيات فلسفه قديم يونان كه عالم را در چهار ديوار «عناصر اربعه» حبس كرده بود، و عالم حيات و زندگى را بوسيله ميخهاى «امزجه چهارگانه» در چهار ميخ كشيده بود به طرف اضمحلال رفت همينطور مسلك تصوف در اثر مبارزات علماى بزگ و روشن شدن اذهان عمومى رو به انحطاط گذارد.

روشنتر بگوييم امروز روزى نيست كه كسى گفتار شيخ صفى الدين اردبيلى را كه مى گفت: «چهل شبانه روز به يك وضو نماز خواندم»! باور كنيد (صفوةالصفا صفحه 258) و يا خريدار دعاوى عجيب «بايزيد بسطامى» باشد كه


1- « اصولًا تصوف مذهب و طريقه لغزنده و متغيرى است كه نقطه شروع آن زهد و پارسايى بوده و به مبالغه آميزترين اشكال عقيده وحدت وجود خاتمه يافته است، و در بين اين شروع و خاتمه انواع و اقسام رنگهاى عقايد گوناگون، و مسلكهاى مخصوص فكرى، و تمايلات رنگارنگ، و گفته هاى متنوع پيدا شده است، به طورى كه اگر بگوييم تعداد انشعابات تصوف به تعداد مشايخ و سران صوفيه در طول تاريخ است، اغراق نخواهد بود! به اين معنى تصوف يك مذهب خاص و منظم و محدود نيست و از به هم آميختن عقايد و افكار گوناگون به وجود آمده است و به همين جهت حد و حصارى به خود نديده است و همواره در قرون و اعصار متمادى با مقتضيات و شرايع و افكار هر دوره تغيير شكل داده است». « سلسله هاى طريقت صوفيه در سراسر بلاد مسلمانان پراكنده اند و تفاوت آنها نه فقط در آداب ذكر و تلقين بلكه مخصوصاً در طرز تلقى شريعت است. از آنكه بعضى از سلسله ها در رعايت لوازم و قواعد شريعت بيشتر اصرار دارند و بعضى كمتر. در هر حال چون اين سلسله عقايد رايج بين عامه در طريقت آنهاعجيب نيست».( ارزش ميراث صوفيه، صفحه 80).

ص: 84

به او گفتند فرداى قيامت مردمان در زير لواى پيغمبر صلى الله عليه و آله باشند. گفت: به خدا قسم «لوائى اعظم من لواء محمد» صلى الله عليه و آله يعنى «در آن روز لواء من از لواء آن حضرت بزرگتر است».

و يا اينكه كارهاى نادرست «حسين بن منصور حلاج» را بشنود و بر آن لبخند نزند، از آن جمله شيخ عطار در كتاب «تذكرةالاولياء» نقل مى كند كه حسين بن منصور حلاج دلقى داشت كه بيست سال از بدنس بيرون نياورده بود (خدا مى داند كه چگونه كثافت را از خود دور مى كرد و غسلهاى لازم را انجام مى داده است) روزى به زور از بدنش بيرون آوردند ديدند كه شپش زده يكى از آنها را وزن كردند نيم دانك! وزن داشت (صفحه 316) باز هم در همان صفحه نقل مى كند كه «حسين بن منصور حلاج، يك سال در مقابل كعبه در آفتاب ايساد تا روغن از اعضاى او بر سنگ مى ريخت!!

اگر كسى حالات بزرگان صوفيه را در كتابهاى خودشان مطالعه كند نظير اينها را بسيار خواهد ديد.(1) كيست كه امروز اين سخنان را ببيند و طرفداران آنرا


1- آن داستانها در پاره اى از موارد به قدرى حيرت آور و شگفت انگيز است كه انسان را به ياد افسانه هاى كودكانه مى اندازد كه با هيچ عقل و منطقى سازگار نمى باشد. تاآنجا كه عده اى از صوفيان متأخّر به جعلى بودن اغلب اين داستانها اعتراف نموده اند. براى نمونه چند مورد از كرامات مشايخ صوفيه را از كتابهاى خودشان نقل مى كنيم: جامى در« نفحات الانس» مى نويسد:« مرشدى ريخته گر روز جمعه رفت در شط بغداد غوطه خورد كه غسل كند لباسهاى خود را كند و ميان آب فرو رفت چون سر برآورد خود را در رود نيل مصر ديد! پس هفت سال در آنجا ماند و زن گرفت و سه فرزند آورد بعداً روزى رفت غوطه خورد در نيل چون سر بر آورد ديد در بغداد است در همان ساعت كه براى جمعه مى خواسته غسل كند و برود سجاده صوفيان را به مسجد برد، چون بيرون آمد و سجاده هاى صوفيان را برد گفتند قدرى دير آمدى!( نفحات الانس، صفحه 563). نمونه ديگر:« نقل است ابراهيم ادهم كه روزى بر لب دجله نشسته بود و خرقه ژنده خود پاره مى دوخت سوزنش در دريا افتاد كسى از او پرسيد كه: ملكى چنان از دست بدادى چه يافتى؟ اشاره كرد به دريا كه سوزنم باز دهيد هزار ماهى! از دريا برآمد كه هر يك سوزنى زرين به دهان گرفته! ابراهيم گفت: سوزن خويش خواهم، ماهيكى ضعيف برآمد سوزن او به دهان گرفته، ابراهيم گفت: كمترين چيزى كه يافتم بماندن ملك بلخ اين است ديگرها را تو دانى»( تذكرةالاولياء، جلد 1، صفحه 87). نمونه ديگر« سهل بن عبداللّه تسترى گفت: مردى از ابدال بر من رسيد و با او صحبت كردم، و از من مسائل مى پرسيد از حقيقت، و من جواب مى گفتم، تا وقتى كه نماز بامداد بگزاردى و به زير آب فرو شدى و به زير آب نشستى تا وقت زوال و چون اخى ابراهيم بانگ نماز كردى، او از آب بيرون آمدى يك سر مو بر وى تر نشده بودى، و نماز پيشين گزاردى، پس به زير آب شدى و از آن آب جز به وقت نماز بيرون نيامدى، مدتى با هم بوديم بدين صفت كه البته هيچ نخورد و با هيچ كس ننشست تا وقتى كه برفت( تذكرةالاولياء، جلد 1، صفحه 153). اين سخنان مضحك و بى سر و ته را امروز چه كسى باور مى كند. يكى از مشايخ صوفيه كه عمرش را در ظهور كرامت و خوارق سپرى كرده، شيخ احمد احمد جام( 441- 536) معروف به ژنده بيل است يكى از مريدانش به نام« محمد غزنوى» كتابى در 395 صفحه زير عنوان« مقامات ژنده بيل» نوشته كه در آن حدود 400 كرامت و خارق عادت براى شيخ احمد برشمرده است كه مى توان آن را شاهكارى از هذيان گويى شمرد، مثلًا مى نويسد:« سنجد» بر حسب اشاره او« لعل» مى شود،« خاكريزه وشن» به صورت« شكر» در مى آيد، يك بيابان به امر او به زرناب بدل مى گردد، پسر كد خدا كه جوان نااهلى بوده است به دعاى شيخ به هلاكت مى رسد، آب به اراده او سر بالا مى رود! ... خلاصه تمام عمر خود را در كرامت سپرى مى كند( مقامات ژنده پيل).

ص: 85

خرافى و اين عقايد را جزء خرافات نداند.

اين جمعيتى را هم كه مى بينيد مانده اند بواسطه آن است كه در وضع و روش خود تجديد نظر كرده و مقدارى از عقادى و كردارهاى پيشينيان را از آن حذف كرده و آنرا به صورت ديگرى كه تا اندازه اى با وضع افكار عمومى محيط سازگار باشد درآورده اند.

اگر كسى بخواهد صدق اين گفتار كاملًا بر او روشن شود كتابهاى پيشينيان صوفيه از قبيل «تذكرةالاولياء» و «صفوةالصفا» و نظاير آن را كه شرح احوال رؤساى متصوفه را مى دهد، با كتب امروزى آنها مقايسه كند.(1)


1- دكتر غنى مى گويد: حاصل آنكه بزرگان صوفيه داراى اين قبيل نظرها بوده اند ولى پيروان مخصوصاً در زمانهاى بعد راه افراط و مبالغه پيموده و هزاران كرامات و خوارق عادات به اولياء نسبت داده اند ... و به هر اندازه كه از عهد ولى و مرشد دورتر شده اند بر ساز و برگ آن افزوده اند زيرا قوّه تخيّل عامّه در اين زمينه قوى است و از اولياء چنانكه به عقيده عاميانه بايد باشند، سخن رانده اند، نه چنانكه بوده اند. خلاصه در هر قرنى قصص كرامات منسوب و به اولياء بيشتر شده و به جائى رسيده كه مجلدات بسيارى در اين زمينه به وجود آمده است.( تاريخ تصوف در اسلام، صفحه 263- 262) باز مى گويد:« اگر بخواهيم انواع و اقسام كرامات و خوارق عادت منسوب به اولياء را در اينجا ذكر كنيم شايد چند مجلد هم كفايت نكند، زيرا در هر نوعى از انواع كرامات هزاران قصه است از قبيل راه رفتن به روى دريا، طيران در آسمان، و باراندن باران، و حضور در جاهاى مختلف در يك آن، و معالجه بيماران با نگاه و نفس و زنده كردن اموات، و دست آموز كردن و مطيع ساختن حيوانات درنده( از قبيل شيرو پلنگ)، و علم به حوادث آينده و اخبار به آن و ناتوان ساختن يا كشتن اشخاصى با يك كلمه و يا يك حركت و مكالمه با حيوانات، يا نباتات و خاك را به طلا يا احجار كريمه مبدل ساختن، و خوراك و آب حاضر ساختن ... و غيره»( همان كتاب، صفحه 266). شگفت آورتر از اينها آن است كه برخى از صوفيان گامى بالاتر گزارده چنين وانموده اند كه نشان دادن« معجزه و كرامت» در آغاز كار و در زمان خامى يك صوفى تواند بود، سپس كه پيشرفت كرد و از خامى در آمد به« كرامت» نيز سر فرود نياورد و آن را شايان خود نشناسد! « از بايزيد بسطامى روايت شده كه گفته است در بدايت احوال خداوند كرامات و آياتى به من نشان مى داد، ولى من به آيات و كرامات توجهى نداشتم چون خداوند مرا چنين يافت راه معرفت را به من نمود»! شگفت آور آنكه كتاب« اسرارالتوحيد» كه پر از« معجزه» هاى ابوسعيد و كارهاى بسيار شگفتى به نام او ياد شده از قبيل: شيخ راز دل هر كس را مى دانسته، و چون به سرخس مى رفته در هوا مى پريده! با چهارپايان سخن مى گفته! طغرل و برادرانش را به پادشاهى رسانيده! در همان كتاب با بودن همه اينها داستانى مى نويسد كه يكى به نزد شيخ آمده و« كرامتى» خواسته كه خود باديده ببيند و شيخ در برابر او درمانده و بهانه آورده است! و كلمات آنها از اين گونه خرافات و ضد و نقيص ها پر است.

ص: 86

ريشه سخنان صوفيه

اصول گفتار و ريشه عقادى اين جمعيت را مى توان در چهار چيز خلاصه كرد:

1- تعليماتى كه از مؤسسين اين مسلك هندوها، يا شاميها يا غير آنها دست به دست به آنها رسيده است.

ص: 87

2- قمستى از مطالب و معارف يونان قديم كه پس از ترجمه كتب آنها به زبان عربى و نشر آن در ميان مسلمين به آن ممزوج شده است، از «سر جان ملكم انگليسى» نقل شده كه در كتاب تاريخ خود مى نويسد: «اعاظم اين سلسله»، «صوفيه» با اقوال ارسطو و افلاطون آشنايى تمام دارند، و در كتب معروفه ايشان نقل قول افلاطون بسيار است- تا آنجا كه مى گويد: اگر شرح حال و آراء فيثاغورث به فارسى ترجمه شود به عينه شرح حال و عقايد يكى از اولياء صوفيه به خرج خواهد رفت افسانه دخول وى در اسرارالوهيت، و استغراق وى در افكار و خوارق عادت، و ميل كلى خاطر او به موسيقى، و وضع آموختنش مريدان را، و تحمل مشاقى كه كرد و نوعى كه فوتش اتفاق افتاد، همه بدون كم و بيش شرح حال يكى از اعاظم متصوفه است» ....

اين سخن اگرچه درباره هر يك از متصوفه و هر كدام از حكماء يونان صادق نيست ولى به طور اجمال آميزش افكار يونانيان را به عقايد صوفيه تأييد مى كند، مخصوصاً فلسفه اشراق ارتباط و تناسب بيشترى با افكار آنها دارد.

3- يك رشته ذوقيات و شعريات كه به مرور زمان از طرف صاحبان ذوق شعرى و عرفانى ابداع و با دو قسمت سابق آميخته شده است و به همين جهت است كه بسيارى اوقات مدرك پاره اى از سخنان ايشان فقط يك مطلب شعرى (به اصطلاح اهل منطق) و يا يك بيت شعر است!

4- قسمتى از معارف و حقائق اسلامى كه تا حدى با اصول سه گانه سابقه نزديك و يا قابل نزديك كردن و تأويل كردن بوده است.

روشن است كه در اثر اين موضوع (يعنى گردآورى عقايد صوفيه از منابع گوناگون) بسيارى اوقات تناقضاتى پيش مى آيد كه ناچار بايد به وسيله تأويلات رفو شود و همين است كه اصل «تأويل و توجيه» يا به تعبير آنها پرداختن به «مغز و معنى» را يكى از پايه هاى تصوف اسلامى قرار داده است.(1)


1- درباره پيدايش تصوف در جامعه اسلامى و اينكه اين طريقت از كجا به محيط اسلامى راه يافته، سخن بسيار گفته شده است: گروهى از محققين تصوف را در اسلام مولود افكار مذاهب هندى شمرده اند، و عده اى آنرا زائيده فلسفه يونان، خصوصاً افلاطون جديد تصور كرده اند، بعضى ديگر آنرا مأخوذ از آيين مسيحيت و رهبانيت و زهد انجيل دانسته اند، و جمعى هم گفته اند مولود عكس العمل فكر آريايى در مقابل افكار عربى است. مؤلف كتاب« ارزش ميراث صوفيه» در اين باره مى نويسد: جستجوى يك منشأ غير اسلامى براى تصوف اسلاميان قرنهاى دراز معماى جالب و سرگرم كننده اى براى چند نسل از محققان اروپا شده است، و از اين رو فرضيه هاى گوناگون در بيان اصل و منشأ تصوف اظهار گشته است و از آن جمله« ثالوك» از قدماى قوم، مدعى شده است كه منشأ عمده آن آيين مجوس بوده است و حتى برخى از مشايخ صوفيه نيز مجوسى نژاد بوده اند.« دوزى» هم كه ازنام آوران قوم است همين نظر را تأييد كرده است« ماكس هورتن» تأثير آراء هندوان و مذاهب برهمنان را مخصوصاً در سخنان حلاج و بعضى ديگر از متصوفه- چون بايزيد و جنيد- قوى يافته است. « هارتمان» بيشتر به نفوذ هندوان- به علاوه بعضى عوامل ديگر- توجه بسيار كرده است و اين نظريه را به كمك پاره اى قرائن ديگر نيز تأييد نموده است« فون كرمر» از تأثير عنصر هندى و بودايى كه به عقيده وى مظهرش« جنيد» و« يزيد» است، سخن گفته است، و عنصر ديگرى را هم نشان داده است كه عبارت باشد از رهبانيت مسيحى، او مخصوصاً« حارث محاسبى» و« ذوالنون مصرى» را از مظاهر آن برشمرده است. وجود اين عنصر مسيحى را خيلى از محققان ديگر نيز تأييد كرده اند و در بيان منشأ تصوف بدان توجه خاصى ورزيده اند. از آن جمله« آسين پالاسيوس» و« نسينگ» و« تورآندرا»، تأثير عقايد مسيحى را در تصوف اسلامى نشان داده اند، بعضى محققان هم در بيان منشأ تصوف راههاى دورتر رفته اند و به تأثير عقايد و عبادى ايرانى اشارات كرده اند و« كارادور» منشأ تصوف را در آيين مسيح، در حكمت يونان، در اديان هند و ايران و حتى در آئين يهود سراغ مى دهد.( همان كتاب، صفحه 13- 12)

ص: 88

راه وصول به اسرار ناگفتنى!

«بل سولت لكم انفسكم امرا»(1)

نقش مهمى را كه صوفيه در طى ساليان دراز براى پيشرفت مسلك و مقصد خود؛ بازى كرده اند و قسمتى از موفقّيت آنان مرهون آن بوده است، همان مشغول ساختن افكار توده به يك مشت حقايق و اسرار ناگفتنى است كه براى ايشان كشف شده، و از ديگران مخفى مانده است، نه زبان ياراى گفتن آن را دارد! نه گوش طاقت شنيدن را! بلكه پاره اى از دلها هم از نهفتن آن گدازان خواهد شد!

خلاصه مطالبى است كه تا كسى نرود نبيند، و تا نخورد نداند! و اشخاصى كه هم رفتند و رسيدند بايد مهر سكوت را بر لب زده و سخنى نگويند. و راه


1- سوره يوسف آيات 83 و 18

ص: 89

وصول به اين حقايق تحصيل علم نيست.

اين مدعيان در طلبش بى خبرانندآن را كه خبر شد خبرى باز نيامد

آنكه را اسرار حق آموختندمهر كردند و دهانش دوختند!

روشن است كه اين گونه كلمات در افكار ساده دلان تأثير غريبى دارد و بر اثر حس كنجكاوى كه خداوند به انسان كرامت كرده آنها را به طرف اين هدف نامعلوم مى كشاند، مى توان گفت كه اين گونه تبليغات حكم داروى مخدرى دارد كه بر روى مغز تشنگان حقايق ريخته مى شود و در نتيجه آنها ار به پيروى از اين مسلك وادر مى كند تا آنجا كه تن به زحمتهاى طاقت فرساى رياضات شاقه در مى دهند.

از طرف ديگر همين موضوع را وسيله تخطئه دانشمندان بزرگ قرار داده و آنها را به نفهميدن، و بى خبرى از حقايق، و دورى از اسرار پنهانى! نسبت مى دهند و آن دسته اى را كه ساليان دراز در تحصيل علوم و معارف اسلامى، اعم از مسائل توحيد و معاد و فروع فقهى و آنچه مربوط به علم اخلاق است، رنجهاى فروان برده، و با يك دنيا استعداد و نيروى فكرى در پيرامون آيات قرآن و اخبار اهل بيت عصمت عليه السلام بحث و غور كرده اند و در مقام عمل نيز مرتبه بلندى را دارا شده اند، مورد هتك قرار داده و زحمات طاقت فرساى آنها را به لفظ «عالم قشرى» يا «اهل ظاهر» و يا «اهل قيل و قال» و نظائر آن، سبك مى شمارند، و با آنكه خودشان (به شهادت گفته ها و نوشته هايشان) هنوز مراحل اوليه امور را طى نكرده اند خود را اهل لبّ، و مغز و معنى، و ذوق و حال قلمداد مى كنند گاهى از اين مرتبه هم، پا را بالاتر گذارده و خود را مربّى «ارواح قويه» قلمداد كرده اند و علماى بزرگ را معلم «عقول ضعيفه» مى پندارند.

عجيبتر اينكه براى كوچك كردن مقام دانشهاى آموختنى و تحقيقات علمى حديث معروف «ليس العلم بكثرة التعليم و التعلّم بل نور يقذفه اللّه فى قلب من يشاء» را دستاويز قرار داده و مى گويند اين خواندنها و نوشتنها انسان را به

ص: 90

جايى كه بايد، نمى رساند ....

و به قول آن شاعر:

آن را كه پيردير به ماهى كند تمام درسى هزار سال ارسطو نمى كند!

ولى در اينجا دو نكته اساسى وجود دارد:

1- به فرض اينكه مراد از آن حديث اين باشد كه انسان بايد براى رسيدن به حقيقت علم دست از تعليم و تعلم كشيده و در گوشه خانقاه مشغول ذكر و ورد شود، تا اينكه از عالم غيب علم به صورت مرغى به قلب او پرواز كند، ولى ايا ميتوان با اين حديث دست از آن همه آيات و اخبار كه درباره اهميت تعليم و تعلم وارد شده، و آن را راه نجات و رسيدن به سعادت قرار داده است، بكشيم؟ اگر تعليم و تعلّم طريق كشف حقايق نيست پس چرا اين قدر درباره مذاكره علم، بحث و غور در مسائل علمى، و حضور در مجلس عالم، و ثبت و ضبط علوم، و انتشار آن در ميان مردم، تاكيد شده است؟

مگر مكرر نشنيده ايد كه پيشواى بزرگ مذهب جعفرى امام صادق عليه السلام مجلس درس عظيمى داشت و عدد مجموع شاگردان آن حضرت به چهار هزار نفر مى رسيد، اگر تعليم و تعلّم راه وصول به حقايق نبود، چرا حضرت اين روش را تغيير نداده و مانند مراشد و خانقاه نشينها با آن شاگردان معامله نمى كرد؟!

آن بزرگوار در آن مجلس تنها بيان احكام نمى نمود بلكه هرگونه مسائل دينى و علمى و استدلالى و غير استدلالى در آن مجلس مورد بحث واقع مى شد، كسانى كه با اخبار سرو كار دارند به خوبى اين سخن را تصديق مى كنند.

2- اگر تعليم و تعلّم، نور دانش را در دل روشن نمى كند چرا آنهائى كه سالها صورت بر خاك خانقاه گذارده اند در مسائل علمى و آنچه مربوط به توحيد و معاد و تفسير قرآن مجيد و فهم اخبار اهلبيت عليهم السلام است، اينقدر عاجزاند؟ اينها كه علوم اصطلاحى و يونانى نيست كه بگويند به آنها كار ندارند، چرا سخنان شيخ صفى الدين يا حسين بن منصور حلاج با سخنان علامه حلى و علامه مجلسى

ص: 91

و سيد مرتضى و شيخ انصارى قابل مقايسه نيست؟ اينك كتابهاى آنها ... برداريد و مطالعه كنيد و قضاوت نمائيد و اگر اتفاقاً در ميان متصوفه كسانى پيدا شوند كه اطلاعاتى دينى و علمى داشه باشند مانند «غزالى» آنهم از بركت همين تحصيلات رسمى است!

در مبحث عقل و عشق مدلل خواهد شد كه اشخاص دانشمند و تحصيل كرده وقتى مى توانند به نتايج دانش برسند، و از منافع علم و روحانيت آن برخوردار شوند و دلهاى آنها به نور علم روشن گردد، كه دانايى را با تقوى و تهذيب اخلاق توأم نمايند و گويا مراد از آن حديث شريف هم همين باشد كه نبايد تنها به تعليم و تعلم اكتفا كرده، بلكه علاوه بر تعليم و تعلم بايد به تقوى و تهذيب اخلاق هم پرداخت تا نورانيت و فيوضات و بركات ديگرى از ناحيه خداوند بر آنها افاضه شود.

من وقتى به سخنان صوفيه درباره علوم سرّى و مطالب ناگفتنى! برخورد مى كنم به ياد كيميا سازان قديم مى افتم.

كار نداريم كه كيميا سازى (به دست آوردن چيزى كه اگر به مس بزنند طلا مى شود) اساساً موهوم يا حقيقت دارد و اگر هم حقيقت داشته باشد به وسايل امروزى مى توان به آن رسيد و يا در زمانهاى سابق هم امكان داشته است، ولى اين مقدار مى دانيم كه در زمانهاى گذشته يك عده شيّاد و كلاه بردار به نام ساختن كيميا و ليميا و سيميا و ريميا! سرمايه داران ساده لوح و طماع را فريب داده و به اميد ساختن اين فلز سرخ رنگ پرقيمت، و رسيدن به ثروتهاى هنگفت بدون زحمت و مشقت، سرمايه هاى آنها را از دستشان بيرون مى كشيدند!، به اين طريق كه كوره و دود و فوتى راه اندخته و اموال آن بيچاره ها را آنچه كه مى توانستند مى بردند و بقيه را در ميان كوره گذارده و آتش مى زدند، و بالاخره قسمت زيادى از عمر آنها را در پاى كوره تلف كرده، با دستى تهى و تنى فرسوده باز مى گردانيدند.

البته مردمان بيدار و فهميده هرگز هوس ساختن كيميا نمى كردند و فريب

ص: 92

آنها را نمى خوردند و راه راست تحصيل ثروت، و كيمياى حقيقى را كار و صنعت و كسب و تجارت مى دانستند، رها نمى كردند، خصوصاً اينكه مى ديدند آن كسانى كه در پى اين كارها رفتند جز پشيمانى و ناكامى بهره اى برنداشتند.

از اين پيش آمدها بايد عبرت گرفت و به اين وعده ها نبايد دل خوش كرده و بدون منطق و دليل خود را به اين و آن سپرد، و به فرض اينكه هيچ مدركى راجع به فساد عقايد و افعال اينگونه اشخاص در دست نباشد، نبايد به اميد رسيدن به مقامات و درجات چنين و چنانى (كه جز به رفتن و رسيدن راه اثبات ديگرى ندارد!-) اكتفا كرده و عنان عقايد و افكار خود را به خيال اسرار مكنونه مكمونه! به دست هر مدعى سپرد.

شك نيست كه هيچ عقل و دانشى قضاوت نمى كند كه مرد عاقل و دانا دست از راه راست روشن كه همه كس به نجات سالك آن معترفند برداشته و در راههاى تاريك پر پيچ و خمى، به راهنمايى يك عده مردمان متهم، قدم بگذارد، گو اينكه از اسرار پشت پرده هيچ خبرى نداشته باشد.

قرآن مى فرمايد: چه راهى براى رسيدن به معارف الهيّه و نورانيت علم و عرفان بهتر از تحصيل علوم در پرتو هدايت معصومين عليهم السلام هرماه و همگام با تهذيب نفس و ترك هوى و هوس وجود دارد؟ چرا اين چراغ روشن را رها كرده در تاريكيها به دنبال اين مدعيان گام بگداريم.

«وَلَا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ كُلُّ أُوْلَئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْئُولًا»؛ از آنچه نمى دانى پيروى مكن، چه آنكه گوش و چشم و دلها همگى مسئولند.(1)


1- سوره اسراء، آيه 36.

ص: 93

عقل و عشق

اشاره

إِنَّمَا أَعِظُكُمْ بِوَاحِدَةٍ أَنْ تَقُومُوا للَّهِ مَثْنَى وَفُرَادَى ثُمَّ تَتَفَكَّرُوا(1)

به يقين خداوند متعال منظورى از آفرينش بشر جز سعادت و خوشبختى او نداشته است، و براى تأمين اين مقصد، او را به دو نيروى مهم مجهز گردانيده است كه هر كدام به نوبه خود شايان اهميّت فراوانند:

يكى نيروى عقل (2) و ديگرى ارسال پيمبران با كتابهاى آسمانى است، و مسلم


1- سوره سبأ، آيه 46.
2- عقل و عشق يا آگاهى و حركت: نهاد انسان، كانون دو نيروى بزرگ و عظيم است كه هر كدام از آنها در زندگى انسان، نقش مهمى را بر عهده دارند: يكى قوه اى است كه با آن فكر مى كند، صلاح و فساد را تشخيص ميدهد و نام آن« عقل» است اين نيرو بسان چراغ پرنورى است مسير زندگى را روشن مى سازد آدمى را از راههاى پرپيچ و خم و ظلمانى زندگى عبور مى دهد، مانند حسابگرى است كه جز ارقام و جمع و تفريق و سود و زيان به چيز ديگر نمى انديشد و مانند قاضى عادلى است كه به غير از پرونده و حكم دادن طبق آن گوششش به چيز ديگر بدهكار نيست و همچون ترازويى است كه هر طرف ذره اى سنگين يا سبك شود، نشان مى دهد و در حكم خودش دوستى و دشمنى رعايت نمى كند او فقط ملاحظه صلاح و فساد را مى كند و بطور قاطع حكم مى كند و به تمايلات اين و آن نگاه نمى نمايد. قوه ديگرى كه در انسان هست، نيروى« عشق» است، عشق عبارت است از ميل و كشش و جاذبه اى كه در طبع انسان نسبت به چيز ديگرى وجود دارد. عشق نيروئى است كه به زندگى حرارت و گرمى و جنبش و حركت مى بخشد و انسان را در راه نيل به كمال به تكاپو و كوش و اميدارد. « اگوست كنت» حكيم فرانسوى عالم رياضى و رهبر مكتب تحقيق مى گويد:« دو امر قوى در وجود انسان مؤثر است يكى« حس عاطفه» يا« عشق» و ديگرى« عقل»( مجله روشندل شماره 9 سال 48) انسان با اين دو نيرو« عقل و عشق» زندگى مى كند،« عقل» به انسان آگاهى مى دهد و« عشق» حركت و جنبش مى بخشد. آرى اين طبيعت انسان است كه هم از« انديشه» ساخته شده و هم از عواطف و احساس، انسان اندام زنده اى است با مغز مى انديشد و با قلب عشق مى ورزد. هيچ كدام به تنهايى براى ساختمان وجود انسان كافى نيست. دكتر كارل در كتاب« راه و رسم زندگى» مى گويد: عقل نمى تواند به ما نيروى زيستن بر طبق طبيعت اشاء بدهد، فقط به روشن كردن راه، قناعت مى كند، و هرگز ما را به جلو نمى راند ما بر موانعى كه در پيش داريم فائق نخواهيم شد مگر آنكه از عمق روح ما موجى از عواطف( عشق) سر بيرون كشد.( صفحه 113). همچنين« عشق» بى عقل، جنونى بيش نيست، طغيان شديد غرائز است كه انسان را به گناه و سقوط در لجن زار عصيان مى كشاند و بر اثر آن دست به هر كار جنون آميزى مى زند و چه بسا شهوات آنچنان طغيان مى كند كه راه را بر تشخيص صحيح عقل مى بندد و آنچه را كه به آن ميل دارد، صحيح و منطقى هم جلوه مى دهد. دكتر كارل اين مطلب را در ضمن مثال خوبى بيان كرده و گفته است:« عقل چراغ يك اتومبيل است كه راه مى نمايد، عشق موتورى است كه آن را به حركت در مى آورد» بنابراين هر يك بى ديگرى هيچ است موتور بى چراغ، عشق كور، خطرناك، رسوا كننده بالاخره فاجعه و مرگ، چراغ بى موتور، عقل بى اثر و بى روح، سرد و يخ و بى حركت است. كارل در اين جمله موقعيت« عقل» را نسبت به عشق به چراغ ماشينى تشبيه كرده است ولى چنانكه از معنى« عقل» هم استفاده مى شود، عقل علاوه بر وظيفه پرتوافكنى و رهبرى وظيفه ديگرى هم دارد و آن اينكه مانند ترمز ماشين، احساسات تند و سركش را نيز مهار مى كند و آنها را از طغيان باز مى دارد. بنابراين، بين اين دو نيرو نه تنها در اصل تضادى نيست، بلكه در رشد و تقويت يكديگر اثر مهمى دارند چنانكه گفته اند: فعاليتهاى عاطفى براى پرورش عقل و هوش ضرورت دارد و حالات عاطفى در هر لحظه در طرز تفكر آدمى اثر مى گذارد و عشق فهم را تيز مى كند، عقل هم نسبت به عشق، بينايى و آگاهى مى بخشد. به قول« كارل»: مفيدترين و خوشبخت ترين مردم كسانى هستند كه فعاليتهاى فكر و عاطفى ايشان با يكديگر متعادل و هماهنگ باشد، آنچه موجب برترى و تفوق معنوى اين دسته بر ديگران مى شود كيفيت فعاليتها و تعادل رشد آنها است( انسان موجود ناشناخته، صفحه 151). لذا بايد در تعليم و تربيت انسان، هر دو جنبه در نظر گرفته شود تا افراد برجسته و جامعى تربيت گردد. چنانكه« كارل» مى گويد:« هدف مساعى در تعليم و تربيت بايد پرورش افراد جامع و متعادلى باشد چه فقط بر روى اينان مى توان تمدن بزرگ و استوارى را پايه نهاد»( همان كتاب صفحه 151). پس براى سعادت كامل بايد عشق و عقل يا دل و دماغ همكار و همگام شوند، هم بايد به تزكيه و تقويت قلب پرداخت كه مركز عشق و عواطف و ايمان و اخلاق است و هم به پرورش عقل كه منشاء علوم و دانشها و انديشه ها است، و هيچ كدام جاى ديگرى را نمى گيرد. ولى صوفيه ميان عقل و عشق جدايى انداخته و براى هر كدام مرزى قائل شده اند. و« عشق» را بيش از هر عامل ديگر« ضد عقل» دانسته اند و گفته اند: عشق هر كجا پا گذاشت عقل را از مسند حكومتش معزول مى كند، هنگامى كه عشق از يك در وارد شد عقل از در ديگر فرار مى كند اين است كه عقل و عشق در ادبيات عرفانى به عنوان دو رقيب معرفى شده است. رقابت فيلسوفان با عارفان از همين جا سرچشمه مى گيرد. فيلسوفان طرفدار سرسخت عقلند، ولى عرافان عقل را تحقير مى كنند و به نيروى عشق اتكاء و اعتماد دارند. ميان عقل و عشق اين دو رفيق ديرين، رقابت انداخته اند و در اين ميدان رقابت، عقل محكوم و مغلوب معرفى شده است؛ مولوى مى گويد: عشق آمد عقل او آواره شدصبح آمد شمع او بيچاره شد! عقل چون شحنه است چون سلطان رسيدشخئه بيچاره در كنجى خزيد! از در دل چون كه عشق ايد درون عقل رخت اندازد برون! عطار گويد: عشق جانان آتش، و عقل و دودعشق آمد در گريزد عقل زود! اين تنها مولوى و عطار نيستند كه به اين مضمون شعر گفته اند بلكه بعضى شعراى ديگر نيز به همين منوال شعر گفته اند مثلًا يكى گويد: قياس كردم، تدبير عقل در ره عشق چو شبنمى است كه بر بحر مى زند رقمى ديگرى گفته: شوق را بر صبر و قوت غالب است عقل را با عشق دعوى باطل است اينها مى گويند:« عقل» در مقابل« عشق» مغلوب است و اصلًا« عقل» از ادراك حقيقت عشق عاجز است. مولوى مى گويد: هر چه گويم عشق را شرح بيان چون به عشق آيم خجل گردم از آن عقل در شرحش چو خر در گل بخفت شرح عقل و عاشقى هم عشق گفت آفتاب آمد دليل آفتاب گر دليلت بايد از وى رو متاب مى گويند: علم و دانشى كه انسان آموخته در مجلس عشاق به درد نمى خورد، مولوى گويد: در مجلس عشاق قرارى دگر است وين باده عشق را خمارى دگر است آن علم كه در مدرسه حاصل كردند كارى دگر است و عشق كارى دگر است. اگر« عشق»،« عقل» را از مسند حكومت منعزل كند، طغيان و تندرويهاى آن با نيروى عقل كنترل نشود، مسلماً در اين صورت« عشق» خطرناك و ويرانگر خواهد بود، همچون آتشى است كه سراسر وجود عاشق را شعله ور مى سازد و قواى خفته را بيدار و نيروهاى بسته و مهار شده را آزاد مى كند در اين صورت وجود عاشق مانند شهر بى دفاعى در برابر يك سپاه غارتگر به سرعت تسليم مى گردد، و زمام تمام وجود خود را به دست عشق مى سپارد. شاعر مى گويد: قرار عقل برفت و مجال صبر نماندكه چشم و زلف تو از حد برون دلاويزند مرا بگوى نصيحت، كه« پارسائى» و« عشق»دو خصلتند كه با يكديگر نياميزند! اين نوع عاشقى را از قديم با رسوائى قرين دانسته اند:« فروغى بسطامى» مى گويد: رسواى عالمى شدم از شور عاشقى ترسم خدا نكرده كه رسوا كنم ترا! همين عشق ويرانگر و رسوا كننده است كه شيخ صنعان را با همه زهد و علم در سن پيرى به دَر دختر ترسا مى كشاند و به خمر خوردن و بت پرستيدن و خوك چراندن وا مى دارد. گر مريد راه عشقى فكر بد نامى مكن شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت! سعدى مى گويد: سعديا عشق نياميزد و عفت با هم چند پنهان كنى آواز دهل زير گليم؟ از اينجااست كه فلاسفه نيز بى پروا به« عشق» مى تازند و آنرا يكنوع« جنون» مى دانند. بوعلى در تعريف اين نوع عشق گفته است:« هو مرض سوداوى ينتهى الى الجنون»! يعنى« عشق بيمارى سوداوى است كه سرانجام انسان را به ديوانگى مى كشاند»! يكى از نويسندگان معروف شرق گفته:« عشق مانند سل و سرطان و نقرس، بيمارى مزمنى است كه آدم عاقل بايد از آن فرار كند»!« كوپرنيك» دانشمند معروف فلكى در تحقير عشق كمى احتياط كرده، گفته است:« عشق را اگر يك نوع جنون ندانيم لااقل عصاره اى از مغزهاى ناتوان است»! شاعر از« نيروى عشق» به« رشته اى مقاومت ناپذير» تعبير مى كند كه محبوب، آن را بر گردن وى افكنده است و او را به هر سو كه دلخواه او است مى كشاند: رشته اى بر گردنم افكنده دوست مى كشد هر جا كه خاطرخواه اوست البته عشق به مخلوق، اگر تا به اين پايه از شدت مى رسد، عشق نيست، قيد است، نوعى اسرات است بت سازى و بت پرستى است، دشمنى رشد در استقلال و اعتماد به نفس و تكامل شخصيت انسانى است. خاصيت اساسى عشق اينست كه معشوق را به صورت ايده آل منحصر به فرد در مى آورد و همه چيز را هيچ و هيچ را همه چيز مى نمايد چنانكه از قديم گفته اند:« حبّ الشّى ء يعمى و يصم»: دوستى هر چيز انسان را كور و كر مى كند. على عليه السلام مى فرمايند:« من عشق شيئاً اعمى بصره و امرض قلبه»( نهج البلاغه خطبه/ 175)« كسى كه به چيزى عشق بورزد، چشمش را معيوب و دلش را مريض مى كند»!« عشق» مأخوذ از ماده« عشقه» است و آن گياهى است بر تنه درختى كه پيچيد آن را خشك سازد و خود به طراوت خويش باقى ماند، پس عشق بر هر تنى كه برآيد جز محبوب را خشك كند و محو گرداند و آن تن را ضعيف سازد و دل روح را منور گرداند( دهخدا ماده عشق) نه تنها عشق عيب را مى پوشاند بلكه عيب را زيبا جلوه مى دهد و شايد به خاطر معايب آن است كه هيچ در قرآن اين واژه استعمال نشده و از دوستى و محبت عميق مؤمنان نسبت به حضرت حق به« حبّ شديد» تعبير گرديده است و در روايات نيز به ندرت به چشم مى خورد و از آن جمله مرحوم كلينى در كافى اين روايات را نقل كرده كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود:« افضل النّاس من عشق العبادة، فعانقها واحبّها بقلبه و باشرها بجسده و تفرع لها ...»( جلد 2، صفحه 83). مربيان بشر، در تربيت انسان به اهميت اين دو نيرو( عقل- عشق) پى برده اند و از راه اين دو نيرو به تربيت انسان پرداخته اند. علماى اخلاق و فلاسفه مى خواهند بشر را تنها از راه عقل تربيت نمايند به اين ترتيب كه سعى مى كنند عقل بشر را با غذاى علم تقويت كنند تا بتواند خوب و بد را بفهمد و صلاح و فساد را تشخيص دهد. عارفان و صوفيان در مقابل، مى گويند بشر را با عقل نمى توان تربيت كرد زيرا هميشه فطرت و غرائز بر عقل غلبه دارد و لذا بايد انسان را از راه عشق تسخير كرد و دل را در دست گرفت و آنگاه وادارش كرد كه اين كار را بكند و آن را نكند ... ولى از آنجايى كه انسان معجونى است از اين دو قوه، كسانى در تربيت انسان موفق اند كه به هر دو جنبه توجه دارند. بدين جهت رهبران آسمانى و مربيان واقعى در تربيت انسان از هر دو نيرو استفاده كرده اند و ميان اين دو نيروى بشرى موازنه اى برقرار نموده اند. در مكتب پيامبران، خوشبخت ترين مردم كسانى هستند كه بين« دل» و« دماغ» و« عقل» و« عشق» تعدل برقرار باشد و لذا خود آنان عاقلترين و عاشقترين موجودات جهان بودند. خصوصيتى كه در روش اصلاحى پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله است اين است كه از هر دو نيرو بطور متعادل براى تربيت آنها استفاده مى كند.

ص: 94

ص: 95

ص: 96

ص: 97

است كه پس از تكميل اين دو نيرو، هيچگونه جاى عذرى براى احدى باقى نمى ماند و هر نااميدى و ناكامى كه براى او پيدا شود از خود او سرچشمه گرفته است، چنانكه از حضرت مولى الموحدين على عليه السلام نقل شده كه فرموده: «انّ للّه على النّاس حجّتين حجّه ظاهرة و حجّة باطنة فاما الظاهرة فالرسل و الانبياء و الائمة عليهم السلام و اما الباطنة فالعقول : «خداوند بر مردم دو حجت دارد يكى آشكارا و ديگر در نهان، اما حجت آشكارا و پيمبران و ائمه هدى عليهم السلام هستند و حجت نهانى او همان

ص: 98

عقلهاى مردم است».(1)

گاه هم از عقل به رسول باطنى تعبير مى شود، چنانكه پيمبران را عقل ظاهرى نيز مى گويند يعنى اين دو در راه يك هدف و يك مقصد قدم بر مى دارند.

در اين ميان قواى ديگرى هم در ميان جسم و جان بشر به نام غريزه و فطرت، آفريده شده كه هدف از آن تكميل دو نيروى ساقه و پشتيبانى از آنهااست؛ اين غرائز بسيارند و شايد شمارش آنها كار مشكلى باشد؛ مانند قوه جلب منفعت و فرار از ضرر و غريزه هاى غضب و شهوت و ... بديهى است افراط و تفريط در هر كدام از اين غرائز، مفاسد بيشمارى در بردارد كه علم اخلاق متكفل بيان آنها و طرز پيشگيرى از آنهااست.

«عشق» يا حب مفرط يكى از اين غرايز است به شمار مى رود كه در سرنوشت هر فرد تأثير عميقى مى گذارد و سعادت و بدبختى هر كسى ارتباط مستقيمى با آن دارد.

ما كارى با لفظ «عشق» و ماده و مبدأ آن نداريم چون در اينجا اثر و ثمرى بر آن مترتب نيست، مورد بحث ما همان معنايى است كه گاهى از آن به حبّ مفرط و زمانى به علاقه شديد، و گاهى به عشق يا احساسات شديد تعبير مى شود.

در تاريخ بشر اين غريزه كارهاى برجسته اى انجام داده و به همين دليل هميشه مورد توجه بوده است. ولى به هر حال نبايد فراموش كرد كه حب و عشق بازوى عقل و انجام كارهاى بزرگ است آرى به منزله بازو است.

عقل به انسان آگاهيهاى لازم مى دهد و عشق او را به حركت در مسير آگاهيها وا مى دارد، و اگر عشق از عقل جدا شد جنون است و مايه تخريب.

ولى صوفيان معتقداند: كه اين پديده را سلطان كشور جان است و عقل دست نشانده اوست! بلكه عقل را كوچكتر از آن مى دانند كه در مقامات بلندى كه هماى


1- اصول كافى، جلد 1، صفحه 16.

ص: 99

عشق پرواز مى كند، راه يابد، پاره اى از اوقات قدم را فراتر نهاده و عقل را «راهزن راه حق» شمرده، و در خلوت خانه اسرار الهى او را اجنبى دانسته اند! بر عكس عشق را محرم اسرار نهانى و رازهاى نگفتنى مى دانند، آثار اين عقيده در سخنان آنها اعم از نظم و نثر منعكس است (در اشعار و كلمات غير صوفيها از كسانى كه به افكار عرفانى داغ علاقه منداند نيز اين مطلب منعكس است).

حافظ مى گويد:

در ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زدعشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد

عقل مى خواست كز آن شعله چراغ افروزدبرق غيرت بدرخشيد و جهان برهم زد

مدعى خواست كه آيد به تماشاگه رازدست غيب آمد بر سينه نامحرم زد

هلالى گويد:

جهان يك قطره از درياى عشق است فلك يك سبزه از صحراى عشق است

چراغ بى زوال آفرينش فروغ گوهر يكتاى عشق است

اگر روح است اگر عقل است اگر دل شرار آتش سوداى عشق است!

ديگر مى گويد:

آزمودم عقل دور انديش رابعد از اين ديوانه سازم خويش را!

ص: 100

در جاى ديگرى گفته است

عقل را هم آزمودم من بسى زين سپس جويم جنون را مغرسى

ديگرى گويد:

با عاقلان بگو كه ارباب ذوق راعشق است رهنما نه انديشه رهبر است!

ديگرى از طرفداران اين انديشه مى گويد:

وراى طاعت ديوانگان ز ما طلب كه شيخ مذهب ما عاقلى گنه دانست

شيخ عطار در منطق الطير گويد:

عشق جانان آتش است و عقل و دودعشق كآمد در گريزد عقل زود

بالاخره حافظ مطلب را تمام كرده و در شعرى ه از او نقل شده گويد:

ما را به منع عقل مترسان و مى بياركين شحنه در ولايت ما هيچ كاره نيست!

نويسنده «دانشنامه» اين عقديه را پسنديده و اظهار مى دارد: بهترين مثلى كه درباره عقل و عشق مى تون گفت همان است كه در شعر اخير گفته شد، يعنى عشق به منزله سلطان است و عقل به منزله شحنه! (لابد آن هم شحنه بيكاره!) بهر حال صوفيان از روى همين اصل نتايج بسيارى گرفته اند و در حقيقت آنرا يكى از پايه هاى مسلك خود قرار داده و بناى كاخ تصوف را روى آن ساخته اند، و چون خشت اول كج نهاده شد، اين بنا تا كنيد دورا كج است.

يكى از نتايج اين اصل اين است كه سالك و طالب جلوه حق، بايد دم از استدلالات عقلى فرو بسته و آن را در كشف حقايق تكيه گاه خود قرار ندهد و اين «پاى بى تمكين چوبين» را در اين راه، مركب خود نسازد مولوى كه زبان گوياى

ص: 101

اين جمعيت است گويد:

پاى استدلاليان چوبين بودپاى چوبين سخت بى تمكين بود

پى آمدهاى تحقير و بزرگ نمايى عشق را در صفحات آينده مطالعه خواهيد فرمود.

***

مبارزه با علوم و دانشها!

روى همين اصل بسيارى از سران صوفيه علناً با دانشهاى آموختنى و كتاب و دفتر به مخالفت برخاسته، بلكه مبارزه و دشمنى مى كرند و رسماً ازآنچه مربوط به علوم آموختنى و استدلالى بود ابراز تنفر و بيزارى مى نمودند.

بعضى به اندازه اى در اين موضوع پافشارى كرده اند كه مطالعه احوال آنها هر خواننده اى را دچار حيرت و تعجب مى كند.

ممكن است بعضى اين سخن را باور نكنند كه كسى با علم و دانش اين گونه مخالفت نشان دهد.

چند نمونه از اين مبارزه و دشمنى را از كتاب «تاريخ تصوف، صفحه 508) تأليف دكترقاسم غنى در اينجا مى آوريم.(1)


1- دكتر قاسم غنى در زير عنوان« آثار ادبى صوفيه»( صفحه 506) مى نويسد: ازمطالعه تراجم احوال صوفيه و اطلاع بر اقوال و آراء عرفا كه هميشه« علم رسمى» و قيل و قال مدرسه و كتاب و دفتر را« حجاب» راه سالك شمرده اند، چنان انتظار مى رود كه در بين صوفيه اساساً تأليف و تصنيف نمى بايستى معمول شده باشد، زيرا احوال و مبانى طريقت و سلوك با علم ظاهر مخالفت است، و عارف معتقد است كه« العلم و هو الحجاب الاكبر» ... در كلمات بزرگان صوفيه غالباً با لحنى طنز و استهزاء و تحقير و توهين از اهل استدلال و كتاب و پيروان علوم رسمى و تقرير و بيان سخن رانده شده است، و شرط وصول به معرفت را اين دانسته اند كه لوح قلب از نقش آموختنيهاى مدرسه پاك شود تا آن صفا و سادگى حاصل نگردد، محال است كه براى پذيرفتن نقش معرفت الهى آماده شود، مولاناى رومى در اين معنى مى گويد: هست مطلق كارساز نيستى است كارگاه هست كن جز نيست چيست؟ بر نوشته هيچ بنويسد كسى يا نهالى كارد اندر مغرسى كاغذى جويد كه آن بنوشته نيست تخم كارد موضعى كه كشته نيست اى برادر موضع ناكشته باش كاغذ اسپيد نا بنوشته باش تا مشرف گردى از ن و القلم تا بكارد در تو تخم آن ذوالكرم ( مثنوى دفتر پنجم، صفحه 482) وقتى از« حبيب عجمى» كه مرد عامى وامى بود كرامتى ظاهر شد، حسن بصرى كه عمرى را صرف آموختن علوم كرده بود از او پرسيد:« اى حبيب اين به چه يافتى؟ گفت بدانكه من دل سفيد مى كنم و تو كاغذ سياه»!( تذكرةالاولياء جلد 1، صفحه 54) ابراهيم ادهم گفته است:« در اين طريق هيچ چيز بر من سخت تر از مفارقت نبود كه فرمودند كه: مطالعه مكن»!( تذكرةالاولياء جلد 1، صفحه 94) جنيد بغدادى گفته است:« چون حق تعالى به مريدى نيكى خواهد او را پيش صوفيان افكند و از قرايان باز دارد نقل است كه گفت: نشايد كه مريدان را چيزى آموزند مگر آنچه در نماز بدان محتاج باشند و فاتحه و قل هواللّه احد تمام است، و هر مريدى كه ظن كند و علم نويسد از وى هيچ نيايد( تذكرةالاولياء، جلد 2/ 26) شيخ ابوسعيد ابوالخير گفته است:« بايزيد بسطامى گفت حق تعالى فرد است او را بتفريد بايد جستن تو او را به مداد و كاغذ جوئى كى يابى؟!( اسراالتوحيد، صفحه 201) شيخ ابوسعيد ابوالخير مى گويد كه در حوالى نسابه ديه ييسمه رفتم كه مدفن« احمد على» يكى از مشايخ خراسان بود، در آنجا در مسجدى فرود آمدم پيرمرد قصابى نزد من آمد و پرسيد كه:« شرط بندگى چيست و شرط مزدورى چيست؟ ما از علم جواب داديم، گفت: هيچ چيز ديگر هست ما خاموش مى نگريستيم آن پير به هيبت در ما نظر كرد و گفت:« با مطلقه صحبت مدار! يعنى كه علم ظاهر را طلاق داده و چون از تو سئوالى كردم نخست از شرع جواب دادى، چون آن علم را طلاق داده اى باز گردم آن مگرد»( همان كتاب، صفحه 32). بايزيد بسطامى گفته:« مردمان علم را از مردگان گرفتند و مااز زنده علم گرفتيم كه هرگز نميرد، هممه به حق گويند و من از حق مى گويم لاجرم گفت: هيچ چيز بر من دشوارتر از متابعت علم نبود يعنى علم تعليم ظاهر»( تذكرةالاولياء، جلد 1، صفحه 170)

ص: 102

1- جنيد بغدادى كه يكى از سران بزرگ صوفيه و شاگرد شيخ «سرى» بوده است معتقد بود كه: «خواندن و نوشتن سبب پراكندگى انديشه صوفى است ! نگارنده گويد: خوب بود مى فرمودند سبب اطلاع و بيدارى او و كناره گيرى

ص: 103

از رويه تصوف است

خوب فكر كنيد ما و تمام دنيا هر چه داريم از بركت همين خواندن و نوشتن است، با اينحال جاى تعجب نيست كه دسته اى اين دو را سبب پراكندگى حواس بدانند؟ ديگران به فكر تعليمات اجبارى افتاده اند اما در اينجا بعضى قول جنيد بغدادى خرافى را به رخ ما مى كشد هيچ فكر نمى كند كه اگر مردم به ايندستور عمل كنند، جامعه به عصر جاهليت باز مى گردد.

2- شيخ عطار در شرح حال بشر حافى نوشته: «نقل است كه هفت قمطره (صندوق) از كتب حديث داشت همه را در زير خاك دفن كرد و روايت نكرد ...».(1)

3- شبلى مى گفت «كسى را سراغ دارم كه وارد صوفيه نشد مگر اينكه جميع دارايى خود را انفاق كرد و هفتاد صندوق كتاب (آرى 70 صندوق كتاب!) را كه خود نوشته و حفظ كرده و به چندين روايت درست كرده بود در اين رودخانه دجله كه مى بينيد، غرق كرد»! مقصود شبلى از اين آدم خود او بود!(2)

4- احمد بن ابى الحوارى كه از بزرگان صوفيه است، كتب خود را به دريا ريخت و گفت: «نعم الدليل انت؛ والاشتغال بالدليل بعد الوصول محال . اين كارو اين سخن اگر چه در كتاب تاريخ تصوف به احمد بن ابى الحوارى نسبت داده شده ولى بعضى ديگر نظير آن را از ابوسعيد نقل كرده اند كه كتابهايش را به دست خود در زير خاك كرد و گفت نعم الدليل الخ.(3)

از ابوسعيد نقل شده كه گفت: «رأس هذا الامر كبس المحابرو خرق الدفاتر


1- تذكرةالاولياء، جلد 1، صفحه 108.
2- تاريخ تصوف، دكتر غنى صفحه 514.
3- سهل بن عبداللّه تسترى گفته:« هر دل كه با علم سخت گردد از همه دلها سخت تر گردد و علامت آن دل كه با علم سخت گردد آن بود كه دل وى بتدبيرها و حيلت ها بسته شود و تدبير خويش به خداوند تسليم نتواند كرد»( تذكرةالاولياء جلد 1، صفحه 260).

ص: 104

و نسيان العلوم !(1) يعنى: آغاز اين كار پنهان كردن دوات و مركب و پاره كردن دفترها و فراموشى علوم است!! ...

من نمى دانم اين افراد تا چه اندازه از تعليمات اسلام و دستورات پيشوايان اين آيين مقدس دور افتاده بودند، كردار و رفتار آنها درست مانند كسانى است اصلًا در محيط دينى اسلام پرورش نيافته و از سرچشمه قرآن قطره اى ننوشيده اند، آنها سعى مى كردند كه دفترها را پاره كرده و صندوق هاى كتاب را در آب غرق سازند يا در دل خاك جاى دهند، و احاديث پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله را اطعمه ماهيان دريا يا موريانه هاى زمين كنند؛ ولى بر عكس، پيشوايان اسلام تأكيدات زيادى درباره حفظ كتب و نگهدارى آثار پيشوايان بزرگ يعنى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و ائمه هدى عليهم السلام كرده اند به عنوان نمونه و شاهد:

1- مرحوم مجلسى در كتاب بحار از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه فرمود: «من حفظ على امتى اربعين حديثا ينتفعون بها فى امردينهم بعثه اللّه يوم القيامة فقيهاً عالماً»: «كسى كه براى امت من چهل حديث حفظ كند و به ايشان برساند تا از آن در امور دينى استفاده كنند، خداوند در روز قيامت او را دانشمند و عالم بر مى انگيزد».(2) البته منظور از حفظ، همان گونه كه بزرگان تصريح كرده اند نگاهدارى است بهر طور كه باشد، خواه از بر كنند و خواه بنويسد و خواه به ديگران بگويند تا يادداشت كنند، اين روايت يكى از روايت هاى مشهور در بين عامه و خاصه است و علماى سنى و شيعه مضمون آن را در كتابهاى خود نقل كرده اند. بلكه بعضى گفته اند كه اين حديث به حد تواتر رسيده است.(3)


1- اسرارالتوحيد صفحه 33- 32 چاپ تهران.
2- مرحوم علامه مجلسى در بحارالانوار در« كتاب العلم» باب بيستم را به عنوان« من حفظ اربعين حديثا» اختصاص داده، و در آن باب، ده روايت نقل كرده است كه دهمين روايت همان روايتى است كه حضرت استاد در اينجا نقل كرده است( بحارالانوار جلد 2، صفحه 153 تا 156).
3- همين حديث با همين متن در كتب اهل سنت نيز وارد شده است( كنزالعمال جلد 10/ 29185/ 29486) و تمام رواياتى كه مرحوم مجلسى در اين باره در بحار نقل كرده در منابع اهل سنت نيز نقل شده است( فهرست كنزالعمال جلد 18، صفحه 130).

ص: 105

بر اثر همين حديث و نظاير آن بود كه دانشمندان اسلام هميشه اهميت فراوانى به حفظ و نگاهدارى احاديث، از خود نشان مى دادند و كتابهاى زيادى در اين موضوع تأليف كردند، دسته اى براى اينكه كاملًا بر طبق مضمون اين روايت عمل كرده باشند به نوشتن اربعين (چهل حديث) مبادرت كردند كه تا امروز نيز ادامه دارد(1) ما هم اگر چه لياقت اين مقام ارجمند را نداريم ولى خيلى خوشوقتيم كه خداوند توانا توفيق داد اين افتخار را به وسيله نقل چهل حديث در طى بحثهاى همين كتاب كوچك درك نماييم- «ذلك فضل اللّه يؤتيه من يشاء»(2).

شما را به خدا، اين دستور كجا و هفتاد صندوق كتاب حديث و غيره را در آب دريا غرقه ساختن كجا؟! چه بسا اگر آن كتابها را نابود نساخته بودند و به دست ما مى رسيد امروز بسيارى از مشكلات دينى و دنيوى خود رابه وسيله آن حل مى كرديم، ولى بسوزد خانه نادانى و جهل!

2- مرحوم علامه مجلسى در بحار از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه فرمود: «زكوة اليد البذل و العطاء السخاء بما انعم اللّه عليك به و تحريكها بكتبه العلوم و منافع ينتفع بها المسلمون :

«زكوة دست جود و بخشش و سخاوت است به آنچه خدا به تو ارزانى داشته و همچنين حركت دادن آن به نوشتن علوم و دانشها، و منافعى كه به وسيله آن به مسلمانان مى رسد».

3- مرحوم شيخ حر عاملى در جلد سوم وسائل از امام صادق عليه السلام نقل مى كند


1- مرحوم شيخ آقا بزرگ تهرانى در الذريعة( جلد 1، صفحه 409 تا 435) از هشتاد و اندى كتاب به نام« اربعين» نام برده است، و اينها غير از كتابهائى است كه به نام« چهل حديث» نوشته شده است و حاجى خليفه در كشف الظنون( جلد 1، صفحه 52 تا 61) به عنوان اربعين حديث، 73 جلد كتاب معرفى كرده است.
2- سوره مائده، آيه 54

ص: 106

كه به يارانش فرمود: «احتفظوا بكتبكم فانكم سوف تحتاجون اليها»: «كتابهاى خود را نگاهداريد چه آنكه به همين زودى به آنها محتاج مى شويد».(1)

4- باز در همان كتاب روايت ديگرى از آن حضرت نقل مى كند كه به مفضل بن عمر فرمود: «اكتب و بث علمك فى اخوانك فان مت فورّث كتبك بنيك فانه ياتى على الناس زمان هرج ما يانسون فيها الا بكتبهم : «بنويس و دانش خود را در ميان برادرانت منتشر ساز و اگر مرگ ترا در رسيد آنها را براى پسرانت به ارث گذار. چون زمان سختى در پيش است كه تنها انس مردم در آن زمان به كتابهايشان خواهد بود».(2)

اين حديث معجز آسا و نظاير آن اهميت حفظ احاديث و آثار ائمه هدى عليهم السلام را به خوبى روشن مى سازد و دستور ميدهد به هر قيمتى كه باشد آنها را نگهدارى كرده و به نسل هاى آينده مسلمان برسانند.

سلاح كار كجا و من خراب كجاببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا؟

در پرتو اين دستورات مقدس ما مسلمانان هميشه افتخار طرفدارى از علم و دانش و نشر آن را داشته ايم.

5- شيخ فريد الدين عطار در شرح حال يوسف بن حسين رازى مى نويسد: وقتى ذوالنون مصرى (مرشد او) به او دستور داد كه از مصر خارج شده و به شهر خود بازگشت كند، يوسف دستورى خواست ذوالنون گفت: هر چه خوانده اى فراموش كن و هر چه نوشته اى بشوى تا حجاب برخيزد!(3) نگارنده گويد: چقدر مختصر و مفيد براى فاتحه خواندن به همه چيز!


1- بحارالانوار، جلد 2، صفحه 152- اصول كافى جلد 1، صفحه 73 حديث 10.
2- بحارالانوار، جلد 2، صفحه 150- اصول كافى جلد 1، باب روايةالكتب و الحديث حديث 11.
3- تذكرةالاولياء جلد 1، صفحه 318.

ص: 107

قرآن را هم به گوشه اى گذارد

6- از ابوسعيد ابوالخير نقل مى كنند كه گفت: چون «حالت»! به ما روى داد ديگر از كتب و دفاتر خود راحت نمى يافتيم، از خدا خواستم كه مرا آسايش خاطرى دهد، خداوند به من تفضل كرد كتابها را از خود دور ساختم! و به تلاوت قرآن مشغول شدم، از فاتحة الكتاب شروع كرده مى خواندم تا در سوره انعام به اين آيه رسيدم- «قل اللّه ثم ذرهم فى خوضهم يلعبون»(1) اينجا كتاب از دست بنهادم هر چند كوشيديم تا يك آيه ديگر پيش رويم راه نيافتيم آن (يعنى قرآن را) هم به گوشه اى گذارديم!(2)

عاشقان را شد مدرس حسن دوست دفترو درس و سبقشان روى اوست (3)

«نويسنده» گويد: پروردگار متعال در سوره كهف مى فرمايد:

«زيانكارترين مردم كسانى هستند كه كوشش آنها به جايى نرسيده و در عين حال گمان مى كنند كه كار خوبى انجام داده اند».

مرحوم علامه مجلسى در بحارالانوار نقل مى كند كه حضرت على بن موسى عليه السلام در هر سه روز يك ختم قرآن مى كردند.(85)


1- سوره انعام، آيه 91
2- اسرارالتوحيد، صفحه 33 چاپ تهران.
3- مثنوى دفتر سوم و در دفتر ششم در حكايت« فقير گنج طلب» مى گويد: اى بسا علم و ذكاوات و فطن گشته رهرو را چون غول راهزن بيشتر اصحاب جنت ابلهندتا ز شرّ فيلسوفى مى رهند! خويش را عريان كن از جمله فضول ترك خود كن تا كند رحمت نزول زيركى ضد شكست است و نياززيركى بگذار و با گولى بساز زيركى شد دام بر دو طمع و نازتا چه خواهد زيركى را پاكباز زيركان با صنعتى تابع شدندابلهان از صنع در صانع شدند 85- بحارالانوار، جلد 92، صفحه 204.

ص: 108

باز در همان كتاب از امام سجاد عليه السلام نقل مى كند كه در پاسخ سؤال «زهرى» از بهترين اعمال، فرمود: بهترين كارها اين است كه قرآن را از اول شروع كنى و به آخر برسانى و همينطور اين عمل را تكرار كنى.(1)

خواننده محترم! به عقيده شما آيا بايد به دستورات پيشوايان بزرگ اسلام رفتار كنيم؛ و يا گوش به سخنان ابوسعيد ابوالخير بدهيم؟ اينها مطابق كدام دستور رفتار مى كردند و از كدام پيغمبر و امام عليه السلام پيروى مى نمودند؟ آيا به ما حق مى دهيد كه درباره مرتكبين اين گونه كارها بگوييم: «إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَمَا تَهْوَى الْأَنْفُسُ»(2)

اگر بخواهيم درباره قرآن و اهميت تلاوت و تدبر در آن سخن بگوييم شايد از اصل مقصد دور شويم، ولى براى اينكه بدانيد مسلمانان هر چه دارند از قرآن است و بهترين راه براى تحصيل روحانيت قلب و صفاى دل و بودن به ياد خدا، تلاوت و تدبر در آيات قرآن است اين چند روايت كافى است:

1- مرحوم صدوق در كتاب امالى از پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله در حديث مفصلى نقل مى كند كه فرمود: «من قرأ عشر آيات فى ليلة لم يكتب من الغافلين ...».(3)

«كسى كه ده آيه از قرآن مجيد را در شب بخواند نام او در زمره غافلين ثبت نخواهد شد».

2- مرحوم صدوق در امالى از آن حضرت نقل مى كند كه فرمود: «نَوِّروا بيوتكم بتلاوة القرآن : «خانه هاى خود را با خواندن قرآن نورانى كنيد».(4)

3- در نهج البلاغه خطبه هاى متعددى از حضرت مولى الموحدين على عليه السلام نقل شده كه ما به نقل يك جمله از آن اكتفا مى كنيم: «فيه ربيع القلب و ينابيع


1- بحارالانوار، جلد 92، صفحه 204.
2- سوره نجم، آيه 23
3- امالى صدوق، صفحه 36- بحارالانوار جلد 92، صفحه 197- 196.
4- اصول كافى، جلد 2، صفحه 610، باب البيوت التى يقرأ فيها القرآن جلد 1- بحارالانوار جلد 92، صفحه 200.

ص: 109

العلم و ما للقلب جلاء غيره :(1) «در قرآن است بهار و خرمى دل و سرچشمه هاى علم و دانش، و از براى قلب صيقل و صفايى غير از آن نيست».

از اين كلام شريف به خوبى آشكار مى شود كه يگانه راه براى تقويت روح و تحصيل معنويت و نجات يافتن از وسوسه هاى شيطان، تفكر و تدبر در پيرامون آيات قرآن مجيد است، بنابراين آن راه هاى تاريك و پر سنگلاخى كه جمعيت متصوفه براى خود انتخاب كرده اند، جز ناكامى اثرى نخواهد داشت، اين سخن را با روايت پر معنايى پايان مى دهيم.

در عيون اخبارالرضا عليه السلام نقل شده كه فرمود: «يابن ابى محمود اذا اخذ الناس يمينا و شمالا فالزم طريقتنا، فانّه من لزمنا لزمناه و من فارقنا فارقناه فان ادنى ما يخرج به الرجل من الايمان ان يقول للحصاة: هذه نواة ثم يدين بذلك ويبرأممن خالفه- يابن ابى محمود احفظ ما حدثتك به فقد جمعت لك فيه خير الِدنيا و الاخره:(2)

اى پسر «ابى محمود» زمانى كه مردم از راه راست خارج شدند و به طرف چپ و راست تمايل پيدا كردند، تو بر طريقه ما باش زيرا هر كس با ما باشد ما با او خواهيم بود و هر كس از ما جدايى كند ما از او جدا خواهيم شد، كوچكترين چيزى كه انسان رااز ايمان به در مى برد اين است كه به سنگ ريزه بگويد اين «هسته» است و به آن معتقد شود و از مخالفين آن بيزار گردد ... اى پسر ابى محمود، آنچه گفتم نگاهدار كه خير دنياو آخرت را در آن از براى تو جمع كردم- از اين حديث شريف مطالب مختلفى استفاده مى شود كه فعلًا جاى بحث آن نيست.

علوم عقلى و نقلى را رها كن و بيا!

جامى در نفحات الانس در شرح حال عين الزمان جمال الدين گيلى چنين


1- نهج البلاغه، خطبه 176.
2- وسائل الشيعه، جلد 18، صفحه 92- باب 10 عدم جواز تقليد غير المعصوم، حديث 13.

ص: 110

مى نگارد: «وى از خلفاى شيخ نجم الدين كبرى است، و بسيار فاضل و دانشمند بوده است در اوائل كه عزيمت صحبت حضرت شيخ كرد به كتب خانه در آمد و از لطائف علوم عقلى و نقلى مجموعه اى انتخاب كرد كه در سفر، مونس وى باشد، چون نزديك خوارزم رسيد، شبى در خواب ديد كه شيخ با وى گفت: اى گيلك! «پشته را بيانداز و بيا» چون بيدار شد انديشه كرد كه پشته چيست، من از دنيا هيچ ندارم و انديشه جمع آن نيز ندارم. شب دوم باز همين خواب را ديد، در شب سوم از شيخ پرسيد كه شيخا پشته چيست؟ گفت آن مجموعه اى است كه جمع كرده اى، چون بيدار شد آن را در جيحون انداخت!

چون به حضرت شيخ رسيد گفت اگر آن مجموعه را نمى اندختى تو را هيچ فايده نمى بود!(1)

نگارنده گويد: تا به حال هر چه ديده ايم و شنيده ايم راه نجات و رستگارى در پيروى علوم نقلى و عقلى است، حديث مشهور تقلين را عامه و خاصه از پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده اند(2) و جاى هيچگونه شك و ترديدى در آن نيست و در آن تصريح شده كه اگر بخواهيد در راه خداپرستى و سعادت ابدى گمراه نشويد به دو چيز گرانمايه كه من در ميان شما به يادگار مى گذارم چنگ زنيد: قرآن


1- بنا به نقل تاريخ تصوف در ايران، صفحه 514، پاورقى 1.
2- ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه و صاحب كتاب سيرالصحابه از حذيفه روايت كرده اند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بعد از اداء خطبه مفصل فرمودند:« انّى تارك فيكم الثقلين كتاب اللّه و عترتى ان تمسكتم بهما فقد نجوتم».« طبرانى» بااين اضافه نقل كرده است كه فرمود:« فلا تقدموهما فتهلكوا و لا تقصروا عنهم فتهلكوا و لا تعلموهم فانّهم اعلم منكم»« دو چيز نفيس و بزرگ را در ميان شما مى گذارم كه اگر به اين دو چيز تمسك جوئيد نجات مى يابيد: يكى قرآن و ديگرى عترت من». آنگاه فرمود:« برايشان سبقت نجوئيد و تقصير و كوتاهى ننمائيد از آنها كه هلاك مى شويد، به ايشان ياد ندهيد كه آنها از شما داناترند»،( سنن ترمذى جلد 2، صفحه 307- كنزالعمال جلد 1، حديث 874) اين حديث با تفاوت مختصرى در عبارت متن، متواتر است و از بيست و چند نفر از صحابه نقل شده است( تفصيل اين بحث را مى توانيد در المراجعات مراجعه 8 صفحه 20 تا 25 مطالعه نمائيد، و اين حديث با مختصر تفاوتى در اغلب كتب معتبر اهل سنت نقل شده است).

ص: 111

و عترت من ... اين سخن كجا و گفتار شيخ نجم الدين كه اگر آن «پشته علوم عقلى و نقلى» را نمى اندختى تو را هيچ فايده اى نمى بود، كجا؟!

***

چگونه درس خواندن عيب بود؟

عورتت را بپوشان!

يكى از صوفيان معروف «ابوسعيد الكندى» در خانقاهى منزل داشت و در جمع دراويش به سر مى برد و گاهى در پنهانى! به حوزه درس وارد مى شد، روزى در خانقاه دواتش از جيبش بيرون افتاد و رازش كشف شد! بعضى از صوفيان به او گفتند: عورت خويش را پنهان دار!(1)

روزى شبلى دواتى در دست حسين بن احمد صفار ديد به او گفت: سياهيت را از پيش من ببر كه مرا سياهى دلم بس است!(2)


1- نقد العلم و العلماء، صفحه 317.
2- از اين رو بود كه صوفى كتاب را به خاك مى كرد و اوراق را مى شست و« جز دل اسپيد همچون برف» خويش بر هيچ دفترى ديگر اعتماد نداشت.( ارزش ميراث صوفيه، صفحه 161) و نيز جامى در« نفحات الانس» در شرح حال شمس تبريزى راجع به ملاقات او با جلال الدين رومى نوشته است:« و بعضى گفته اند كه چون خدمت مولانا شمس الدين به قونيه رسيد و به مجلس مولانا در آمده در خدمت مولانا در كنار حوضى نشسته بود و كتابى چند پيش خود نهاده پرسيد كه اين چه كتابها است، مولانان گفت كه اين را قيل و قال مى گويند تو را به اين چه كار؟ مولانا شمس الدين دست دراز كرد و همه كتابها را در آب انداخت! مولانا به تأسف تمام گفت هى درويش چه كردى؟ بعضى از آنها فوائد والد من بود كه ديگر يافته نمى شود، شيخ شمس الدين دست در آب كرد و يكان و يكان كتابها را بيرون آورد و آب در هيچ يك اثر نكرده بود! مولانا گفت: اين چه سرّ است، شيخ شمس الدين گفت: اين ذوق و حال است تو را از اين چه خبر»!( تاريخ تصوف پاورقى، صفحه 514 و 515). « ابن جوزى» در كتاب« تلبيس ابليس» فصلى تحت عنوان« ذكر تلبيس على الصوفيه فى ترك الشاغل بالعلم» در آن صوفيه را به شدت مذمت مى كند كه بر بساط بطالت نشسته و تصوف را عبارت از بيكارى دانسته، در تاريكى هوا جس نفس فرو رفته اند، از جمله مى گويد كه بعضى از صوفيه در ذّم اهل علم كوشيده، اشتغال به علم را تلف كردن وقت پنداشته اند! و مدعى شده اند كه علوم صوفيه بلا واسطه است و افاضه از منبع فياض است»! علم شريعت را« علم ظاهر» و هواجس نفسانى خود را« علم باطن» ناميده اند و گفته اند كه علم باطن سرّ الهى است كه خداوند به قلوب اولياء خود مى افكند وقتى در محضر بايزيد بسطامى سخن از راويان حديث مى رفت بايزيد گفت: بينوا مردمى بوده اند كه علم خود را از مرده اخذ كرده اند! در حالى كه ما علم خود را از زنده جاويدان اخذ كرده ايم! آنها كتب خود را از ميان بردند يعنى در خاك مدفون ساختند يا به آب ريختند ...»( همان كتاب، صفحه 342- 353، چاپ مصر).

ص: 112

نگارنده گويد: دسته اى كه دوات و مركب را عورت بدانند و درس خواندن در ميان آنها عيب و ننگ باشد، چه اميدى به خير و صلاحشان مى توان داشت، به قول ظريفى:

ميان اين سخن با حكم اسلام تفاوت از زمين تا آسمان است

حال اين سخن را با گفتار امام صادق عليه السلام پيشواى بزرگ مذهب تشيع مقايسه كنيد: مرحوم صدوق در كتاب امالى از آن بزرگوار نقل مى كند: اذا كان يوم القيمة جمع اللّه الناس فى صعيد واحد و وضعت الموازين فتوزن دماء الشهداء معمداد العلماء فيرحج مداد العلماء على دماء الشهداء»: «در روز قيامت خداوند متعال مردمان را در يك جا جمع مى كند، آن وقت خونهاى شهيدان را در يك كفه ميزان و مركبهاى دانشمندان و علماء را در كفه ديگر مى نهند، آن كفه اى كه حامل مركبهاى علماء مى باشد سر فرود مى آورد و برترى مى يابد»!(1)

اين بود گوشه اى از عقايد و آراء بزرگان صوفيه درباره عقل و عشق و استدلالات عقلى و علوم نقلى و دانشهاى آموختنى «ذلك مبلغهم من العلم !

كوسه ريش پهن!

يكى از نويسندگان صوفى پس از نقل بسيارى از حكايات گذشته مى نويسد:


1- با مختصر تفاوت بحارالانوار جلد 2، صفحه 16 به نقل از امالى شيخ.

ص: 113

با تمام اينها نبايد از فحواى اين كلمات اينطور استنباط كرد كه صوفيه اساساً مخالف علم و كتاب و مزاحم دانش و دشمن دفتر و قلم و دوات بوده اند.(1)

بايد به اين گونه افراد توجيه گر گفت: مخالفت آنها با علم و دانش مربوط به فحوى و استنباط نيست، صحبت از تصريح و نص كلام آنهاست، پس از اين همه داستانها درباره حسن و جمال ليلى، حالا مى گوييد كسى تصور نكند كه ليلى زن بوده است. راستى عجيب است، درست همان ضرب المثل معروف است كه انسانى را به كوسه بودن توصيف كنيم بعد بگوييم در عين حال ريش پهن خوبى داشت!

هرگاه روى انصاف قضاوت كنيم، روشن مى شود اين روشى را كه صوفيه براى خود انتخاب كرده اند با هيچ معيار صحيحى سازش ندارد قبل از هر چيز اين موضوع را به قرآن مجيد عرضه مى داريم، و قضاوت را از اين كتاب بزرگ آسمانى مى خواهيم، قرآن مى گويد:

1- «قُلْ إِنَّمَا أَعِظُكُمْ بِوَاحِدَةٍ أَنْ تَقُومُوا للَّهِ مَثْنَى وَفُرَادَى ثُمَّ تَتَفَكَّرُوا»:(2) خداوند به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله دستور مى دهد كه در مقابل سخنان بى اساس ماجراجويان و مخالفين آنها را به يك چيز كه در حقيقت ريشه تمام خيرات و پايه


1- منظور استاد، دكتر قاسم غنى است كه وى در كتاب« تاريخ تصوف در اسلام از صدر اسلام تا عصر حافظ» پس از نقل حكايات فراوان نوشته است:« از احوال صوفيه در ذّم علم و حكمت و قدح عقل و استدلال و طعن بر علما و فلاسفه و ترغيب به ترك علوم رسمى و حكايات فراوان راجع به دفن و سوختن و به آب افكندن كتب كه از مجموع آن حكايتها بر مى آيد كه عمل شايع و مطردى بوده است نبايد استنباط كرد كه صوفيه مخالف علم و كتاب و مزاحم دانش و دفتراند و يا تعليم و تعلم علوم نافعه و فنون مفيده را منع مى كنند، بنابراين تعاليم آنها طبعاً و قهراً منجر به شيوع جهل و همجيّت خواهد شد، هر كس چنين استنباطى كند بواسطه دورى از مشرب و مذاق اين طايفه و اشتباه در بعضى اصطلاحات است»( همان كتاب، صفحه 515).
2- سوره سبا، آيه 46.

ص: 114

اصلى كاخ سعادت بشر است و به خوبى مى توان در پرتو آن راه حقيقت را پيدا كرد، پند و اندرز دهد.

مى فرمايد بگو: «من شما را تنها به يك چيز اندرز مى دهم و آن اينكه فرد فرد يا دسته جمعى براى خدا، قيام كنيد و تفكّر نماييد» بنابراين معلوم مى شود كه تنها راه نجات و سعادت انديشه و تفكر است.

2- «كِتَابٌ أَنزَلْنَاهُ إِلَيْكَ مُبَارَكٌ لِيَدَّبَّرُوا آيَاتِهِ وَلِيَتَذَكَّرَ أُوْلُوا الْأَلْبَابِ»:(1) «اين كتاب گرانبها و پر بركتى است كه بر تو فرستاديم تا در آياتش تفكر كنند و صاحبان انديشه و عقل متذكر شوند».

بنابراين منظور اصلى از تنظيم اين كتاب مقدس آسمانى و فرستادن آن بر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله تفكر و انديشه و يادآورى صاحبان فكر و عقل مى باشد و اين بزرگترين افتخار و فضيلتى است كه نصيب عقل شده است.

3- «إِنَّمَا يَتَذَكَّرُ أُوْلُوا الْأَلْبَابِ»(2) در اين آيه شريفه خداوند فهم معانى آيات و تذكر را مخصوص به صاحبان عقل و انديشه كرده است. و در جاى ديگر فرموده: «وَمَا يَذَّكَّرُ إِلَّا أُوْلُوا الْأَلْبَابِ»(3) در اين آيه نيز همان معنى را بيان مى فرمايد و اين بزرگترين موقعيتى است كه با اين آيات براى عقل و انديشه اثبات مى شود.

4- «أُوْلَئِكَ الَّذِينَ هَدَاهُمْ اللَّهُ وَأُوْلَئِكَ هُمْ أُوْلُوا الْأَلْبَابِ»(4) در اين آيه شريفه خداوند متعال «هدايت» و «عقل» را قرين يكديگر قرار داده و بندگان مخلص و خاص خود را به اين صفت برجسته مى ستايد از اين بيان اهميت مقام عقل به خوبى روشن مى شود.

5- در سوره طلاق صاحبان عقل را مخاطب ساخته و مى فرمايد: «فَاتَّقُوا اللَّهَ


1- سوره ص، آيه 29.
2- سوره زمر، آيه 9.
3- سوره آل عمران، آيه 7.
4- سوره زمر، آيه 18.

ص: 115

يَا أُوْلِي الْأَلْبَابِ الَّذِينَ آمَنُوا»(1): «پرهيزگارى را پيشه سازيد اى صاحبان عقل كه ايمان آورده ايد».

شكى نيست كه بالاترين كمالى كه براى انسان متصور است همان مقام تقوى و پرهيزگارى است چنانكه در جاى ديگر تصريح مى فرمايد كه ميزان شخصيت و مقام هر كس تقواى او است: «إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ»(2) و چون در آيه سابقه دستور اكيد درباره تحصيل مقام تقوى صادر فرموده و روى سخن را با صاحبدلان و عاقلان كرده است استفاده مى شود كه اساس و شالوده «تقوى» را «عقل» تشكيل مى دهد. (دقت كنيد)

6- «إِنَّ فِي خَلْقِ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَافِ اللَّيْلِ وَالنَّهَارِ لَآيَاتٍ لِاولِي الْأَلْبَابِ»(3) در آفرينش آسمانها و زمين و آمد و رفت و روز دلايل و نشانه هايى از عظمت و توحيد خداوند است براى صاحبان عقل و فكر البته روشن است كه فهم اسرار توحيد و درك عظمت آفريننده جهان هستى يكتا سرچشمه سعادت و خوشبختى و يگانه منشأ ايمان و تقوى و ساير فضايل انسانى است و چون پايه آن، به صريح اين آيه شريفه بر روى اساس عقل نهاده شده است بنابراين منشأ تمام اين بركات عقل خواهد بود.

آيا با اين وضعيت، عقل را بيگانه و اجنبى بلكه راهزن راه خدا شمردن صحيح است؟!

7- «قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَكُمْ إِنْ كُنتُمْ صَادِقِينَ»(4) بياوريد برهان خود را اگر راستگو هستيد- پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مأمور شد كه اين سخن را در مقابل دعاوى بى اساس اهل كتاب كه داخل شدن بهشت را اختصاص به خود مى داند بفرمايد.

خداوند در اين آيه شريفه، دليل بر صدق و راستى را برهان و منطق شمرده،


1- سوره طلاق، آيه 10
2- سوره حجرات، آيه 13
3- سوره آل عمران، آيه 190.
4- سوره بقره، آيه 111.

ص: 116

و دعاوى بى دليل و برهان را از درجه اعتبار ساقط گردانيده است؛

اين بيان در موارد ديگرى از قرآن نيز تكرار شده است، در سوره انبياء آيه 24 مى فرمايد: «أَمْ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَكُمْ»؛ آنها غير از خداوند بزرگ معبودهاى ديگرى براى خود انتخاب كردند، بگو برهان خود را بر اين مطلب اقامه كنيد، همچنين در سوره نمل آيه 64 مى فرمايد: «أَ الهٌ مَعَ اللَّهِ قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَكُمْ»! آيا معبود ديگرى با خداست؟

بياوريد برهان خود را اى مدعيان! ...

كوتاه سخن اينكه: روش و طريقه قرآن در هر مورد مطالبه دليل و برهان است و خود قرآن هم براى اثبات حقايق به اين ابزار دست زده و مطالب خود را بر روى اين پايه محكم (نه چوبين!) برقرار ساخته است، هر كس با قرآن سرو كار دارد به خوبى مى داند كه قرآن در هيچ مورد ارزشى براى سخنان كسانى كه از روى عقل و انديشه صحبت نمى كنند، قائل نشده است.(1)


1- اهميت عقل در اسلام: اسلام بيش از همه اديان و نظامات اجتماعى براى« عقل» اهميت قائل است به طورى كه« عقل» اساس دين اسلام معرفى شده است« العقل اساس دينى» حديث نبوى». از نظر اسلام كسانى كه از نعمت عقل محرومند. تكليف ندارند، در احكام و حقوق اسلام علاوه بر اينكه« عقل» يكى از مدارك چهارگانه( كتاب، سنت، اجماع و عقل) ذكر شده، مدرك منحصر به فرد اصول اعتقادى نيز عقل مى باشد، تمام فقها و كارشناسان اسلامى در اين اصل اتفاق نظر دارند كه كليات اصول عقايد بايستى به استدلال عقلى مستند بوده باشد. آيات شريفه كه در بزرگداشت« عقل» و الزام انسانها به روش هاى عقلى داده شده و آن را به عنوان پديده مميز انسانى معرفى نموده است، فراوان است. اين آيات به چند قسم تقسيم مى گردد. 1) تعقل در جهان هستى و هماهنگى و نظام قوانين آن كه دليل اثبات خداوند محسوب مى نمايد از قبيل« وَسَخَّرَ لَكُمْ اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ وَالنُّجُومُ مُسَخَّرَاتٌ بِأَمْرِهِ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ»( سوره نحل آيه 12)« خداوند شب و روز و خورشيد و ماه را براى شما مسخر نمود و كرات فضايى تحت فرمان او است اين نظم و ترتيب براى انسانهايى كه تعقل مى كنند، دلايلى در بر دارد». قرآن مجيد به مردم استقلال عقل و فكر مى دهد و آنها را وادار مى كند كه با عقل خودشان در همه امور نظر كنند و خوب و بد را بفهمند لذا به هر مناسبتى آدمى را به انديشيدن و بهره جستن از عقل خويش براى پى بردن به اسرار جهان دعوت كرده است آن همه« افلا تعقلون»،« لعلكم تتفكرون»،« افلا يتذكّرون»،« افلا يتدبرون»،« فانظروا» و نظاير اينها كه در قرآن كريم آمده، همه دستوراتى است كه افراد مسلمان را به تفكر و تدبر در هر چه آفريده شده است مى خواند. گذشته از اين آيات، آيات بسيارى كه فوائد خوبيها از قبيل: نماز، زكوة، عدل و احسان و جهاد و علم بيان مى كنند و ضررهاى بدى ها را از قبيل آدمكشى، شراب، زنا، دروغ و خيانت شرح مى دهد در همه اينها مى خواهد عقل و فكر مردم را باز كند، خوبى و بدى را به آنها بفهماند. 2) بعضى از آيات ندامت انسان را منعكس مى نمايد كه در اثر عدم تعقل به عذاب اخروى گرفتار مى شود.« وَقَالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا كُنَّا فِي أَصْحَابِ السَّعِيرِ»( سوره ملك آيه 10)« تبهكاران در عذاب جهنم مى گويند اگر حقيقت را مى شنيديم و تعقل مى كرديم از معذبين در آتش نبوديم». 3) قرآن گروهى را كه تعقل نموده اند ولى باز حقيقت را پوشانيده و آن را راه خود منحرف شاخته اند توبيخ مى نمايد:« يَسْمَعُونَ كَلَامَ اللَّهِ ثُمَّ يُحَرِّفُونَهُ مِنْ بَعْدِ مَا عَقَلُوهُ»( بقره: 75) كلام خدا را مى شنوند، سپس آن را با آنكه تعقل كرده اند، منحرف مى سازند. 4) قرآن مجيد مقام« انسان» بودن را از افرادى كه از فكر و انديشه خود بهره گيرى نمى كنند، سلب نموده و به عنوان پست ترين حيوانات از آنان ياد مى كند مانند. « إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللَّهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذِينَ لَايَعْقِلُونَ»( انفال آيه 22).

ص: 117

و هيچگاه تكيه گاه سخنان خود را «بياو ببين، و تا نروى نبينى! و تا نخورى ندانى!» قرار نداده است.

ما هميشه در برابر جهانيان به اين موضوع افتخار مى كرده ايم و خود را به پيروى منطق و دليل معرفى كرده و از پيروى دعاوى بى دليل تبرئه مى نموده ايم- در اين قسمت كتابها نوشته و كليه عقايد خود را مدلل ساخته ايم و دهان مخالفين را با دليل و برهان بسته ايم و هيچ وقت به سخنان سستى مانند گفتار اين شاعر قناعت نكرده ايم:

چو بشنوى سخن اهل دل مگو كه خطاست سخن شناس نه اى دلبرا خطا اينجاست

و هرگز به اين تارهاى عنكبوت چنگ نزده ايم، اما متاسفانه جمعيت متصوفه درست نقطه مقابل اين روش را دنبال مى كنند.

ص: 118

ميرداماد و قطب الدين

در خاتمه اين سخن مناسب است اشعارى را كه از ميرداماد (درباره اهميت عقل و برهان) نقل شده در اينجا بياوريم و نيز جوابى را كه سيد قطب الدين تبريزى (يكى از رؤساى صوفيه) در مقابل آن سروده است نقل كرده و درباره آن به قضاوت بنشينيم.

اشعار «ميرداماد» در جواب اين شعر معروف مولوى است.

پاى استدلاليان چوبين بودپاى چوبين سخت بى تمكين بود!

گر كسى از عقل با تمكين بدى فخر رازى راز دار دين بدى!

ميرداماد در مقابل چنين گويد:

اى كه گفتى پاى چوبين شد، دليل ورنه، بودى فخر راز بى دليل

فهم ناكرده ميان «عقل» و «وهم»طعنه بر برهان مزن اى كج بفهم!

هست در تحقيق، برهان اوستادداده خاك خرمن شبهت بباد

در كتاب حق «الوالالباب» بين وان تدبر را كه كرده آفرين

ز آهن تثبيت فياض مبين پاى استدلال كردم آهنين

سيد قطب مى گويد: چون اين ابيات را در پشت كتاب قبسات ديدم غيرتم به هيجان آمد! و در جواب آن گفتم:

بشنويد اى سالكان از من جواب كان بود در نهج حق فصل الخطاب

اى كه طعنه مى زنى بر مولوى اى كه محرومى ز فيض مثنوى

گر تو فهم مثنوى مى داشتى كى زبان طعنه مى افراشتى

گرچه سستيهاى استدلال عقل مولوى در مثنوى كرده است نقل

ليك مقصودش نبوده عقل كل زانكه او هاديست در كل سبل

بلكه قصدش عقل جزئى فلسفى است زانكه آن بى نور حسن يوسفى است

ص: 119

اين اشعار (با مراعات اختصار) از كتاب «طباشيرالحكمة» تأليف ميرزا باباى ذهبى (صفحه 106) نقل شد.

ملاحظه كرديد كه سيد قطب الدين مى گويد: مقصود خداوند مجيد از «اولواالالباب» تنها عقل كل است و آن غير از عقول معمولى خلايق است بلكه آن به منزله مغز است و عقل مردم به منزله پوست، حالا مقصود از عقل كل پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله باشد يا شخص ديگر، كارى به آن نداريم.

اين سخن از جهاتى غير قابل قبول است:

1- هر كس كه آشنا به زبان عربى است مى داند كه «الواالالباب» به معنى صاحبان عقل و فكر است و جزئى و كلى در آن نيفتاده و در هيچ جاى قرآن مجيد آن را مقيد به كل نكرده است، پس تفسير كردن اولواالالباب به عقل كل، سند و مدركى ندارد و تفسير به رأى است.

2- خداوند متعال خودش در آخر سوره آل عمران آن راتفسير كرده و پس از آن كه در آخر آيه 190 مى فرمايد: «لَآيَاتٍ لِاولِي الْأَلْبَابِ» آنها را چنين توصيف مى كند:

الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِيَاماً وَقُعُوداً وَعَلَى جُنُوبِهِمْ وَيَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ وَيَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذَا بَاطِلًا سُبْحَانَكَ فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ»: «آنها كسانى هستند كه ياد مى كنند خدا را در حال ايستادن و نشستن و بر پهلو خوابيدن و در آفرينش آسمانها و زمين تفكر و انديشه مى كنند و مى گويند: «پروردگارا، اين دستگاه با عظمت را بيهوده و باطل نيافريدى، منزهى تو، ما را از عذاب آتش نگاهدار» و اين تفسيرى است روشن بر اساس خود قرآن.

3- چنانچه در آيات گذشته دقت كنيم مى بينيم خطاب «اولواالالباب» متوجه همه افراد حق جو است و خطاب «هاتوابرهانكم» متوجه مخالفين است، با اين حال چگونه مى توان گفت مقصود «عقل كل» است در حالى كه قرآن دوست و دشمن را به پيروى از برهان دعوت نموده، آيا اين تفسير به رأى نيست؟!

ص: 120

ضمناً براى اين كه اشعار «قطب الدين» كه از روى هيجان غيرت! سروده شده بى جواب نمانده اشعار ذيل سروده شد:

سالكا! اين نكته را مى دار گوش از كلام غير حق چشمت بپوش!

گر كه هستى سالك راه صواب اندكى آهسته تر، كم كن شتاب

سالك آن نبود كه بر مردان حق مى زند از روى «غيرت» طعن و دق

جوشش غيرت لجاج است و عناداين لجاجت بر كسى سودى نداد

سالك آن نبود كه بى چون و چرامى شود با هر صدايى همصدا

زنگ خود بينى ز قلبت دور كن چشم دل از حرف حق پر نور كن

لوح دل را از تعصب پاك كن جامه تقليد بر تن چاك كن!

حق اگر خواهى بسان آفتاب بشنو از قرآن كه شد فصل الخطاب

«عقل» را بستوده در قرآن بسى حق «تدبر» خواسته از هر كسى

حق نموده مدح «برهان» بيشمار«صدق» را دانسته بر آن استوار

نيست در قرآن سخن از «عقل كل»نى سخن از «هادى كل سبل»

او «اولواالالباب» را شرح و بيان كرده، خواهى سوره عمران بخوان

بشنو اين گفتار مى ترس از خداتا نبندى بر خدايت افترا!

اين سخن ناگفته نماند كه ما، آن عقل و استدلال و دانشى را مى ستاييم كه در پرتو نور قرآن و سخنان پيشوايان راه حق پرورش يافته است.

اين سخن را با چند حديث ناب پايان مى دهيم:

1- مرحوم كلينى در كتاب كافى در باب عقل و جهل احاديث بسيارى در ستايش مقام عقل و اهميت آن نقل كرده است.

در يكى از آنها از اميرمؤمنان على عليه السلام نقل مى كند كه فرمود: «جبرئيل بر آدم عليه السلام فرود آمد و گفت من مأمورم كه تو را ميان يكى از سه چيز مخير گردانم تا هر كدام را كه خواهى اختيار كنى.

آدم عليه السلام گفت: آن سه كدام است؟ گفت «عقل» و «حيا» و «دين» است،

ص: 121

حضرت آدم عليه السلام گفت: من عقل را اختيار مى كنم. جبرئيل به «حيا» و «دين» دستور داد باز گردند و عقل را واگذارند.

گفتند: ما مأموريم با عقل همراه باشيم و از آن جدا نشويم، گفت: به مأموريت خود عمل كنيد و به آسمان بالا رفت.(1)

كمى پيرامون اين حديث انديشه كنيد و به بينيد چگونه عقل، متبوع مطلق آن دو خصلت ديگر يعنى (حيا و دين) شناخته شده و آن دو را به پيروى عقل مأمور ساخته اند.

دين عبارت از مجموعه دستوراتى است كه عهده دار حفظ نظام بشر و متكفل تأمين سعادت دو سراى او است، اين دستورات از طرفى به مسئله توحيد و از طرف ديگر به كوچكترين احكام «فقهى» و «اخلاقى» منتهى مى شود.

«حيا» آن صفتى است كه دارنده و صاحب خود را به حفظ حقوق ديگران و مراعات ادب با كليه افراد ونگهدارى مرتب احترام بزرگترها دعوت مينمايد.

جايى كه اين دوصفت بر جسته «حياء و دين) پيرو و تابع عقل باشند، ديگر نيازى به شرح و توضيح درباره عقل نخواهد بود.

جاى تعجب است كه نويسنده «دانشنامه» با آنكه خودش اين حديث شريف را در كتاب خود بيان كرده، با اين حال وقتى در بحث عقل و عشق وارد مى شود سخنى را كه از صوفيه نقل كرديم پسنديده و عشق را بر عقل ترجيح مى دهد و عشق را غالب و عقل را مغلوب آن مى داند.(2)


1- اصوف كافى جلد 1، صفحه 10- كتاب العقل و الجهل حديث 2- بحارالانوار جلد 1، صفحه 86 بنقل از خصال و امالى صدوق.
2- « نيچه» فيلسوف آلمانى درباره« عقل» مى گويد:« عقل به انسان توانائى مى دهد كه كاملا بر خود مسلط شود و لذا انسان فقط به وسيله نيروى عقل قادر است كه به معنى حقيقى به« خواست توانايى» نايل گردد». عقل عالى ترين مظهر« خواست توانايى» است زيرا به كمك عقل آدمى قادر مى گردد، غرائز لگام گسيخته خود را تربيت كند و قوه خلاقيت خود را براى انجام كارهاى نيك و زيبا، مهار نمايد. و به اين ترتيب قادر شود بر خود تسلط يافته، با مسلط شدن بر خود، بر طبيعت نيز مسلط گردد( از فلسفه نيچه، مهرداد مهرين 4304) فردوسى حماسه سراى ايران مى گويد: خرد افسر شهر ياران بودخرد زيور نامداران بود خرد زنده، جاودانى شناس خرد مايه زندگانى شناس خرد رهنماى و خرد دلگشاى خرد دستگيرت به هر دو سراى از او شادمانى و زو مردمى است از ويت فزونى و زويت كمى است كسى كو خرد را ندارد ز پيش دلش گردد از كرده خويش ريش خرد را و جان را كه يارد ستور؟دگر مى ستايم كه داند شنود؟ هميشه خرد راتو دستور داربدو جانت از ناسزا دور دار از« اوميرس» حكيم يونانى نقل شده، كه گفته است!« عقل پيغمبرى است كه خداى در نهاد بندگان قرار داده و هر كه را با اين پيامبر باطنى آشنايى نيست بدانيد كه فرومايه است». بالاخره در تحسين و ستايش عقل از اين گونه سخن بسيار است كه مقام گنجايش ذكر بيش از اين را ندارد. براى پى بردن به اهميت عقل كافى است كه به آثار بى عقلى و مضار آن نظر افكنيم. بقول خواجه عبدالله انصارى خدايا به هر كس عقل دادى چه ندادى و به آنكه عقل ندادى چه دادى؟!

ص: 122

اگر منظور عشق به خدا است كه عصاره دين و ايمان است چطور عقل را مغلوب و عشق را غالب مى داند؟

مگر در روايت بالا تصريح نشده كه دين و ايمان مأمور به پيروى از عقلند؟

اين را هم ناگفته نگذاريم كه نويسنده مذكور براى توضيح اين مطلب مثالى بيان كرده كه از اصل مطلب شورتر است.

عشق را تشبيه به يك جوان شهوى هفت آتشه اى! كرده كه در كنار او دخترك زيباى بسيار مجللى (كه به قول خودش او را به هفت قلم آراسته باشند!) نشسته باشد، و عقل را تشبيه به «پيرمرد افسرده اى» مى كند كه در جانبى قرار گرفته باشد، سپس مى گويد: «البته كلمات اين پيرمرد در چنين جوانى تأثيرى نخواهد داشت! و سخنان او مغلوب عواطف جوان خواهد بود».

ولى بايد اين مثل را درباره كسانى گفت كه قوه عاقله آنها مانند قواى بدنى آن پيرمرد تحليل رفته، و برعكس ساير غرايز آنها قوت گرفته است، به طورى كه

ص: 123

عنان اختيار از دست قوه عاقله به در رفته باشد. اين چه ارتباطى به عقل پيشرفته و نورانى دارد كه لازمه ايمان است و قرين و همنشين و هماهنگ با آن؟

2- مرحوم احمد بن محمد بن خالد برقى كه يكى از راويان بزرگ شيعه است در كتاب «محاسن» از پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله نقل مى كند: «ما قسّم اللّه للعباد شيئا افضل من العقل :(1) پروردگار مجيد چيزى بهتر و بالاتر از «نعمت عقل» در ميان بندگانش تقسيم نكرده است.

ازاين روايت به خوبى استفاده مى شود كه عقلهاى مردم بالاترين عطيّه هاى خداوندى بوده واز هر چيزى شرافتش بيشتراست.

3- مرحوم صدوق در امالى از امام صادق عليه السلام نقل كرده كه فرموده: «ان الثواب على قدر العقل»: «ثواب و مزد عمل به اندازه عقل است».

مرحوم كلينى نيز نظير آن را به مضمون ديگرى در كتاب كافى نقل كرده است.(2) از اين روايت به خوبى استفاده مى شود كه اجر و مزد اعمال بستگى به كميت عمل ندارد بلكه مربوط به كيفيت عقل و فكر است.

4- در طى كلمات قصارى كه از حضرت مولى الموالى على بن ابيطالب عليه السلام در آخر نهج البلاغه نقل شده، مكرر مقام شامخ و موقعيت مهم عقل را ستوده و آن را بالاترين سرمايه انسان و مهمترين منبع غنى و بى نيازى شمرده است.


1- كافى جلد 1، صفحه 12- كتاب العقل و الجهل، حديث 11- بحارالانوار جلد 1، صفحه 91 به نقل از محاسن برقى.
2- مرحوم كلينى نيز عين روايت فوق را نقل كرده است بدين ترتيب كه مردى به امام صادق عليه السلام گفت:« فلانى، عبادتش و دينداريش، چنين و چنان است» امام پرسيد عقلش چطور است؟ گفت نمى دانم. امام فرمود:« ان الثواب على قدر العقل»( كافى جلد 1، صفحه 12- كتاب العقل و الجهل، حديث 8).

ص: 124

چگونگى عشق بر تخت شاهى بنشيند؟

كسانى كه مى گويند سلطنت كشور تن و جان به عشق و غريزه واگذار شده است در حقيقت از موقعيت عقل و عشق هر دو بى خبرند.

وظيفه قوه عاقله در اين كشور، درست همان وظيفه قوه مقننه در كشورهاى دنيا است يعنى هر طرح و لايحه اى كه مربوط به برنامه هاى زندگى مادى و معنوى انسان است از طرف غرايز به پيشگاه عقل تقديم مى شود، او با كمال دلسوزى و خيرخواهى، در اطراف آن عميقانه مى انديشد و آنچه را كه حافظ منافع اين كشور است تصويب و بقيه را رد مى كند و دستور اجر قسمت اول را به قواى بدنى و غرايز مى دهد، و عشق بازوى تواناى اجراى او است.

همانطور كه هر كشورى هيأت قانونگذارى آن آگاه تر باشد به سعادت و خوشبختى نزديكتر است، همچنين هر انسانى كه نيروى عاقله او قوى تر و از دست برد هوى و هوس محفوظتر باشد سعادتمندتر خواهد بود. پس همانطور كه محال است قوه مجريه جاى قوه تقنينيه را بگيرد غرايز هم نمى توانند جايگزين قوه عاقله شده و بر كشور جان و تن حكومت كنند!

به تعبير ديگر: قوه عاقله حافظ حدود هر غريزه و مسئول نگاهدارى و حفظ تعادل آن است ايمان و عشق اگر چه پرقيمت و گرانبها است ولى درست مانند يك افسر رشيد نظامى است كه بايد هميشه گوشش به فرمان فرمانده خود يعنى «قوه عاقله» باشد.(1)


1- يكى از دانشمندان در كتاب خود مى نويسد« عقل قوه عاليه نفس است كه با داشتن آن، انسان از حيوان ممتاز و برتر شده است. وظيفه اين نيروى بلند قدر، درك كليات است مستقلا يا به وسيله تجريد آنها از جزئيات و مورد استفاده قرار دان علوم ارتكازى كه در خلقت بشر نهفته است براى درك مجهولات و كنترل قواى نفسانى تا به مصرف لازم رسيده و سوء استفاده نشوند.» پس نقش مهم عقل استدلال است و استنباط كه مرتبه عالى استدلال مى باشد. حيوان از استدلال بهره ندارد و اين است كه قدرت غلبه بر طبيعت در او نيست و تنها راهنماى او در حيات، غريزه و هوش است. ديوانه از آنجا فاقد عقل است كه حركاتش تحت كنترل نيست و مى كند آنچه را كه براى خود و جامعه زيان آور است و بناچار جامعه او را با جبر تحت معالجه يا مراقبت شديد قرار مى دهد و از همين رو لفظ« عقل» از« عقال» كه زانو بند شتر است گرفته شده چون بر سركشى غرايز و هوس ها بند مى نهد.( علم اخلاق يا حكمت عملى، محمد على بامداد).

ص: 125

دو موضوع مهم:

اشاره

در اين موقع كه بحث عقل و عشق به پايان مى رسد يادآورى دو نكته ضرورى به نظر مى رسد:

1- پايه هاى كاخ سعادت انسان

از آنچه گفته شد چنين مى توان نتيجه گرفت كه تنها راه مستقيم سعادت بشر، به كار گرفتن قوه عقل و تفكر است و براى رسيدن به حقايق، راهى غير از آن در دست انسان نيست و در مبحث كشف و شهود خواهد آمد كه نمى توان از راه كشفهاى خيالى به حقايق پى برد، ولى براى تكميل اين منظور و دور ماندن از خطاهاى فكرى، بايد از علوم نقلى استمداد نموده و در پرتو آن راه نجات و حقيقت را پيدا كرد، و از طرف ديگر لازم است كه آيينه عقل و فكر را به وسيله تقوى و تهذيب نفس صيقل داده تا بتوان حقايق را به صورت واقعى خود، در اين آينه مشاهده كرد. علماى بزرگ و دانشمندان تعليم و تربيت در طى كتابهايى كه در موضوع آداب دانش آموزى نوشته اند، به اين قسمت اهميت فراوانى داده اند.

بنابراين كاخ سعادت انسان در واقع روى سه پايه قرار گرفته است:

1- علومى كه از سرچشمه نبوت و ولايت صادر شده. 2- به كار انداختن نيروى عقل و تفكر. 3- تقوا و پرهيزكارى و تهذيب نفس.

شايد بهترين مثلى كه مى توان براى اين موضوع بيان كرد اين است كه عقل و تفكر به منزله چشم، و علوم نقلى به منزله نور و تقوى به منزله صافى هوا و خالى

ص: 126

بودن از گرد و غبار و موانع ديگر است. كسانى كه چشم سالم داشته باشند و اشياء را در مقابل نور و در برابر چشمان خود بگذارند و ضمنا هواى محيط آنها از گرد و غبار و دود خالى باشد به خوبى آنها را مى بينند، اما كسانى كه از قوه عقل بى بهره اند و يا اگر بهره اى دارند آن را به كار نمى اندازند، مانند مردمان كور يا چشم بسته هستند كه نورهاى قوى و صفاى هواى محيط هيچ تأثيرى به حال آنها نخواهد داشت: «أَفَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِهَا أَوْ آذَانٌ يَسْمَعُونَ بِهَا فَإِنَّهَا لَاتَعْمَى الْأَبْصَارُ وَلَكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ».(1)

«آيا در روى زمين گردش نكردند تا دلهايى داشته باشند كه با آن انديشه كنند و يا گوشهايى داشته باشند كه با آن بشنوند، چون كورى، نابينا چشمها نيست، بلكه نابينايى دلهايى است كه در ميان سينه ها است!»

كسانى كه مى خواهند تنها به قوه استدلال و نيروى عقل بر فهم حقايق مسلط شوند و اعتنايى به علوم نقلى ندارند مانند شخص بينايى هستند كه در تاريكى به هر طرف خيره خيره نگاه مى كند، البته چيزى نصيب او نخواهد شد. «قَدْ جَاءَكُمْ مِنْ اللَّهِ نُورٌ وَكِتَابٌ مُبِينٌ يَهْدِي بِهِ اللَّهُ مَنْ اتَّبَعَ رِضْوَانَهُ سُبُلَ السَّلَامِ وَيُخْرِجُهُمْ مِنْ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ».(2)

«از طرف خداوند نور و كتاب آشكارى به سوى شما آمد كه با آن كسانى را كه از رضا و خشنودى او پيروى كنند به راههاى سلامت رهبرى مى كند و از تاريكيها نجات داده به جانب نور و روشنايى مى برد».

«وَمَنْ لَمْ يَجْعَلْ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَمَا لَهُ مِنْ نُورٍ»(3) «كسى را كه خداوند براى او نور نبخشد، هيچگونه نورى نخواهد داشت».


1- سوره حج، آيه 46.
2- مائده، آيه 15 و 16.
3- سوره، نور آيه 40.

ص: 127

كسانى كه آن دو قسمت را داشته باشند ولى در اثر كوتاهى در عمل و تهذيب نفس و استيلاى قواى شهوانى آنها بر قوه عاقله و نيروى تفكر، محيط نامناسب و پر ازگرد و غبارى در اطراف چشم عقل فراهم كرده باشند آنها نيز از درك بسيارى از حقايق دور مى مانند. «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقَاناً»(1)

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد اگر از خدا پروا كنيد، وسيله اى براى تميز حق از باطل براى شما قرار خواهد داد».

ضمنا از آنچه گفته شد پاسخ بعضى از خرده گيريهايى كه بر اهل استدلال و منطق كرده اند معلوم شد، مثلا: مولوى در شعر معروف خود مى گويد:

گر كسى از عقل با تمكين بدى فخر رازى راز دار دين بدى

در واقع از اين نكته غفلت كرده است كه فخر رازى اگرچه مردى عالم و دانشمند و با فكر بوده ولى مردى لجوج و متعصب و مغرور نيز بوده است و قسمت زيادى از اوقاتش را صرف طرح شبهات و اشكالات مى كرده به طورى كه معروف به «امام المشككين» شد، با اين صفات، محال است شخص دانشمند بتواند به وسيله نيروى استدلال بر فهم حقايق فايق آيد، چرا كه پرده ضخيم لجاجت و تعصب جلوى ديدگان فكر او را گرفته، از درك حقايق باز مى دارد.

2- ميزان توانايى عقل

بشر به هر اندازه داراى فكر قوى و عقل نيرومند باشد باز امورى را كه تحت سلطه و نفوذ عقل او واقع مى شود، محدود است.

بديهى است اين موضوع هيچ گونه بعدى ندارد، زيرا تمام قواى بشر مانند همه ممكنات محدود است، فقط نامحدود در عالم، ذات خداوند بزرگ است و بس.

مثلًا: حس بينايى، يكى از قواى انسان و ساير حيوانات است، اين حس به هر


1- سوره انفال، آيه 29.

ص: 128

اندازه قوى باشد از مشاهده بسيارى از امور عاجز و ناتوان است، يعنى چيزهايى پيدا مى شود كه يا اصلا قابل رؤيت نيستند و يا اگر قابل ديده شدن باشند به اندازه اى كوچكند كه چشم قدرت ديدن آن ها را ندارد.

بنابراين بايد از جولان فكر در ميدان هايى كه از حوصله فكر بشر خارج است خوددارى كرده و اين خيال را از سر بيرون نمود كه اثرى جز اتلاف عمر گرانبها ندارد بلكه ممكن است انسان را به پرتگاه هاى خطرناكى بكشاند. حقيقت ذات حق، كنه صفات او و مسئله قضا و قدر و نظاير آن، همه از اين قبيل هستند.(1)

چنانكه در بعضى از روايات وارد شده: «تفكروا فى صفات الله و لا تتفكروا فى ذات الله : «در صفت هاى خدا بيانديشيد و در ذات او انديشه نكنيد» البته مقصود از


1- موريس مترلينگ فيلسوف بلند پرواز غرب زير عنوان« چند كلمه درباره هستى» مى گويد: من هيچ افسوس نمى خورم كه چرا نام من در دنيا باقى نخواهد ماند، براى آنكه مى دانم نام هيچ كس در دنيا باقى نمى ماند و عمر كره خاك كه پانصد ميليون يا كمتر و زيادتر نمى باشد و در مقابل عمر جهان حتى يك ميليونم ثانيه به شمار نمى آيد. فرضاً تا پانصد ميليون سال ديگر ساكنان كره خاك نام ما را به خاطر داشته باشند تازه اسم ما حتى به اندازه يك ميليونم ثانيه در جهان باقى نمانده است! فاجعه بزرگ زندگى ما اين است كه هر روز صبح كه از خواب بر مى خيزيم مشاهده مى كنيم كه يك روز پير شده ايم و از آن بزرگتر آن است كه با وجود پيرى به هيچ يك از اسرار جهان پى نبرده ايم! ... اگر صد هزار سال هم عمر كنيم تازه به اسرار اصلى جهان پى نمى بريم، گويى در اين دنيا هيچ كس نمى داند و بزرگترين كهكشان هاى جهان كه حاوى ميليون ها خورشيد مى باشند و هر خورشيدى يك دنياى شمسى است نيز مانند ما نادان است. من قبول مى كنم كه ممكن است اين گردش هاى متوالى و يك نواخت براى مصلحت بزرگ و مخصوص باشد ولى چون ما از اين مصلحت بى اطلاعيم و راه فهم آن را نداريم مثل آن است كه آن مصلحت اصلا وجود نداشته باشد. اين جلمه را از سخنان اين فيلسوف بلند پرواز آوردم تا روشن شود كه استفاده منفى از عقل يعنى چه؟ و چگونه ممكن است كه انسان از قوه عقل استفاده منفى كند به اين معنى كه به وسيله اين قوه براى درك اسرار جهان چنان فكرش اوج گيرد و همچون شهباز بلند پرواز به جاهاى بلند پرواز كند كه به جز حيرت و سرگردانى نتيجه ديگرى نمى تواند بگيرد. آن وقت انسان از عقل خود مى تواند استفاده كند كه آن را در چيزهايى به كار اندازد كه به نفع و صلاح او است و عقل و فهم محدود بشر مى تواند آنها را درك كند

ص: 129

تفكر در صفات خدا تفكر در كنه آن نيست، چون كنه صفات او مانند ذاتش بر كسى معلوم نيست.

در روايت ديگر وارد شده: «ان الله احتجب عن العقول كما احتجب عن الابصار»: «خداوند از عقل ها پوشيده شده چنانكه از ديده ها پوشيده است». در كلمات قصار اميرمؤمنان على عليه السلام نقل شده كه از آن حضرت درباره مسئله قضا و قدر سؤال كردند. فرمود: «طريق مظلم لا تسلكوه و بحر عميق فلا تلجوه و سر الله فلا تتكلفوه : «راه تاريكى است در آن قدم مزنيد، و درياى ژرفى است در آن داخل نشويد و راز خداوندى است، براى فهم آن خود را به زحمت نيفكنيد!»

از اين بيان، پاسخ بعضى از شبهات ديگر كه بر اهل استدلال شده است معلوم مى شود، چون بعضى از دانشمندان خواسته اند به نيروى عقل و استدلال امورى را كه فهم آن از حوصله بشر خارج بوده، ادراك كنند و در نتيجه دچار اشتباهات و تناقضاتى شده اند، از اين جهت مورد طعن و سرزنش مخالفين استدلال قرار گرفته اند در حالى كه همان طور كه گفته شد، لازم بود در چنين واديهايى كه از قدرت عقل انسانى خارج است وارد نشوند.

ص: 130

ص: 131

ذكر و فكر

اشاره

صوفيه روى همان اصل سابق يعنى تقدم «عشق» بر «عقل» عملا ذكر را بر فكر مقدم داشته، و اوقات زيادى را مصروف اذكار مخصوص به خود مى نمايند(1) كه اگر اصل ذكر اختراعى نباشد لااقل حد و حدود و كيفيت اداى آن ساختگى است،


1- به گفته بعضى قبل از« ذكر» تلطيف سرّ لازم است، منظور از« تلطيف سرّ» آن است كه درون را مستعد توجه به آن قبله كند. چنانكه ديدن، نگاه كردن مى خواهد ولازمه شنيدن گوش دادن است، همين طور شرط ادراكات عقلى آن است كه درون را لطيف ساخته و غفلت ها را از خود بزدايد و قوه عاقله را به سوى مطلوب و مقصود متوجه سازد. و اين توجه حاصل نمى شود مگر در اثر فكر و انديشه. همين فكر لطيف است كه جاذبه هاى معنوى را تقويت مى كند و ميان زندگى مادى و حيات معنوى پلى مى زند و در همين لحظه هاست كه درهاى آسمان به روى خاكيان باز مى گردد و نسيم هاى رحمت الهى وزيدن مى گيرد و براى بهره گرفتن از چنين لحظه ها است كه پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله مى فرمايد:« ان لربكم فى ايام دهركم نفحات الا فتعرضوا لها». از اينجا است كه در روايات« تفكر» بالاترين عبادت شمرده شده است« لا عبادة كالتفكر فى صنعة الله عزوجل» امام على بن موسى الرضا عليه السلام مى فرمايد:« ليس العبادة كثردة الصيام و الصلوة انما العبادة كثرة التفكر فى امر الله»( سفينة البحار، جلد 2، صفحه 382) مرحوم فيض در« المحجة البيضاء» فصلى به اين موضوع اختصاص داده است( جلد 8، صفحه 192- / 236). براى ذكر حدى نيست: علامه مجلسى مى گويد: مقصود از ذكر هر آن چيزى است كه سبب يادآورى خداى سبحان در خاطر انسان گردد و نيز موجب فرمانبردارى از دستورات خدا و واگذاردن نواهى او، و تفكر در آنچه جايز است از صفات خداوند و محامد او، و تذكر تمامى اينها به دل و زبان و يادآورى پيامبران و ائمه دين عليهم السلام و بيان مناقب و فضايل و برهان بر امامت آنها چنانكه در حديث آمده است:« ذكر ما ذكر خدا است و ذكر دشمنان ما ذكر شيطان است» همچنين يادآورى معاد و حشر و حساب تا آنجا كه گويد: ولى عبادات اختراعى و اذكارى كه بدعت باشد ذكر خدا نيست.( مرآة العقول، جلد 12، صفحه 119).

ص: 132

مدرك اين گونه اذكار غالبا نظر و ذوق مرشد و يا خواب هاى او و مريدان او است!

عجب اينجا است كه هر كسى را ذكر مخصوصى است كه بايد به اذن مرشد و با عدد مخصوص در مواقع خاصى به جا آورد.

البته اين موضوع مخالف صريح اخبار و آياتى است كه مردم را همگى به طور دسته جمعى به هر ذكرى از اذكار يا خصوص بعضى از اذكار مانند لا اله الا الله و نظاير آن، دعوت مى كند بدون اين كه اين گونه حرف ها در كار باشد.

مى خواهيم بدانيم آيا پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و ائمه هدى عليهم السلام پدر مهربان و روحانى و مربى اخلاقى همه پيروان خود بوده اند يا نه؟ اگر بوده اند پس چرا آن نوع تعليماتى كه صوفيان گمان مى كنند در تربيت افراد مدخليت تمام دارد، به مردم نداده اند؟ آيا ذكر و ياد خدا هم اجازه لازم دارد؟ آيا لا اله الا الله و سبحان الله، چيزى است كه به مزاج كسى سازگار و به مزاج ديگرى ناسازگار باشد؟

آيا اين اطوار و حركات و نعره هاى مستانه و آهنگ هاى مختلفى كه در هنگام ذكر گفتن بعضى از صوفيه از خود ظاهر مى كنند در ترقى روحى مدخليت دارد؟!

صوفيها در جواب اين سؤالات چه خواهند گفت؟

اساسا اخبار متعددى در مورد عبادات وارد شده كه از هر گونه دخل و تصرفى در كيفيت و كميت آن جدا جلوگيرى نموده است ولو اينكه آن تصرف به زياد كردن كلماتى باشد كه خيلى خوب و مناسب به نظر مى رسد، با اين حال با چه جرأتى مى توان كيفيات مخصوصى از براى اذكار و كيفيت و كميت آن قائل شد در صورتى كه هيچ مدركى براى آن در دست نيست؟

مرحوم كلينى در كتاب شريف كافى درباره اهميت «ذكر» روايات فراوانى نقل كرده، از جمله در باب «ذكر الله عزوجل كثيرا» به سند خود از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: «ما من شيئى الا و له حد ينتهى اليه الا الذكر فليس له حد ينتهى اليه، فرض الله عزوجل الفرائض فمن اداهن فهو حدهن، و شهر رمضان فمن صامه فهو حده و الحج فمن حج فهو حده، الا الذكر فان الله

ص: 133

عزوجل لم يفرض منه بالقليل و لم يجعل له حد ينتهى اليه ثم تلا هذه الآيه: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْراً كَثِيراًوَسَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَأَصِيلًا»:(1)

«هيچ چيز نيست جز آنكه براى آن حد و اندازه اى است كه بدان پايان پذيرد مگر ذكر كه حدى ندارد تا پايان پذيرد، خداى عزوجل فرائض را واجب كرده و هر كه آنها را به جاى آورد همان حد و انتهاى آنها است ... مگر ذكر خدا كه به اندك آن راضى شده و حدى براى آن قرار نداده است».

در كلمات بعضى از رؤساى صوفيه مانند شيخ صفى الدين اردبيلى تصريح شده كه ذكر از فكر فاضل تر و بالاتر است! يكى از مريدان معروف او در كتابى كه به نام «صفوة الصفا» در شرح حالات او نگاشته در ذيل آيه شريفه «الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِيَاماً وَقُعُوداً»(2) از او نقل كرده كه براى اثبات برترى ذكر از فكر به دو دليل متوسل شده است:

اول اينكه: ذكر توجه به خدا است و اما فكر در غير ذات پاك او است (زيرا تفكر در ذات پاك او روا نيست) پس فكر توجه به غير خدا است!

ديگر اينكه: ذكر سبب تصفيه قلب مى شود پس فكرى كه نتيجه آن است به صواب و صحت نزديك تر است بنابر اين ذكر بر فكر مقدم است ....

در حالى كه اگر ذكر خالى از فكر باشد بيهوده و لقلقه لسان است.

مرحوم علامه مجلسى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام نقل كرده است كه: «عبادات به زيادى نماز و روزه نيست بلكه به زيادى تفكر در كار خدا است».

سر آن هم بر هر فرد با فكرى روشن و هويدا است، چون در اثر تفكر در نظام عالم هستى و عجايب و شگفتى هاى آن، پايه ايمان و دانش انسان بالا رفته و در اين هنگام اذكارى را كه مى گويد همه از روى اخلاص و كمال معرفت خواهد بود، و البته يك چنين ذكر و عبادتى قابل مقايسه با غير آن نيست.

در كلمات قصارى كه از حضرت مولى الموحدين على عليه السلام در نهج البلاغه


1- سوره احزاب، آيات 41 و 42
2- سوره آل عمران، آيه 191

ص: 134

نقل شده، اين موضوع با بهترين وجهى بيان گرديده است:

«كم من صائم ليس له من صيامه الا الجوع و الضماء و كم من قائم ليس له من قيامه الا السهر و العناء حبذا نوم الا كياس و افطارهم»:

«اى بسا روزه دارانى كه جز گرسنگى و تشنگى بهره اى از روزه نمى برند، و اى بسا شب زنده داران عبادت كننده اى كه جز بى خوابى و مشقت نتيجه اى نمى گيرند، اى خوشا خواب و خور مردمان فهميده با فكر!»

بنابر اين اگر بگوييم ذكر زبانى به منزله جسد و فكر قلبى به منزله روح است هيچ گزاف نگفته ايم و اگر بگوييم ياد خدا مانند پوست، و تفكر در آيات عظمت و قدرت حق همچون مغز است مبالغه نكرده ايم.

قرآن مجيد، آن نسخه كامل سعادت فردى و اجتماعى، مكرر مردم را به تفكر و تدبر دعوت مى نمايد.

اكنون توجه كنيد ببينيد اينها كه مدعى كشف و شهودند و به ادعاى بعضى از ايشان آنچه را كه مجتهدين از طريق ظن مى دانند آنها به طور قطع و يقين مى دانند! با چه سخنان سطحى مى خواهند دعاوى خود را اثبات كنند:

شيخ صفى اردبيلى براى اينكه حرف خود يعنى مقدم داشتن ذكر را بر فكر اثبات كند ذكر را بر فكر مى گويد: «چون ذكر توجه به خدا است و فكر در ماسوى الله است پس ذكر بر فكر مزيت دارد».

عجبا! مگر هم مسلكان شما نيستند كه مى گويند هنگام ذكر و عبادت بايد صورت مرشد و يا امام و يا نقش يا على يا غير آن را در نظر داشت و آن را عنوان و اشاره به سوى ذات پاك حق قرار داد (به مقدمه كتاب طباشير الحكمه رجوع شود) اگر مى گوييد ما ايشان را مظهر كامل صفات حق مى دانيم پس ياد آنها ياد خدا است، ما هم ممكن است همين عقيده را درباره فكر به شما الزام كنيم (در جاى خودش درباره اين موضوع، مشروح تر از اين بحث خواهد شد).

ص: 135

از اين گذشته مقصود از فكر كردن در آسمان و زمين و ساير موجودات نه اين است كه درباره آنها مستقلا فكر كنيم، بلكه منظور اين است كه در اثر مشاهده آثار قدرت و عظمت خالق يكتا در تمام ذرات عالم وجود به ياد آفريدگار بزرگ افتاده و با دلى آكنده از مهر و محبت و ايمان و تعظيم به طرف او رويم، اين راهى است كه قرآن مجيد در آيات بيشمارى به ما ياد داده و در همه جا براى توجه دادن ما به پروردگار عالم دست ما را مى گيرد و در جهان آفرينش سير مى دهد و به انديشه و تفكر وا مى دارد.

حقيقت ذكر چيست؟

از همه گذشته منظور از ذكر نه فقط اين است كه انسان جلمه «لا اله الا الله» و يا «يا هو يا من هو» را به اندازه اى بگويد كه دهان او كف كند و به سر گيجه دچار شود، بلكه بنا به گواهى اخبار معصومين عليهم السلام از جمله خبرى كه مرحوم علامه مجلسى در كتاب بحارالانوار نقل كرده، حقيقت ذكر اين است كه «شخص در موقع انجام هر كارى به ياد خدا افتاده و به او توجه كند تا اگر آن كار از كارهاى ناپسند و خلاف دستورات الهى است از خدا بترسد و آن را ترك كند».

متن روايت چنين است: قال رسول الله صلى الله عليه و آله: «يا على ثلثة لا يطيقها هذه الامة: المواساة للاخ فى ماله، و انصاف الناس من نفسه و ذكر الله على كل حال، و ليس هو سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اكبر، و لكن اذا ورد على ما يحرم عليه خاف الله و تركه».

مرحوم محقق قمى در جامع الشتات گفته است: اخبار زيادى به اين مضمون از ائمه معصومين عليهم السلام نقل شده است:(1)


1- ذكر يكى از اركان اصلى مسلك تصوف و بيش از هر ركن ديگرى مورد توجه بوده است. عبدالرحمن بدوى مى نويسد:« مجالس ذكر صوفيه از زمان حسن بصرى( 110 ه) در مسجد بصره و به وسيله او داير شده بود و در حدود سال 120 هم عيسى بن زادان در« ابله»( جايى نزديك بصره) مجلس ذكرى ترتيب داده.( شهيدة العشق الالهى صفحه 32) مطالبى كه در اين جالس ذكر قرون نخستين گفته مى شد، بيشتر شامل كلمات استغفار و آيات قرآن بود و براى تقرب به خداوند انجام مى گرديد.( قوت القلوب جلد 1، صفحه 51). صوفيان قرون نخستين در انجام دادن ذكر حدود اسلامى را رعايت مى كردند ولى رفته رفته موضوع از ذكر محدوده الفاظ خارج شده و صوفيان متأخر در نواحى مختلف قلمرو اسلامى آن را به صورت هاى مختلفى در آوردند. به قول نويسنده« تاريخ خانقاه در ايران»: با گذشت زمان و گسترش خانقاه ها و تجربه هايى كه از پيگيرى انواع اذكار خفى و جلى به دست مى آمد، برخى از رهبران طريقت مناسب چنان ديدند كه، علاوه بر تأثير كلامى، براى تحريك بيشتر سالك، انواعى از حركت جسمى را در حالات مخلتف بدن، بدان بيفزايند تا به سبب سرعت جريان گردش خون و گرم شدن بدن! سالك از حد اعتدال خارج شده و به يك حالت بيخودى برسد و جذبه و كشش روانى او شديدتر گردد! درين رقص، و درين هاى، و درين هوى ميان ماست گردان ببر« مه رو»! بدين نيّت انواع و اقسام ذكرهاى گوناگون انفرادى و دسته جمعى را ابداع كرده و مريدان را وا مى داشتند كه آنها را به كار بندند. در برخى از كتاب هاى عرفانى به نمونه هاى مختلفى از آنها اشاره شده است، ابوالحسن انصارى مؤلف كتاب« جواهر غيبى» با بهره ورى از محيط تصوف منطقه هند، كتاب خود را تأليف كرده و در مورد ذكر اشاره مى كند كه انواع اذكار به هزارها مى رسد( همان كتاب چاپ هند صفحه 285) مؤلف در جاى جاى از كتابش انواعى از آن اذكار را نام برده و توضيح داده است نمونه اى از اذكار برشمرده او عبارتند از:« ذكر چهار ضرب!، محو الجهات، كليه، عميت، معلا، مقدس، پاس انفاس، آورد و برد، صمت، اره!، مراقبه، صفا، انا انت، انت انا، هاموتى، نفى و اثبات چهار ضربى، جبروتى، قوى خفى، ذكر نفى و اثبات دو ضربى، ذكر سه پايه! ذكر ناسوتى و ملكوتى و جبروتى و لاهوتى، ذكر مشى اقدام و ...».( صفحه هاى 283، 271، 466 و 281). مؤلف« جواهر غيبى» ضمن بيان و تشريح تفاوت هاى كردارى، اختلاف گفتارى را هم مورد توجه قرار داده و از آنها تقسيماتى ساخته است. اينك براى آگاهى چند مورد از شرح اذكار او بيان مى گردد:« ذكر جبروتى، سر را به كتف راست بند كرده بر پستان چپ، الله گويان چنان ضرب كند كه پهلوى چپ خم شود ... ذكر« آورد و برد»! اين است كه مربع نشيند و رو به كتف راست آورده( ها) گويد و كتف چپ رو آورده( هو) گويد، و سر، نگون كرده، در خود( هى) گويان ضرب كند و اين معمول اكثر مشايخ است( همان مدرك). « مولويه» هم به نام درويشان رقصنده و چرخنده معروفند، آنان در سماع خانه گرد آمده و حلقه اى تشكيل مى دهند و كلمه الله را 1001 بار تكرار مى كنند( تاريخ خانقاه در ايران، صفحه 418) سلسله رفاعيه نيز در ترتيب ذكر آداب مخصوصى دارند و با بيخودى و حركات بدنى توأم است منظره شگفت وحشت انگيزى به حلقه هاى ذكر و سماع آنها مى دهد و درويشان اين سلسله در آن بيخودى گاه چنان از خود مى روند كه ضربه هاى چوب و آهن در آنها كار نمى كند! در اين حالت بر زمين مى افتند و در پيش حاضران در زير پاى شيخ لگد مال مى شوند و اين را نيز موهبتى عظيم مى شمارند( ارزش ميراث صوفيه، صفحه 81) كسى كه مختصر اطلاعى از تعاليم اسلام داشته باشد مى داند كه اين رقص ها و هاى و هو كردنها از بدعت هاى زشت صوفيه است كه هيچ ربطى به اسلام ندارد. مرحوم نراقى فقيه عالى مقام در كتاب« طاقديس» شرح از حلقه ذكر صوفيان را به نظم بيان كرده و گويد: صوفيان را حلقه اى در ذكر بودكارشان در حلقه ذكر و فكر بود ذكر مى كردند با رقص و نشاطپاى كوبان كف زنان با انبساط! از سماع و وجد رفتندى ز هوش مست لا يعقل چو رند باده نوش! گه فتادندى به روى يكديگراين شدى در زير آن يك در زبر! در ميانشان بود زيبا ساده اى عقل از عشقش، دل از كف داده اى! مرغ دل ها جمله اند در دام اومادرش بنهاده« فرخ» نام او شيخ را چون گاه غشيان آمدى بيهشى او به طغيان آمدى ميشدى بيخود ز جاى خود بلندخويش را بر روى« فرخ» مى فكند مى گرفتى در بغل او را چه گوسينه بر سينه نهادى رو به او آن يكى كردش ملامت زين عمل كاين چه رسوايى است اى شيخ دغل! شيخ و شاهد بازى اين نبود پسند؟خرقه شيخى بيفكن اى لوند! گفت او را شيخ شياد اى عمو!اختيار از فوج بيهوشان مجو گفت رو رو اى سرابيلى شوم اى تو رونق بخش فتواى سدوم! گر ندارى صد مرض در اندرون از چه بر« فرخ» همى افتى نگون!

ص: 136

ص: 137

از آنچه گفته شد چنين نتيجه مى گيريم كه گفتن الفاظ ذكر و دعا اگرچه مطلوب است ولى روح آن همان توجه قلبى به خدا است و شكّى نيست كه اين معنا عين فكر است ... پس چقدر خوب بود كه اين مديران ساده ذهن به عوض اينكه مدّت زيادى از شبانه روز خودش را صرف اذكار و تكرار اذكار اختراعى به

ص: 138

اشكال گوناگون كنند، ساعتى از آن را سكوت كرده و به تفكر و تدبر كه ريشه علم و ايمان است بپردازند تا بدين وسيله روح و معرفت و ايمان را كه خمير مايه سعادت است در خود تقويت كنند.

«إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِراً وَإِمَّا كَفُوراً»(1)


1- سوره دهر، آيه 3.

ص: 139

كشف و شهود و رؤيا

[كشف و شهود و رؤيا]

اشاره

از جمله دعاوى صوفيه كه يكى از اركان اصلى مسلك آنها را تشكيل مى دهد مسئله كشف و شهود و رويا است.

«صوفيه» معتقدند كه سالك در اثر رياضات شاقه، ممكن است به جايى برسد كه درهاى عوالم غيبى بر روى او گشوده شده، و حقايق اشياى عالم ماوراء طبيعت را در پيش چشمان خود معاينةّ ببيند بلكه به گفته شيخ صفى الدين اردبيلى جمال خدا را با ديده خدا داد بنگرد! (صفوة الصفا)

پاره اى از آنها به اندازه اى در اين موضوع بلند پروازى كرده اند كه هر شخصى از شنيدن عبارات آنها در تعجب عميقى فرو مى رود، و با خود مى گويد: آيا اين بشر است كه اين همه دعاوى در سر دارد؟

بعضى ديگر مانند محى الدين عربى و بايزيد بسطامى، قدم را فراتر نهاده و دعوى «معراج» معنوى يا نظير آن را كرده اند!(1)


1- كشف و شهود يكى از مهمترين مبانى و اصول اعتقادى تصوف به شمار مى رود و مشايخ صوفيه آن را مهمترين تكيه گاه و دليل بر حقانيت مسلك خود و بطلان ساير مذاهب مى شمارند و بسيارى از ادعاها و كرامات عجيب و غريبى كه صوفيه به مشايخ خود نسبت مى دهند بر همين اساس استوار است. بر طبق اين عقيده سران صوفيه مدعى هستند كه سالك در اثر مجاهدات و رياضتها و سير و سلوك به مرحله اى مى رسد كه حجاب عوالم غيبى از ميان برداشته مى شود و حقايق و واقعيات پشت پرده و پنهانى آن عالم بر وى كشف مى گردد و بدين وسيله سالك جمال حق و حقايق عالم غيب را با چشم خود مشاهده مى كند. اين مرحله كه بدون حصول آن، سير و سلوك ناقص و بلا نتيجه است، در اصطلاح« مشاهده» يا« مكاشفه» ناميده مى شود و گاهى هم ميان آن دو فرق گذاشته و به دو مرحله مختلف از اين حالت اطلاق مى گردد. چنانكه« ابونصر سراج» معروف به« طاووس الفقراء»( 378 ه) در كتاب معروف خود« المع فى التصوف» مى نويسد:« مشاهده و مكاشفه از حيث معنى به يكديگر نزديكند جز آن كه مكاشفه تمام تر است». سران صوفيه مدعى هستند كه سالك در طى مقامات سلوك به جايى مى رسد كه مرتبه فناء فى اللّه و وصال حق براى او حاصل مى گردد و بدون پرده مشاهده جمال حق مى كند.

ص: 140

اين گونه دعاوى اگر چه در آغاز كار خيلى دلفريب و جالب توجه است و ممكن است موجب تحريك احساسات تشنگان حقيقت گردد، به طورى كه آن بيچارگان را به اميد آب در پى سراب بدواند «حتى اذا جائه لم يجده شيئا» ولى به همان اندازه كه دلفريب است عواقبى وخيم و خطرناك در پى دارد كه خوانندگان محترم به پاره اى از آنها در طى اين كتاب آشنا خواهند شد.

آنها مى گويند در بدو امرممكن است سالك در عالم خواب به حقايقى واقف شده و كم كم در اثر ترقى روحى اين حالت در بيدارى هم اتفاق بيفتد.

موضوع كشف و رويا از نظر اينكه سند و مدرك بسيارى از عقايد و اعمال صوفيه است و غالب اذكار اختراعى و مرشد سازيها و ... به آن منتهى مى شود، بايد مورد دقت و توجه فراوان قرار گيرد تا معلوم شود كه شالوده كارشان بر چه پايه سستى است، و انصافا اگر اين دو موضوع (كشف و رؤيا) از دست آنها گرفته شود، دستشان خالى شده و دستگاه كرامات آنها همه به هم خواهد خورد.

اين نكته را هم ناگفته نگذاريم كه دعوى كشف و شهود، اختصاص به جمعيت صوفيه ندارد بلكه بسيارى از فلاسفه هم در اين قسمت با آنها شريك هستند، منتهى آنها در عين اين كه به كشف عقيده دارند براى براهين عقليه نيز ارزش فراوانى قائلند.

ص: 141

به هر حال چون اين موضوع جداً مربوط به روح و روان است، بايد از نظر روان شناسى مورد بررسى دقيق قرار گيرد، لذا قبل از شروع دراصل مطلب ناگزيريم چند قانون مربوط به اين موضوع را پيگيرى كنيم.

***

1- خواب مغناطيسى با چه وسايلى توليد مى شود؟

يكى ازدانشمندان اين علم در كتابى كه در موضوع «تنويم مغناطيسى» يا «هيپنوتيسم» نگاشته است، چنين اظهار مى دارد: خواب مغناطيسى تنها آن مرتبه قويه اى كه به توسط «عامل» (خواب كننده) در «سوژه» (خواب رونده) پيدا مى شود نيست، بلكه تمام امورى كه باعث بيرون رفتن روح از حالت تعادل طبيعى مى شود، يك مرتبه (ولو ضعيف باشد) از خواب مغناطيسى را توليد مى كند يعنى تمام اسبابى كه موجد سرور و يا باعث حزن و اندوه است و همچنين آهنگهاى مختلف موسيقى و شنيدن نغمه ها و صداهاى فرح انگيز يا غم انگيز هر كدام به نوبه خود يك مرتبه از خواب مغناطيسى را در انسان توليد مى كند و در اثر آنها يك حالت تخذير مخصوص كه در حقيقت يك مرتبه ضعيف از خواب است، در مغز حاصل مى گردد. (دقت كنيد)(1)


1- در كتاب فصوص و فتوحات نوشته كه: ختم ولايت به من شد و گفته كه: جمع پيغمبران به نزد من حاضر شدند و هيچكدام از ايشان متكلم نشد، سواى هود كه مردى ضخيم الجثه و خوش صورت و خوش محاوره بود، به من گفت:« مى دانى پيغمبران چرا حاضر شده اند، به تهنيت ختم ولايت تو آمده اند و گفت: جميع پيغمبران از مشكاة خاتم الانبيا اقتباس علم مى كنند و خاتم الانبياء از مشكاة خاتم الاولياء مى نمايد! و گفت:« كنت وليّا و آدم بين الماء و الطين».( فتوحات جلد 1، صفحه 244) جامى در« نفحات الانس» در ضمن شرح حال محمد غزالى از يكى از اكابر صوفيه مكاشفه اى بدين مضمون نقل مى كند كه وى مى گويد: روزى ميان دو نماز به مسجدالحرام در آمدم و چيزى از وجد و احوال فقرا مرا فرو گرفته بود و مى خواستم ساعتى استراحتى كنم به جماعت خانه بعضى از رباطها كه در حرم داشت درآمدم و بر پهلوى راست در برابر خانه بيفتادم و دست خود را زير صورت، ستون ساختم تا مرا خواب نگيرد و طهارت من منتقض نشود، ناگاه يكى از اهل بدعت( شيعه) كه به آن مشهور بود در آمد مصلى بر در آن جماعت خانه بينداخت، و از جيب خود لوحى بيرون آورد گمان مى بردم كه از سنگ بود و بر آنجا چيزها نوشته بودند آن را ببوسيد و پيش روى خود نهاد و نماز و راز گذارد و روى خود را از هر دو جانب بر آ» جا ماليد و تضرع بسيار كرد، و بعد از آن سر خود را بالا كرد و آن را ببوسيد بر چشمهاى خود ماليد و باز ببوسيد و در جيب خود نهاد، چون من آن را بديدم، مرا از آن كراهت بسيار شد، با خود گفتم چه بودى كه رسول صلى الله عليه و آله زنده بودى تا اين مبتدعان را خبر دادى از شناعت آنچه مى كنند، و با اين تفكر خواب را از خود دور مى كردم، تا طهارت من فاسد نشود! ناگاه از حس غائب شدم، در ميان خواب و بيدارى ديدم عرصه اى است بسيار گشاده و مردم بسيار ايستاده اند و در دست هر يك كتابى است مجلد و همه پيش شخصى ايستاده، در آمدم از حال ايشان سئوال كردم، گفتند حضرت رسالت اينجا نشسته است و اينها همه اصحاب مذاهب اند و مى خواهند كه عقايد و مذاهب را از كتب خود بر رسول خدا صلى الله عليه و آله خوانند و تصحيح مذاهب و عقايد خود كنند، شخصى در آمد، گفتند: شافعى است و در دست وى كتابى به ميان جمع درآمد و به رسول سلام كرد، رسول الله جواب داد و مرحبا گفت: شافعى پيش وى بنشست و از كتابى كه داشت مذهب و ملت اعتقاد خود خواند و بعد از وى شخصى ديگر آمد گفتند« ابوحنيفه» است و به دست وى كتابى و پهلوى شافعى بنشست و از آن كتاب مذهب و ملت و اعتقاد خود خواند. و همچنين يك يك از اصحاب مذاهب مى آمدند، تا باقى نماند مگر اندكى و هر كه عرض مذهب خود مى كرد وى را پهلو ديگر مى نشاندند، چون همه فارغ شدند ناگاه يكى از روافض! آمد و در دست وى جزوه اى چند جلد تا كرده و در آنجا ذكر عقايد باطله ايشان و قصد كرد كه به ميان آن حلقه در آيد و آن را به رسول خدا صلى الله عليه و آله خواند، يكى از آنان پيش رسول بودند بيرون آمد وى را زجر و منع كرد و جزوه ها را از دست وى گرفت و بينداخت و وى را براند و اهانت كرد! من چون ديدم كه قوم فارغ شدند و كسى نماند كه چيزى خواند، پيش آمد، و در دست من كتابى بود مجلد، آواز دادم و گفتم يا رسول اللّه اين كتاب معتقد من و معتقد اهل اسلام است، اگر اذن فرمايى بخوانم، رسول صلى الله عليه و آله گفت: چه كتابى است؟ گفتم: كتاب« قواعد العقائد» است كه غزالى تصنيف كرده است، مرا به قرائت آن اذن داد بنشستم و از اول كتاب خواندن گرفتم تا به آنجا رسيدم كه غزالى مى گويد:« واللّه تعالى بعث النّبى الامى القرشى محمد صلى الله عليه و آله الى كافّة العرب و العجم و الجن والانس» چون به اينجا رسيدم اثر بشاشت و تبستم در روى مبارك وى ظاهر شد چون به نعت و صفت وى رسيدم، به من التفات كرد و گفت: اين الغزالى؟ غزالى آنجا ايستاده بود، گفت: غزالى منم يا رسول اللّه صلى الله عليه و آله و پيش آمد و سلام كرد و رسول اللّه صلى الله عليه و آله جواب داد و دست مبارك خود را به وى داد، غزالى دست مبارك وى را ببوسيد و روى خود به آنجا بماليد بعد از آن بنشست، رسول اللّه صلى الله عليه و آله به قرائت هيچكس چندان استبشار ننمود كه به قرائت من قواعد العقائد را، چون از خواب در آمدم بر چشم من اثر گريه بود از آن كرامات و احوال كه مشاهده كرده بودم.( نفحات الانس صفحه 3- 371) اينها نمونه هايى از مكاشفات و مشاهدات مشايخ و سران صوفيه است كه كتابها مملو است از ين اباطيل و پندارهاى بى اساس و نادرست و خام.

ص: 142

ص: 143

همه امورى كه اسباب خستگى و ملالت خاطر مى شود، مانند تكرار زياد يك عمل و مكرر شنيدن يك صداى غير موسيقى، مانند ضربات متوالى يك چوب بر روى ميز، همه داراى اين اثر مى باشد و هر يك تأثير به سزايى در ايجاد يك درجه ضعيف از خواب مغناطيسى دارند.

زنگهايى كه در گردن حيوانات مى بندند و موزيكهايى كه در هنگام نبرد مى نوازند، همه داراى اين خاصيت هستند و در نتيجه آن، حيوان يا انسان در حالت تخدير فكرى مخصوصى فرو رفته و به اين جهت زحمت و رنج نمى برد و يا باربردارى و راه پيمايى را كمتر احساس مى كند.

مادرهاى اطفال براى خواب كردن بچه ها (بر اثر تجربياتى كه دارند) از اين قانون استفاده كرده و بوسيله گفتن (لالايى) و «ضربات آهشته متوالى در پشت بچه» او را خواب مى كنند.

استادان فن هيپنوتيسم به وسايل مختلفى، از اين راه براى خواب كردن افراد استفاده مى كنند و ساده ترين اقسام آن اين است كه چوبى را به طور متوالى بر روى ميزى مى زنند كه در اصطلاح آن را «مذكر سمعى» مى نامند و معتقداند در آن محيطهايى كه آهنگهاى غم انگيز يا فرح زا نواخته مى شود، عمل خواب هيپنوتيكى آسانتر انجام مى گيرد.

بر اثر همين موضوع است كه دانشمندان روان شناس عقيده دارند اگر انسان

ص: 144

بخواهد مطلبى را مورد قبول كسى قرار بدهد بهتر اين است كه آن را در هنگام غم و يا فرح شديد به او پيشنهاد كند، زيرا در اين موقع روح حالت تعادل خود را از دست داده و زودتر مطالب را مى پذيرد.

از اين سخنان چنين نتيجه مى گيريم كه گفتن اذكارى از قبيل لا اله الّا اللّه و ياهو و ذكرهاى چهار ضرب و «آورد و برد!» به طور متوالى و پى در پى خسته كننده، خصوصاً اگربا آهنگ و وزن مخصوصى توأم باشد، آن گونه كه در مجالس صوفيان معمول است و همچنين استماع اشعارى مثنوى و غير آن، با آن الحان مخصوص و از حنجره خوش آوازها، تأثير فراوانى در بر هم زدن حالت تعادل روحى داشته و هر كدام به نوبه خود تأثير فراوانى در بر هم زدن حالت تعادل روحى داشته و هر كدام به نوبه خود تأثير به سزايى در تخدير مغز خواهند داشت، البته اگر مضمون آن اشعار نيز يك سلسله مطالب ذوقى و عرفانى و ادبى باشد تأثير آن زيادتر خواهد بود، به طورى كه ممكن است انسان از شنيدن آنها عرشهايى را سَير كند!(1)


1- از همه عجيب تر اين كه برخى از آنان ادعاى وحى نيز كرده اند از جمله« عطار» در شرح حال شيخ ابوالحسن خرقانى از او نقل مى ند كه گفت: خداى تعالى به من وحى كرد! و گفت:« هر كه از اين رود تو، آبى خورد همه را به تو بخشيدم!» و گفت:« به ما وحى كردند كه همه چيزى ارزانى داشتيم غيرالخفيه!»( تذكرة جلد 2، صفحه 199) حال بايد ديد موضوع كشف و شهود كه اين همه مورد توجه مشايخ صوفيه است، بر فرض صحت چه اندازه حجيت دارد؟ آيا به تنهائى بدون انطباق با قرآن و حديث موجب علم به حقانيت مطلبى مى شود يا نه؟ به عقيده خود مدعيان كشف و شهود هم بسيارى از اين كشف و شهودها از وهم و خيال شيطانى سرچشمه مى گيرد. چنانكه خود مى گويند: مكاشفه و مشاهده گاه در بيدارى است، و گاه بين خواب و بيدارى، و گاه در خواب است، و همچنانكه خواب به اضغاث احلام و غير آن منقسم مى شود آنچه در حال بيدارى هم مكاشفه شود به امور واقعى نفس الامرى، و به امور خيالى صرف و شيطانى كه حقيقتى براى آنها نيست منقسم مى شود، و گاه هم شيطان خلط مختصرى از امور حقيقى مى كند تا رأيى را گمراه نمايد و از اين جهت است كه سالك محتاج به مرشد است تا او را ارشاد نموده و از مهالك نجات بخشد.( شرح فصوص الحكم قيصرى، صفحه 32)

ص: 145

2- اثر تلقين از نظر روان شناسى

بنا به گفته همان دانشمند روانشناس مصرى، عقيده و تلقين هم در مبحث «تنويم مغناطيسى» رل مهمى را بازى مى كند، از اين جهت استادان اين فن براى خواب كردن اشخاص، به اين موضوع نيز متوسل مى شوند و با كلماتى از قبيل «الان نزديك است به خواب روى!» و «خودت را آرام بدار كه خوابت نزديك شد!» و «پلكهاى چشمانت سنگين شده نزديك است روى هم بيفتد» و نظاير اينها، طرف را تلقين كرده و نتايج مثبتى از آن مى گيرند!

راه دور نرويم! بسيارى از افراد اين موضوع را در زندگى خود تجربه كرده اند كه ممكن است عقايد اشخاص را در اثر تلقين زياد و پى در پى تا حد زيادى تغيير داد، يا به كلّى وارونه كرد. مثلا: اشخاصى كه از خوردن بعضى طعامها متنفر و منزجرند، ممكن است در اثر تلقين طورى شوند كه نه تنها از آن متنفر نشوند بلكه به خوردن آن راغب و مايل گردند و بر عكس مى توان طعامهايى را كه مورد علاقه كسى است، با تبليغات و تلقينات مخالف، مورد تنفر و انزجار او قرار داد.

مطالبى كه مى خواهند آنها را تلقين كنند اگر در لباس ادبى و شعر بيرون آورند، تأثير آن زيادتر مى شود و پاره اى از اوقات آثار حيرت انگيزى نشان خواهد داد.

حكايات بسيارى در حالات شعرا و در تواريخ نقل شده كه اثر مثبت تلقين و عقيده را بر روى افكار و احساسات روشن مى كند اگر وقت و كتاب اجازه مى داد قسمتى از آن را در اينجا نقل مى كرديم، و بسيارى از مردم نمونه هايى از آن را شنيده اند.

البته همان تاثيرى كه تلقين هاى ديگران در انسان دارد، در تلقينات خود او هم نسبت خودش موجود است. مثلا:

كسانى كه داراى ضعف اراده و حالت

ص: 146

ترديد و يا كم رويى غير متعارف مى باشند، مى توانند در اثر تلقين خودشان آن را تغيير داده و يا لااقل تفاوتى در آن ايجاد كنند.

مبحث الهام و تلقين همچنان كه از نظر روان شناسى مورد توجه فراوان است، از نظر علم اخلاق نيز شايان توجه مى باشد و بزرگان اين علم توانسته اند استفاده هاى زيادى از اين راه در قسمتهاى مختلف تعليم اخلاق و تربيت نفوس بكنند.

***

3- تجسم اوهام!

موضوع ديگرى كه از همه اينها مهمتر است اين است كه: ممكن است در اثر اشتغال فراوان فكر به يك موضوع و تكرار آن در مغز، كم كم صورت خارجى به خود بگيرد، به اين معنى كه در برابر ديدگان فكر كننده مجسم شود.

اين موضوع گاهى در عالم خواب به صورت «رؤيا» و زمانى در حالت بيدارى اتفاق مى افتد و در صاحبان ارواح ضعيفه بيشتر ديده مى شود، شايد بيشتر افراد اين موضوع را تجربه كرده اند كه مطالبى را كه در روز مورد توجه و تفكر زياد قرار مى دهند، در هنگام شب آن را به صورت خواب «رؤيا» مى بينند.

بعضى از مردم مى گويند: جنهاى سم دار! را در حمامهاى خلوت در موقع سحر و يا هنگام شب ديده اند.

ما شكى در وجود جن و اين كه يكى از مخلوقات الهى است نداريم ولو اينكه از نظر ما پنهان باشد، زيرا در قرآن مجيد مكرر تصريح به وجود آن شده، ولى آيا او همان است كه مردم به صورت انسان يا حيوان سم دارى در حمام خلوت ديده اند؟! بعضى هم شايد غولهاى خيالى را در بيابانهاى دور دست و يا در قبرستانها در هنگام شب ديده باشند، ولى اين امور جز مجسم شدن اوهام چيز

ص: 147

ديگرى نيست.(1)

موضوع تجسم اوهام يكى از پديده هاى مورد بحث در علم روان شناسى است و بسيارى از مردم مكرر آن را در مدت زندگى خود تجربه كرده اند.

حالات مزاجى انسان هم تأثير فراوانى در اين قسمت دارد؛ يعنى بر اثر انحراف مزاج از حالت تعادل طبيعى- بواسطه رياضتهاى شاقه يا بيماريها و يا پيش آمدهاى ناگوار و نظاير آن- موضوع تجسم خيال، تقويت پيدا كرده و اوهام به طور آسانترى صورت خارجى به خود مى گيرند.

مخصوصاً حالات مزاجى، رابطه مستقيمى با وضيعت خواب و رؤيا دارد، به حدى كه اطباى قديم و فلاسفه طبيعى، مشاهده برف و امثال آن را در خواب دليل بر كم شدن حرارت غريزى و غلبه سردى بر مزاج، و ديدن باران را دليل بر زيادى رطوبت و غلبه آن بر مزاج مى گرفتند، همچنين ديدن آتش و شعله هاى قوى و حمامهاى گرم را شاهد بر استيلاى حرارت بر مزاج و بالا رفتن آن از درجه طبيعى دانسته اند.

حكيم سبزوارى در منظومه معروف خود راجع به اين موضوع گويد:

تبدلت افعالها بحسبه فمن حرور غالب فى قالبه


1- صوفيه و اعتقاد به خواب و نقل رؤياهاى شگفت انگيز اعتقاد به خواب و نقل رؤياهاى شگفت انگيز از غرايب كار صوفيان است و همين سبب مزيد اعتبار و نفوذ آنان در ميان ساده لوحان مى شد. بعضى از آنها مدعى بودند كه در خواب چنين و چنان ديده اند و پس از بيدارى آثارى از آن واقعه را به عيان مشاهده كرده اند چنانكه« ابوبكر كتانى» در خواب چنان مى ديده است كه همراه على بن ابيطالب عليه السلام به كوه ابوقبيس رفته است و وقتى از خواب بيدار شده است خود را بر بالاى كوه ديده است!!( ارزش ميراث صوفيه، صفحه 153) ابوبكر كتانى كه به او لقب« چراغ حرم» داده بودند، از بس كه پيامبر صلى الله عليه و آله را در خواب مى ديد و در خواب از او سئوال مى كرد و جواب مى شنيد او را شاگرد مصطفى صلى الله عليه و آله مى خواندند!( طبقات الصوفيه، مقدمه هشتادو دو)

ص: 148

حاكى بنيران و شبهه و من يغلبه مر، صفرا او سودا علن

ومن عليه البرد يغلب فيرى ثلجا و من عليه رطب مطرا!

بر اثر همين موضوع، اطباى قديم براى تشخيص بيماريها از وضعيت خوابهاى بيمار نيز استفاده مى كرده اند.

حال با توجه به اين چند قانون روانشناسى، به سراغ مسأله «كشف و شهود و رؤيا» كه سرمايه عمده جمعيت صوفيه و اتباع ايشان است مى رويم.

از يك مريد نوچه تازه كار تا يك مرشد و پير كهنه كار، همه را بايد مورد بررسى دقيق قرار داد و وضعيت كشف و رؤياى آنها را معلوم كرد: مريد ساده ذهن در آغاز كار، در اثر تبليغات عده اى، معتقد مى شود كه بايد بوسيله خواب و رؤيا، مرشد و راهنماى حقيقى را پيدا كرد روز به روز اين موضوع در فكر او قوت پيدا مى كند و هميشه منتظر است كه در عالم خواب، جمال آن مرشد را زيارت كند! البته چنين كسى غالبا اشخاصى را در نظر خودش براى اين منصب كانديد كرده است و اگر هم تعيين نكرده باشد، حدود مشخصات او را از جهاتى در نظر مى گيرد، و اگر اهل رياضت هم شده باشد در اثر انحراف مزاج از تعادل طبيعى، قدرت تخيل او زيادتر مى گردد، تلقينهاى اين و آن نيز در او اثر مى گذارد.

ناگهان يك شب در عالم خواب، بواسطه همين افكار و رياضات، اشكالى در حدود مقصود او در برابرش خودنمايى مى كند، او هم فوراً به آن چسبيده و اگر بر مقصدش هم كاملا تطبيق نكند، با مقدارى توجيه و تفسير آن را ترميم كرده و بدين وسيله، شالوده ارادت او ريخته مى شود!

گاهى ممكن است نظير اين قضيه در عالم بيدارى نيز اتفاق بيفتد؛ زيرا چشم و گوش اين سالك بيچاره دائماًمتوجه عالم غيب است و همواره منتظر است كه درى از آن عالم بر روى او گشوده شود و يا سروشى به گوش او برسد، ناگاه در اثر فعاليت قوه خيال، صداهايى به گوشش مى خورد كه بلافاصله توجه او را به

ص: 149

خود جلب كرده و تفسيرهايى براى آن مى كند!

اما كسانى كه وارد مرحله ثانوى، يعنى مرحله ذكر و رياضت شده اند (در صورتى كه اهل خدعه نبوده و واقعاً به كار خود عقيده مند باشند) هنگامى كه وارد صحنه خانقاه مى شوند، افكار گوناگونى در برابر مغز او رژه مى روند.

مجلس شروع مى شود، خواندن اشعار مثنوى يا غير آن با آن آهنگهاى مخصوص آغاز مى گردد و در اثر شنيدن مطالب ذوقى و نشاط آور كه با آن آهنگها سروده مى شود، فكر او تخدير شده و روح، حالت تعادل طبيعى خود را از دست ميدهد، يعنى همان مرحله ضعيف خواب مغناطيسى كه سابقاً اشاره كرديم، عارض مى شود.

در اثر تلقينات قبلى و گفتگوهايى كه در آن مجلس مى شود، اين حالت تأييد شده و سالك يك حالت انبساط و فرح كه با رخوت و سستى اعصاب توأم است در خود حس مى كند. گاهى اوقات هم ممكن است در اثر شدت فرح و انبساط مغز، كاملًا تحريك شده و به اصطلاح خودشان حالت «جوش و خروش» و «رقص» دست دهد! ... در اين هنگام اذكار يا اشعار دسته جمعى شروع مى شود و روى آهنگ مخصوصى مرتبا تكرار مى گردد و بر اثر آن، انحراف روح از حالت طبيعى بيشتر شده و قوه عاقله كاملًا تخدير مى گردد و ميدان را براى فعاليت قوه وهميّه خالى مى كند.

از سوى ديگر كثرت تكرار ذكر يا شعر، يك حالت خستگى توأم با حرارت و جوش و خروش ايجاد كرده و مرتباً نيروى توّهم را تقويت مى كند، رياضتهاى سابقه هم، كار خود را كرده و زمينه را براى فعاليت قوه خيال مهيا كرده است، و دائماً منتظر است تا حادثه اى اتفاق بيفتد و مناظرى كشف شود.

تمام اين موضوعات دست در دست هم مى دهند و سالك بى چاره را كه خيال كشف و مشاهده عوالم غيبى است، در عالم هايى سير مى دهند (در حال

ص: 150

خواب يا بيدارى) درياهاى نور، و كوه طور، سماوات سبع، و ارضين سبع را در برابر چشمان او مجسم مى كنند، خلاصه هر شكل و صورتى كه قوه وهميّه به آن تمايل داشته باشد، به آسانى در پيش چشمان سالك خودنمايى مى كنند، او هم از ديدن اين مناظر به شدت فرحناك شده و به گمان اينكه شاهد مطلوب را در آغوش كشيده، نعره مى زند و باز اين حالت تأييد مى شود، سرانجام در يك حالت شبيه به اغما فرو مى رود!(1)

اين است سرگذشت يك مرشد يا مريد كار كرده در حالت كشف.

البته موضوع كشف و شهود اختصاص به اين صورتهايى كه شرح داديم ندارد، بكله ممكن است، تحت همان قوانين، به انحاى مختلف در خلوت و


1- در ميان مشايخ صوفيه بايد ابن عربى را قهرمان خوابهاى شگفت انگيز دانست زيرا وى در كتابهاى خود خوابهاى عجيب و غريبى ادعا كرده است و حتى خدا را بارها در خواب ديده است( فتوحات جلد 2، صفحه 591- ابن عربى حياته و مذهبه، صفحه 86) چنانكه در( فتوحات جلد 1، صفحه 318) آورده است در سال 599 در مكه خواب ديدم كه كعبه از خشت و طلا و خشت نقره بنا شده، كامل گشته پايان پذيرفته و در آن نقصى موجود نيست. من به آن و زيبايى آن خيره شده بودم كه ناگهان دريافتم كه در ميان ركن يمانى و ركن شامى كه به ركن شامى نزديكتر بود؟ جاى دو خشت، يك خشت زر و يك خشت سيم، از ديوار خالى است در رده بالا يك خشت طلا كم بود و در رده پايين آن يك خشت نقره در آن مشاهده كردم كه نقش من در جاى آن دو خشت منطبع گشت و من عين آن دو خشت مى بودم، به آن صورت ديوار كامل شد، در كعبه چيزى كم نماند، در مى يافتم كه عين آن دو خشتم و آنها عين ذات من است و در آن شك نداشتم و چون بيدار شدم خداوند متعال را سپاس گفتم و اين رؤيا را پيش خود تأويل كردم، كه من در ميان صنف خود، مانند رسول اللّه صلى الله عليه و آله در ميان انبياء، و شايد اين بشارتى باشد به ختم ولايت من! در آن حال آن حديث نبوى را به ياد آوردم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در آن، نبوت را به ديوار و انبياء را به خشت هايى همانند كرده كه ديوار از آنها ساخته شده و خود را آخرين خشتى دانسته است كه ديوار نبوت به واسطه آن به نحو كامل پايان پذيرفته است كه ديگر بعد از وى نه رسولى خواهد بود، و نه نبى( حديث نبوى اين است:« مثلى فى الانبياء كمثل رجل بنى حائطا فاكمله الالبنة واحده فكنت انا تلك اللبنة فلا رسول و لا نبى بعدى». اين گونه ادعاهاى بى اساس جز نتيجه فعاليت قوه و هميّه نيست.

ص: 151

جلوت و خانه و بازار، اتفاق بيفتد.

از آنچه گفته شد چنين نتيجه مى گيريم كه: اين كشفياتى كه صوفيه و اهل رياضت ادعا مى كنند (به فرض اين كه دروغ نگويند) در بسيارى اوقات ناشى از فعاليت قوه وهميه است و آن هم نيز معلول يك سلسله قوانين روانشناسى غير قابل انكار مى باشد، بنابراين مى توان آن را تشبيه به سرابهايى كرد كه در بيابان در برابر ديدگان مسافرين خودنمايى مى كند، با اين تفاوت كه سراب معلول انعكاس نور خورشيد و قوانين انكسار نور و امثال آن است، ولى اين كشفيات معلول فعاليت نيروى توهم است اما در اين جهت كه عارى از حقيقت اند، شريك اند.

***

نمونه اى از مكاشفات صوفيه

براى اين كه خوانندگان محترم اطمينان بيشترى به آنچه گفته شد پيدا كنند، به ذكر چند نمونه از مكاشفات كه اين جمعيت ادعا كرده و در كتابهاى خود نوشته اند مى پردازيم:

1- در كتاب صفوة الصفا كه در شرح حالات شيخ صفى الدين اردبيلى به قلم يكى از مريدان او نوشته شده است، نقل شده كه: يكى از مردان كار كرده به شيخ گفت: در عالم خواب ديدم سرآستين شيخ از «عرش» بودى تا «ثرى» (زمين)! شيخ گفت: «فرزند! اين را به قدر حوصله تو به تو نشان داده اند»!

شعر:

آستين بر عالم كون و مكان افشانده ايم ماوراى اين و آن در آستين داريم راز!

نگارنده گويد: جايى كه سر آستين او به اين فراخى باشد، بقيه لباس به همين

ص: 152

نسبت معلوم است چقدر خواهد شد؟ و تازه اين را هم مريد شيخ به قدر حوصله خود ديده است.

2- در صفحه 331 از همان كتاب مى نويسد: جبرئيل گيلانى نقل كرد از برادر خود پيرمحمد، گفت: اول مرتبه اى كه به خدمت شيخ صفى رسيدم (حالت مكاشفه اى بر من دست داد) ديدم پاى شيخ به تحت الثرى و سرش به عليين و دوش راست او به كنار كوه قاف و دوش چپش هم به كنار كوه قاف است! نعره اى زدم و از خود برفتم، بعد از ساعتى شيخ از من سؤال كرد چرا نعره زدى؟! آن صورت كه ديده بودم عرض كردم ....

آيا محملى براى اين گونه سخنان جز فعاليت قوه توهّم پيدا مى كنيد هر قدر هم حسن ظن داشته باشيد؟

3- باز در همان كتاب در صفحه 330 نقل مى كند: از خواجه محمد «سراوى» كه از پيرمحمود، خادم خواجه افضل سراوى شنيدم: وقتى خواجه افضل از اردبيل از خدمت شيخ صفى، قصد «سراو» كرد، شيخ به او گفت: در برابر من سوار شو، خواجه افضل سوار شد و حركت كرديم. چون به نيم فرسنگى اردبيل رسيديم نگاه كردم ديدم شيخ بزرگ مى شد، بزرگ مى شد! به اندازه اى كه تمام ولايت اردبيل از او پر شد! نعره اى زدم و بى خود گرديدم و از اسب در افتادم. خواجه افضل از مشاهده اين حالت خوشش نيامد و متحيرانه به من نگاه كرد، من آنچه ديده بودم باز گفتم.

گفت: اى كور بصر، يعنى شيخ به آن اندازه است كه در ولايت اردبيل بگنجد؟! آنچه ديدى به قدر خودت ديدى!

نگارنده گويد: اين است معنى تجسم اوهام!

4- محى الدين عربى يكى از سلسله جنبانان اين طريقت در كتاب «مسامرة الابرار» مى نويسد: رجبيون كسانى هستند كه داراى يك نوع رياضت مى باشند و از آثار آن اين است كه در حالت مكاشفه «رافضى ها» (شيعه ها) را به صورت خوك مى بينند!

ص: 153

نگارنده گويد: «رجبيون در واقع قيافه خود را در آيينه وجود شيعه چنين مى بينند».

آيا چنين مكاشفه اى جز وهم و خيال و پندار نيست؟

5- شيخ عطار در كتاب تذكرة الاوليا (صفحه 102) در حالات بايزيد بسطامى نقل مى كند كه گفت: «حق تعالى مرا به جايى رسانيد كه خلايق را جملگى در ميان دو انگشت خود ديدم»! و باز در همان صفحه نقل مى كند كه: «مدتى خانه را طواف مى كردم، چون به حق رسيدم خانه را ديدم كه گرد من طواف مى كرد»!

نگارنده گويد: اين بلند پروازيهاى زشت و بى معنى از سران تصوف، بهترين دليل بطلان مكاشفات آنها است و ادعاهايى كه هيچ ملك مقرب و نّبى مرسلى نكرده است.

6- در همان كتاب در صفحه 101 مى نويسد: بايزيد گفت: حق تعالى مرا در دو هزار مقام پيش خود حاضر كرد و در هر مقام مملكتى بر من عرضه داشت، من قبول نكردم!

نگارنده گويد: هرگز شنيده ايد يكى از پيغمبران بزرگ خدا، يا يك نفر از ائمه اطهار عليهم السلام چنين سخنانى بر زبان رانده باشند؟! آيا اين مقامات خيالى، مولود نيروى توهم نيست؟

خلاصه از اين گونه خيالات و موهومات در كتب صوفيه فراوان است و اين كتاب مختصر، گنجايش بيش از اين مقدار را ندارد.

***

اشتباهات عجيب مدعيان كشف

اشاره

چيزى كه لطمه جبران ناپذيرى بر پيكر مذهب مدعيان كشف وارد مى كند و نظريه خيالى بودن بسيارى از اين مكاشفات را تقويت مى نمايد، همان اشتباهات

ص: 154

بزرگى است كه نصيب سران اين سلسله شده است.

عجيب است در ميان كسانى كه خود را به حقايق و ضماير دانا مى دانند، بلكه گاهى دعوى «معراج معنوى» هم كرده اند اشخاصى پيدا مى شوند كه تمام عمر و يا لااقل قسمت زيادى از آن را در زمره پيروان مذاهب متضاد بوده اند و كتابها در اثبات عقايد آنها نوشته اند! ابوحامد غزالى و محى الدين عربى و شهاب الدين سهروردى و نظاير ايشان را بايد در اين سلسله نام برد.

طرفداران كشف، در مقابل اين ايراد چه پاسخ دارند؟

آيا مى توانند بگويند كه آنها اهل مكاشفه نبوده اند و چگونه پيروى از عقايد و مذاهب متضاد را توجيه مى كنند؟(1)


1- محى الدين عربى در يكى از سخنان خود مى گويد:« قطب» كه او را« غوث» گويند محل نظر حق تعالى است و آن در هر زمان يك شخص است، گاه خلافت ظاهر نيز داشته و گاه نداشته است سپس جماعتى را« قطب» شمرده و از جمله ايشان ابوبكر است و عمر و عثمان و على و حسن عليهما السلام و معاوية بن يزيد، و عمربن عبدالعزيز و متوكل عباسى! ...( فتوحات جلد 2، صفحه 260) محى الدين در كتاب« محاضرة الابرار و مسامرة الاخيار» نوشته است كه: ابوبكر، ابوعبيده جراح را پيش حضرت على عليه السلام فرستاد و به وسيله وى از خوددارى آن حضرت از بيعت و كناره گيرى اش از جماعت و نيز از دعوى خلافت وى، اظهار نگرانى كرد. على عليه السلام در پاسخ قصه خلافت و امتناع از امر بيعت را نفى و انكار كرد و از كناره گيرى و خانه نشينى اش پوزش طلبيد كه فراق رسول اللّه صلى الله عليه و آله وى را بيش از پيش اندوهگين ساخته و ديدن مكانهايى را كه پيامبر را در آن مكانها مى ديده به اندوه و حسرت او مى افزايد و شوق پيوستن به آن حضرت او را از علاقه به غيرش باز مى دارد.( همان كتاب، جلد 2، صفحه 175 و 189) محى الدين عربى در جاى ديگر از كتاب فتوحات نوشته است:« دو مرد از عدول شافعيه كه: كسى ايشان را تهمت به رافضى بودن( تشيع) مى زد با يكى از اولياء! برخورد كردند، آن ولىّ به آن دو مرد گفت كه:« من رافضيان را به صورت خوك مى بينم و اين علامتى است در ميان من و خدا!»، پس آن دو رافضى در باطن توبه كردند. پس آن ولىّ به ايشان گفت كه: حالا من شما را به صورت انسان مى بينم آن دو رافضى اعتراف كردند و تعجب نمودند.( فتوحات مكيه، جلد 2، صفحه 8) اين اوهام و خيالات باطل تنها از كسانى ممكن است كه در عالمى از پندار ناشى از پيش داوريهاى خود فرو رفته و تصورات خام خود را به صورت مكاشفه مى بينند،« و يحسبون انهم على شى»( آنها تصور مى كنند كارشان حقيقتى دارد)( سورهمجادله، آيه 18).

ص: 155

«أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ وَمَا نَزَلَ مِنْ الْحَقِّ»(1)

براى اطمينان خاطر به سراغ قسمتى از حالات و سخنان چند نفر از سران آنها و يكه تازان ميدان كشف و شهود مى رويم تا از روى حساب «مشت نمونه خروار» مسير كلى افكار و اعتقادات آنان روشن شود.

***

1- عزالى و احياء العلوم

ابو حامد محمد بن محمد بن محمد الطوسى مشهور به غزالى، يكى از دانشمندان قرن پنجم هجرى است كه در سنه 450 در طابران طوس به دنيا آمد و بنا بر مشهور- در مذهب- پيرو محمد بن ادريس شافعى بوده و مخصوصاً در پاره اى از قسمت هاى مذهبى تعصب مخصوصى از خود نشان داده است. وفات او در سال 505 هجرى نوشته اند.(2)

غزالى در آغاز جوانى به تحصيل در رشته هاى مختلف علوم دينيه پرداخت و بالاخره به منصب تدريس مدرسه «نظاميه» بغداد نايل شد، ولى در آخر كار حالاتش دگرگون شده و به كلى دست از درس و بحث كشيد و وارد رشته عرفان و تصوف شد.(3) در اين هنگام بود كه كتاب معروف «احياء العلوم» را تأليف كرد.


1- سوره حديد، آيه 16.
2- ابن خلكان، و فيات الاعيان جلد 1، صفحه 586- 588- سبكى، طبعات الشافعيه، جلد 4، صفحه 101- 182 ابن الجوزى، المنتطم، جلد 9، صفحه 169، 170- ابن العمال، شذرات الذهب، جلد 4، صفحه 10- 13. ابن تغرى بردى، النجوم الزاهر، جلد 5، صفحه 203- ابن كثير، البدايه و النهاية جلد 12، صفحه 173- 174- صفدى، الوافى بالوفيات جلد 1، صفحه 274- 277.
3- غزالى در دنبال يك بحران روحى و جسمانى كه شش ماه طول كشيد نظاميه و بغداد را ترك كرد، و با لباس صوفيه به بهانه حج از بغداد بيرون آمد( 488) سير و سياحت در شام و بيت المقدس و بجا آوردن مناسك حج، و به سر آوردن چلّه و اعتكاف در جامع دمشق نزديك دو سال وى را در آن نواحى مشغول داشت. در اين مدت از اشتغال به درس و بازگشت به سوداى اهل مدرسه با اصرار تمام اجتناب مى ورزيد، و اوقات خود را در عزلت و انزوا مى گذارنيد و سپس راه« وطن» را پيش گرفت و از طريق بغداد عازم خراسان شد، و در راه بازگشت به« وطن» يك چند در بغداد و در رباط ابوسعيد توقف كرد و آن قسمت از كتاب معروف« احياء علوم الدين» خويش را در سفر شام و قدس تصنيف كرده بود و به تعدادى از طالبان علم كه بر وى سماع كردند، تدريس نمود. در طوس نيز كه به خاطر اهل و عيال بدانجا بازگشت همچنان تا سالها عزلت و انزواى خود را ادامه داد، و اوقات خويش را غالباً به رياضت صوفيانه يا تفكر و تصنيف مى گذرانيد. بدينگونه تحول قاطعى كه زندگى او به قول خودش از قيل و قال مدرسه به خلوت و انزواى خانقاه كشانيد رخ اد و او را از يك فقيه متكلم مجادله جوى به يك صوفى انزوا جوى تبديل كرد!. و بعضى در صدق مقال او ترديد كردند، فلاسفه، متكلمين و فقهاء غالبا او را به تزلزل منسوب نمودند، حتى تصوف او را هم بعضى مبتنى بر تحقيق نشمردند، از جمله ابن الجوزى از فقهاء و علماء حنبلى كتاب« احياء» را به شدت نقد كرد، و پاره اى روايات و اخبار آن را نادرست خواند، برخى فقهاء مالكى مثل« ابوالوليد طرطوشى» و« ابوعبدالله مازرى» هم كتاب را متضمن اقوال و احاديث بى اصل شمردند، و حتى آنچه را غزالى در آنجا در علوم احوال بيان مى كند مبتنى بر عدم بصيرت دانستند، فلاسفه اندلس، از جمله« ابن طفيل» و« ابن رشد» هم به سبب مطاعنى كه او نسبت به فلاسفه داشت از او انتقاد كردند.« ابن حراز» هم از مشايخ مغرب كتاب احياء را سراسر بدعت خواند، و به احراق( سوزاندن) آن فتوى داد.« ابن سبعين اشبيلى» عارف و صوفى اندلسى در كتاب« بدرالعارف» يكجا به مناسبت ذكر علماء و فلاسفه اسلام، از غزالى سخن به ميان مى آورد و درباه او مى گويد: فقط لسانى بود بى بيان، و صوتى بود عارى از كلام، گاه صوفى بود و گاه فيلسوف، سوم بار اشعرى بود، چهارمين بار فقيه، و بار پنجم حيرت زده! ادراك وى از علوم قديم از تار عنكبوت هم سست تر بود، و همين حال را داشت در تصوف، از آنكه آنچه وى را به طريقت صوفيه درآورد اضطرارى بود كه ناشى مى شد از عدم ادراك.( جستجو در تصوف ايران، صفحه 86- 88).

ص: 156

شكّى نيست كه او مردى عالم، فاضل و دانشمند بود و در بعضى از علوم مخصوصاً علم اخلاق تخصص داشت ولى بايد اعتراف كرد كه متأسفانه از حسن سليقه كه براى هر دانشمندى ضرورى است كم بهره بوده است؛ از اين رو دچار اشتباهات بزرگى شد كه هرگز نمى توان آنها را ناديده گرفت و يا خداى نكرده كوركورانه از او تقليد كرد. دانشمند معروف ابوالفرج بن الجوزى الحنبلى (متوفاى 597 هجرى) كه از نويسندگان مشهور اهل تسنن است و به گفته مرحوم

ص: 157

محدث قمى يد طولائى در علم تفسير و حديث و وعظ و ساير علوم داشته، كتابى به نام «اعالم الاحياء باغلاط الإحياء» نوشته و در آن خطاهاى كتاب احياء العلوم غزالى را يك يك برشمرده است. او كتاب ديگرى به نام «تلبيس ابليس» دارد كه در آن نيز تاخت و تازهايى بر غزالى كرده و با ذكر اسناد و مداركى، كتاب احياء العلوم او را مورد انتقاد قرار داده است.

در اينجا به قسمتى از سخنان او در كتاب «تلبيس ابليس» (صفحه 597 و 379) اشاره مى كنيم تا روشن شود كه كتاب احياء العلوم اگر چه يك سلسله مطالب پرارزش در بردارد، ولى با اين حال از يك رشته اوهام و خرافات خالى نيست و نمى توان تمام مطالب آن را پذيرفت.(1)

1- ابوحامد غزالى مى گويد: «يكى از شيوخ در آغاز كار چون از شب


1- غزالى چون صوفى شد با حرارت وشور بسيار كوشيد كه ناتوانى عقل را ثابت كند و در اين خصوص از هيچ چيز فرو گذار نكرد. در رساله« المنقذ من الضلال» سير و سلوك عقلانى خود را در ميان مذاهب و طريقه هاى عصر خود شرح مى دهد و مى گويد: فلاسفه با اختلاف فرق و مذاهبى كه دارند همه آنها كافراند، و بعد از تكفير و تحميق سقراط و افلاطون و ارسطو تكفير فارابى و ابن سينا را هم واجب مى شمرد و بعد از تقسيم علوم فلاسفه به اقسام ششگانه: رياضى، منطق، طبيعت، حكمت الهى، علم سياست و اخلاق، در قسم الهيات مى گويد: اغلاط و اشتباهات فلاسفه در الهيات در تحت بيستاصل مى توان درآورد در سه اصل از اين بيست اصل تكفير آنها واجب است و در هفده اصل ديگر بدعت گذار محسوبند.( اقتباس از المنقذ من الضلال) كتاب« تهافت الفلاسفه» را غزالى بر ضد تمام فلاسفه اسلام نوشته و مخصوصا به ابن سينا نظر داشته و نيز كتاب« مقاصد الفلاسفه» را مثل اين است كه« نجات» ابوعلى سينا را تلخيص كرده باشد براى نشان دادن اشتباهات فلاسفه نوشته است. « به اعتراف غزالى، مذهب رسمى سنت بسيار خشك و ظاهرى است و وظايف مؤمنين را در اجراى محض آداب و سنت مى داند. مذهب سنت هيچ جايى براى احساسات باقى نمى گذارد و از اين رو تنها تنى چند مى توانند با آن سازش داشته باشند. از سوى ديگر آن سان كه ديديم در تصوف احساسات نقش بسيار بزرگى دارد و به عقيده غزالى تصوف در همه جا معيار را در تعليمات خود رعايت نكرده، و گاه برخوردى با دين پيدا مى كند!. غزالى براى رونق و شكفتگى الهيات، از ديد خود، راهى پيدا مى كند: او عناصر عرفانى تصوف را به دين مى افزايد و بدين سان عناصر احساس و عشق، به سنت خشك رمق و هيجان مى بخشد»!( تصوف و ادبيات تصوف، يوگنى ادواردويچ برتلس، صفحه 51).

ص: 158

خيزى كسل مى شد برخود الزام كرد كه شب را تا صبح بر روى سر بايستد تا اينكه نفس او از روى ميل و رغبت به شب خيزى مبادرت كند!

2- ديگرى براى اين كه دوستى مال را از دل بيرون كند، تمام اموالش را فروخته و در دريا ريخت؛ زيرا مى ترسيد اگر به مردم ببخشد به ريا دچار شود!

3- ديگرى به منظور عادت كردن به حلم و بردبارى، كسى را استخدام كرده بود كه در ميان اجتماعات او را به باد فحش و دشنام بگيرد!

4- ديگرى براى تحصيل شجاعت، در هنگام زمستان و موقع طوفان و تلاطم دريا بر كشتى سوار مى شد (و جان خود را به مخاطره مى انداخت)!

دانشمند مذكور (ابوالفرج) پس از نقل اين داستانهاى عجيب و دور از عقل و شرع مى نويسد: شگفتى من از ابوحامد (غزالى) بيشتر است تا از كسانى كه اين اعمال زشت را مرتكب شدند، زيرا او پس از نقل آنها نه تنها هيچ گونه مذمتى از آنها نكرده است، بلكه اين حكايات را (به اصطلاح) براى تعليم و تربيت ديگران بيان نموده است!

5- ابوحامد مى گويد: شيخ يا مرشد بايد حالات مبتدى و شخص تازه كار را در نظر بگيرد تا اگر اموالى فزونتر از حد نيازمندى داشته باشد، از او گرفته و در راه خير مصرف كند و دلش را از خيال آن تهى نمايد، و اگر تكبّر بر او غالب شده، او را به بازار فرستد و دستور دهد كه گدايى كند! و اگر تنبلى و بطالت بر او غلبه كرده است، او را مأمور تنظيف آبدار خانه و روبيده نقاط كثيف و ملازمت آشپزخانه و مواضع دود نمايد! و اگر زياد به خوراك ميل داشته باشد، او را به روزه گرفتن وادارد! و اگر شهوت جنسى بر او غالب باشد و به روزه گرفتن كم نشود، دستور دهد يك شب به آب تنها افطار كند و يك شب به نان تنها و او را از خوردن گوشت باز دارد!

دانشمند مذكور پس از نقل اين سخنان از غزالى، مى گويد: خيلى از او در شگفتم كه چگونه مردم را به اين اعمال مخالف دستور شرع، ترغيب مى كند؟

ص: 159

آيا جايز است كه انسان شب را تا به صبح روى سر بايستد تا خون به صورتش باز گرديده و توليد بيماريهاى شديد نمايد؟! و چگونه مى توان اموال را در دريا ريخت با آنكه پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله از اتلاف مال نهى كرده است؟

آيا بى جهت دشنام و فحش به مسلمان دادن جايز است؟ و ايا استخدام مسلمانى براى اين عمل زشت روا است؟ و چگونه مى شود هنگام طوفان و خطر دريا بر كشتى سوار شد با آنكه حج خانه خدا (كه يكى از بزرگترين واجبات است) در اين موقع ساقط مى شود؟ و چگونه جايز است كسى كه توانايى بر كسب و كار داشته باشد گدايى كند؟! ...

در پايان اين سخن مى گويد: ابوحامد فقه را به تصوف خيلى ارزان فروخته است!

6- غزالى از «ابن كرينى» نقل مى كند زمانى وارد يكى از محلات شدم، در آنجا حسن سابقه اى پيدا كردم و به خوبى و درستكارى معروف شدم. روزى به گرمابه رفتم و لباس پرقيمتى را دزديده و در زير لباسهاى كهنه و مندرس خود پوشيدم، از گرمابه خارج شدم و آهسته آهسته راه مى رفتم، مردم دويدند مرا گرفته و جامه هاى كهنه را از بر من كندند و آن لباسهاى پر قيمت را بيرون آوردند، پس از اين واقعه در ميان مردم به «دزد گرمابه» مشهور شدم و به اين وسيله نفس من راحت شد!!

غزالى پس از نقل اين حكايت زشت و زننده، مى گويد: اين گونه خودشان را رياضت مى دادند تا از توجه به مردم و نفس راحت شوند! و چه بسا اهل حال، اين گونه كارهايى كه بر خلاف دستور فقها بوده است را براى اصلاح قلب مرتكب مى شدند و بعداً اين تقصير صورى را جبران مى كردند همان طورى كه آن مرد در حمام كرد!

ابوالفرج بن الجوزى پس از نقل اين سخن مى گويد: سبحان اللّه، چه كسى غزالى را از دايره فقاهت بيرون كرده و به تأليف كتاب احياء واداشته است؟

ص: 160

اى كاش اين گونه كارهاى ناروا را نقل نمى كرد، تعجب در اين است كه تنها به نقل آنها اكتفا نمى كند، بلكه از آنها مدح و تمجيد هم مى نمايد و صاحبانش را اهل حال مى نامد! چه حالتى از اين بدتر كه شخص، صلاح و درستى خود را در مخالفت با دستورات شرع بداند؟

آيا هيچ راه صحيحى براى اصلاح قلب نبود كه به اينگونه امور بپردازند؟ و آيا روا است كه مسلمان، نام «دزد» را بر خود بگذارد و خودش را سارق قلمداد كند؟! آيا حايز است در مال مردم بدون جلب رضاى صاحبانش تصرف كنند؟ با آنكه احمد و شافعى (پيشواى غزالى) تصريح كرده اند اگر كسى جامه اى كه نگهبان بر آن است از حمام بدزد دست او را بايد قطع كنند ... بنابر اين كار غزالى از عمل آن سارق شگفت آورتر است .... (پايان سخنان ابوالفرج بن الجوزى)

نگارنده گويد: از هر دو شگفت آورتر كار كسانى است كه كوركورانه به دنبال اين تعليمات افتاده و هر چه را آنها مى گويند تصديق مى كنند، بدون آن كه فهم و عقل خود را به كار اندازند، حتى به اندازه اى درباره آنها غلو مى كنند كه آنان را در رديف برجسته ترين دانشمندان اسلام قرار داده و آنها را صاحب مقام كشف و شهود مى دانند.(1) اگر معنى كشف و شهود اين خرافات است، پس بايد نام هر عمل نامشروعى را كشف گذارد!

سابقاً گفتيم غزالى در بحث امامت و ائمه هدى عليهم السلام نيز حق كشيها و تعصبهاى عجيبى از خود نشان داده كه هر شخص بى طرفى را دچار حيرت مى كند. اگر وضع كتاب ما اجازه مى داد نمونه هاى زيادى براى اين موضوع بيان


1- گلدتسيهر به اصطلاح اسلام شناس معروف يهودى گفته است:« اگر پس از پيامبر مى توانست پيامبرى ديگر باشد، در آن صورت تنها غزالى چنين شخص مى بود»!( به نقل يوگنى برتلس پسر ادوارد، عضو وابسته آكادمى اتحاد شوروى تصوف و ادبيات تصوف ترجه: سيروس ايزدى، صفحه 50)

ص: 161

مى كرديم ولى براى مراعات اختصار، به ذكر يك نمونه كه نويسنده چهل مقاله نيز به آن اعتراف كرده است اكتفا مى شود:

نويسنده مذكور در صفحه 87 مى نويسد: در بين علماى بزرگ كه در تقوا و فضيلت و زهد و عبادت در درجه اول از رجال اسلامى هستند به قدرى با احتياط و خوف و وحشت قدم بر مى دارند كه حتى لعن يزيد را كه مجسمه شرارت و خيانت است جايز نمى دانند! زيرا مى گويند اهل قبله بوده (1) بعداً تصريح مى كند كه مقصود از علماى بزرگ در جمله سابق غزالى بوده است و سپس شروع به تاخت و تاز ناجوانمردانه عليه دانشمندان بزرگ اسلام مى كند.

نگارنده گويد: گويا اين بى خبر، گمان مى كند هر كس خود را به اسلام چسبانيد و اظهار ديانت كرد و خود را از اهل قبله شمرد، مسلمان است و جان و مال و عرض او محترم خواهد بود، گو اينكه مرتكب هزار گونه جنايت و هتك نواميس دينى و تخريب اساس اسلام شود. اين عقيده علاوه بر اينكه با هيچ منطق و عقلى درست نمى آيد، برخلاف صريح دستورات اسلام است.


1- عين عبارت غزالى:« فان قيل هل يجوز لعن يزيد لانه قاتل الحسين او آمر به؟ قلنا: هذا لم يثبت اصلا فلا يجوز ان يقال انه قتله او امر به مالم يثبت، فضلاء عن اللعنة، لانه لا تجوز نسبة مسلم الى كبيرة من غير تحقيق ...»!! فان قيل، فهل يجوز ان يقال: قاتل الحسين لعنة اللّة؟ او الآمر بقتله لعنه اللّه؟ قلنا الصواب ان يقال قاتل الحسين ان مات قبل التوبة لعنه اللّة، لانه يحتمل ان يموت بعد التوبة»!!( احياء العلوم، جلد 3، صفحه 125- چاپ لبنان)« اگر گفته شود آيا لعن يزيد به خاطر اين كه امام حسين عليه السلام را كشته يا به كشتن او دستور داده، جايز است يا نه؟ مى گوييم: اساساً اين نسبت ثابت نيست و لذا نسبت اين عمل را به يزيد دادن جايز نمى باشد! كجا رسد كه او را بخاطر اين عمل لعن كرد، زيرا بدون تحقيق نسبت گناه كبيره به مسلمانى دادن جايز نيست اگر گفته شود: آيا جايز است گفته شود: خدا قاتل حسين يا كسى كه به قتل او فرمان داده، لعنت كند؟ مى گوييم: فقط صحيح اين است گفته شود: قاتل حسين اگر قبل از توبه بميرد، خدا او را لعنت كند! زيرا احتمال دارد قبل از مرگ توبه كند! و از اين تحليل احمقانه غزالى نبايد تعجب كرد زيرا او مثل برادرش حتى لعن شيطان را هم جايز نمى شمارد.

ص: 162

به تعبير روشنتر، كسانى كه مانند «يزيد» مقام ارجمند خلافت اسلامى را غصب كرده و آن را به دستگاه سلطنتى مبدّل ساخته و به نام مقدس اسلام تيشه بر ريشه اسلام مى زنند، و مقدمات نابود ساختن تشكيلات اسلام را فراهم مى كنند و كانون نشر فساد اخلاق را در ميان مسلمين تأسيس مى نمايند، علاوه بر اينكه لعن و نفرين آنها جايز است، از صف مسلمانان جهان خارج خواهند بود.

كسى كه جگر گوشه پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله و فرزند پاك و ارجمند سر سلسله اولياء، و پاره تن فاطمه زهرا عليها السلام را با جمع بسيارى از خويشاوندان و بزرگان پيروان او، با فجيع ترين وضعى شهيد كند نه فقط لعن و نفرين او جايز است بلكه براى ابراز تنفر و انزجار از چنين جنايت بزرگ و عمل وحشيانه اى، كارى بسيار پسنديده و در خور تقدير خواهد بود. كسانى كه با او همكارى و مساعدت كردند و آنهايى كه بى جهت از او دفاع مى كنند نيز در اين قسمت با او سهيم هستند و وسوسه كردن در مسائل مسلم تاريخى هيچ مشكلى را حل نمى كند.

اينك براى روشن شدن اين بحث به پاره اى از مداركى كه از كتب دانشمندان خاصه و عامه براى اين موضوع جمع آورى شده اشاره مى شود تا بدانند اين مطلب «قولى است كه جملگى برآنند»:

1- مكرر در زيارات وارده از ائمه هدى عليهم السلام لعن و نفرين بر مؤسيسن فاجعه كربلا و جنايتكاران صحنه طف رسيده است. در همين زيارت عاشورا كه عده اى از صلحا و بزرگان بر آن مداومت مى كنند يا لااقل در روز عاشورا مى خوانند، علاوه بر اينكه بيش از صد مرتبه بر مؤسس فاجعه كربلا لعن و نفرين شده، در يك مورد هم تصريح به نام او گرديده است.

2- مرحوم مجلسى در طى اخبار بحارالانوار نقل فرموده كه: خداوند متعال و جبرئيل و آدم و نوح و ابراهيم و اسماعيل و موسى و سليمان و عيسى عليهم السلام (على رغم مدافعين يزيد!) يزيد قاتل حسين عليه السلام را لعن كردند.

3- در تفسير فرات بن ابراهيم از امام صادق عليه السلام نقل شده كه

ص: 163

پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله كشنده حسين بن على عليه السلام را لعن فرمود.

4- شبلنجى دانشمند معروف اهل سنت در كتاب «نور الابصار» از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه آن حضرت كشنده حسين بن على عليه السلام را لعن فرمود.

5- امام احمد حكم به كفر يزيد كرده و جمعى هم مانند ابن الجوزى و امثال او از وى پيروى كرده اند.

6- در كتاب اسعاف الراغبين كه به قلم يكى ديگر از علماى اهل سنت است نقل شده كه امام احمد لعن يزيد را با تصريح به اسم مجاز شمرده است.

7- قاضى ابويعلى كه از دانشمندان اهل تسنن است كتابى در موضوع مستحقين لعن نوشته و يزيد را از جمله آنها دانسته است.

8- لعن و نفرين بر كشندگان حسين بن على عليه السلام بدون تصريح به اسم به اتفاق تمام دانشمندان عامه جايز است.

(نقل از اسعاف الراغبين)

9- ابوالفرج بن الجوزى كه يكى از علماى اهل تسنن است كتابى در خصوص لعن يزيد نگاشته و نام آن را «الرّدّ على المتعصب العنيد، المانع من لعن يزيد» گذارده است.

آيا با اين همه مدارك، كسانى كه كوركورانه از مرد متعصبى همچون غزالى پيروى مى كنند و گفتار پيشوايان بزرگ دين و علماى فريقين را پشت سر مى اندازند، از كردار نارواى خود شرمنده خواهند شد؟

و من يشاقق الرسول من بعد ما تبين له الهدى و يتبع غير سبيل المؤمنين نوله ما تولى و نصله جهنم وسائت مصيرا.(1)

و جالب اينكه دعوى «مكاشفه» را هم دارند!

به گفته ملا محمد طاهر قمى در تحفة الاخيار، غزالى در بعضى از كلماتش مى گويد: «به گوشه نشينى و عزلت و رياضت مشغول گشتم و از اهل كشف شدم».


1- سوره نساء، آيه 115

ص: 164

2- بايزيد بسطامى

اشاره

«بايزيد بسطامى» نامش «طيفور» بن عيسى بن آدم (1) و در شهر بسطام كه از بلاد خراسان است (2) در سال 160 تولد يافت، ولى در سال وفات او اختلاف كرده اند بعضى سنه 234 و پاره اى 264 و بعضى ديگر 261 نوشته اند.(3) اين مرد در ميان صوفيه مقام فوق العاده اى دارد به طورى كه او را به «سلطان العارفين» ملقب كرده اند!

شيخ عطار در كتاب تذكرةالاولياء، القاب مهمى از قبيل «برهان المحققين» و «خليفه الهى» و «علامه نامتناهى» و «اكبر مشايخ» و «اعظم اولياء» به او مى دهد و در همان كتاب از ابوسعيد ابوالخير نقل مى كند كه گفته است: «هيجده هزار عالم را پر از بايزيد مى بينم و بايزيد در ميان نيست».

خلاصه اگر بگوييم آنچه را كه بايزيد در حق خود ادعا كرده و يا ديگران به او بسته اند درباره هيچ يك از پيغمبران بزرگ الهى وارد نشده، اغراق نگفته ايم.

بايزيد داراى افكار عجيب و غريبى بوده است كه بدون شك هر شنونده اى را دچار حيرت مى كند.

اينك قسمتى از سخنان او را به طور خلاصه از كتاب تذكرة الاولياء شيخ عطار مى آوريم و داورى را به عهده خوانندگان محترم مى گذاريم و ضمناً به پاره اى از مطالب مضحك كه مريدان او به عنوان كرامت به او بسته اند نيز اشاره


1- پدر وى عيسى بن سروشان نام داشت و سروشان مجوسى بود كه اسلام آورد( وفيات الاعيان، جلد 2، صفحه 213).
2- « بسطام» اكنون در يك فرسنگى شمال شاهرود و در بخش قلعه نو واقع است در آن زمان اولين شهر خراسان به شمار مى آمد، از سمت عراق.( ابن خلكان، وفيات الاعيان، جلد 2، صفحه 213)
3- مقدمه رشحات عين الحيات، ترجمه عربى صفحه 114- ابن خلكان، جلد 2، 213- تاريخ گزيده، صفحه 639 كتاب النور من كلمات ابى الطيفور صفحه 63، طبع بدوى.

ص: 165

مى شود تا مسأله روشنتر شود و اينكه گفته اند «او دو سال براى امام صادق عليه السلام سقايى مى كرد و در محضر مبارك او بود» ثابت نيست؛ چون با تاريخى كه در بالا گفته شد سازگار نمى باشد.

***

1- فتواى بايزيد

گويند: مردى پيش او آمد. بايزيد از او پرسيد به كجا مى روى؟ گفت: به حج خانه خدا. گفت: چه دارى؟ گفت: دويست درهم. بايزيد گفت: آن را به من ده كه صاحب عيالم و هفت بار دور من بگرد و باز گرد كه حج تو همين است! آن مرد همان طور كه بايزيد گفته بود بجا آورد و بازگشت. چون اين موضوع در بسطام منتشر شد و علماى اهل ظاهر از آن آگاه شدند، هفت مرتبه بايزيد را از شهر بيرون كردند!

نگارنده گويد: وجوب حج خانه خدا در صورت استطاعت، يكى از ضروريات دين اسلام است و به اتفاق تمام علماى اسلام ترك آن در صورت امكان به هيچ وجه جايز نيست و كسانى كه اين حكم ضرورى را انكار كنند وضع آنها معلوم است ....

***

2- مردم را بوسيله زندقه از خود دور كرد!

بايزيد در راه خانه خدا از شهرى عبور مى كرد، جمعى به او ملحق شدند. سؤال كرد: اينها كسيتند؟ گفتند: همراهان توأند. بايزيد از اين پيش آمد خوشش نيامد و در صدد بر آمد كه آنها را از خود دور كرده محبت خود را از دل ايشان بيرون نمايد. چون نماز صبح را خواند، رو به آنها كرده و گفت: انّى انا اللّه لا اله الّا انا فاعبدون!: «من خدا هستم مرا عبادت كنيد». مردم گفتند: اين مرد ديوانه

ص: 166

است و از دور او متفرق شدند!

نگارنده گويد: كدام مذهب و ملت اجازه مى دهد كه انسان بوسيله سخنان كفرآميز، مردم را نسبت به خود بدبين و از دور خود پراكنده كند؟

3- دستور بايزيد به يحيى

وقتى يكى از صوفيان كار كرده به نام «يحيى» از او دستورى خواست، گفت: اگر صفوت آدم و قدس جبرئيل و خلت ابراهيم و شوق موسى و طهارت عيسى و محبت محمد عليهم السلام را به تو دهند، مبادا كه راضى شوى! بلكه ماوراء آن را طلب كن و صاحب همت باش و سر به هيچ چيز فرود نياور كه به هر چيز فرود آوردى، محجوب گردى!

نگارنده گويد: ملاحظه مى كنيد تا چه اندازه مقام شامخ پيغمبران بزرگ را كوچك مى شمرند و آنها را حجاب مى دانند.

***

4- خاموش كردن آتش جهنم!

مى گفت: دلم مى خواهد زودتر قيامت برپا شود تا خيمه خود را برطرف دوزخ زنم كه چون دوزخ مرا بيند پست شود و به اين وسيله راحتى مردم را فراهم كرده باشم!

نگارنده گويد: از مرحوم ابن ابى عقيل كه از علماى معروف شيعه است نقل شده كه چون اين سخن را براى او نقل كردند گفت: «كسى كه اين طور آتش دوزخ را پست شمرد، معلوم مى شود اساساً به آن ايمان ندارد»!

***

ص: 167

5- مريد بايزيد

روزى حاتم اصم به مريدان خود گفت: «هر كس از شما در روز قيامت شفاعت اهل دوزخ را نكند مريد من نخواهد بود». اين سخن را براى بايزيد نقل كردند، گفت: مريد من كسى است كه در كنار دوزخ بايستد و دست كسانى كه اهل آن باشند را بگيرد و به بهشت بفرستد و خود در جاى آنها قرار گيرد!

نگارنده گويد: هر كسى از صوفيان مايل است مريد بايزيد باشد بسم اللّه!

***

6- دعوى نارواى بايزيد!

شيخ عطار در صفحه 112 از همان كتاب نقل مى كند كه بايزيد را گفتند: روز قيامت كه مى شود مردم در زير لواى محمد صلى الله عليه و آله خواهند بود؟ گفت: «به خدا قسم كه لواى من از لواى محمد بزرگتر است !

و در همان صفحه نقل مى كند كه مى گفت: «سبحانى ما اعظم شانى!» «منزهم من چقدر مقامم والا است»!

اين همان جمله اى است كه فقط درباره خداوند متعال جايز است و هيچ ملك مقرب و نبى مرسلى نگفته است و گوينده آن قطعاً منحرف است.(1)


1- عين سخنان طبق نوشته عطار چنين است:« بايزيد را گفتند فرداى قيامت خلايق در تحت لواى محمد صلى الله عليه و آله باشند، گفت به خدائى خداى كه لواى من از لواى محمد زيادت است كه پيغامبران و خلايق در تحت لواى من باشند يعنى چون منى را نه در آسمان مثل يابند و نه در زمين.( آيا هيچ فرد مسلمانى ممكن است چنين سخنى بگويد؟) اين ادعاهاى بزرگ و بى معنى به اينجا ختم نمى شود زيرا: عطار مى نويسد: يكى گفت به او چرا شب نماز نمى كنى؟ گفت مرا فراغت نماز نيست، من گرد ملكوت مى گردم هرجا افتاده اى است دست او را مى گيرم!!( تذكرة الاولياء، جلد 1، صفحه 157) بعضى مى گويند اين ادعاها را فرعون هم نكرد. ديگر از جمله دروغهاى بايزيد كه در تذكرة الاولياء مذكور است و آثار كذب از آن ظاهر و هويدا است، اين است كه وقتى سيب سرخى برداشت و گفت: لطيف است پس ندايى به گوش رسيد كه: يا بايزيد شرم ندارى كه نام ما بر ميوه نهى، چهل روز اسم اعظم را فراموش كرد، سوگند ياد كرد كه: تا زنده باشم، ميوه بسطام نخورم!( همان مدرك، صفحه 136) نقل است كه: زاهدى بود، از جمله بزرگان بسطام و صاحب تبع و صاحب قبول و از حلقه بايزيد هيچ غايب نبودى، روزى گفت: اى شيخ سى سال است صائم الدهر و قائم الليلم، و در خود از اين علوم كه تو مى گويى، اثرى نمى يابم و تصديق اين علم مى كنم و دوست مى دارم اين سخن را، بايزيد گفت اگر سيصد سال همچنين باشى يك ذره، از اين حديث نيابى، گفت: چرا؟ گفت: از آنكه تو محجوبى به نفس خود! مرد گفت اين را دوايى هست؟ شيخ گفت: بلى اما نكنى! گفت: بكنم، كه سالها است كه طالبم! شيخ گفت: اين ساعت برو و موى سر و محاسن فرو كن و اين جامه كه دارى بيرون كن و ازارى از گليم بر ميان بند، و بر سر ان مَحَلَّت كه ترا بهتر شناسند بنشين و توبره گردكان پيش خود بنه، و كودكان را جمع كن و بگو كه: هر كه مرا يك قفا بزند، يك جوز بدهم و هر كه دو بزند دو جوز بدهم، و در شهر مى گردى تا كودكان سيلى بر گردنت زنند كه علاج تو اين است.( همان كتاب، جلد 1، صفحه 139). آيا هيچ مذهب و آيين و منطقى اين كار احمقانه را اجازه مى دهد؟!

ص: 168

7- آب شدن درويش!

از جمله كرامات مضحكى كه بر بايزيد بسته اند و در تذكرة الاولياء نقل شده اين است كه روزى درويشى نزد او آمد و از «حيا» مسئله اى پرسيد. او جواب مسئله را گفت، ناگهان درويش آب شد! مريدى از در درآمد، ديد «آب زردى» روى زمين ايستاده، گفت: اى شيخ! اين كيست؟ بايزيد گفت: يكى از در درآمد و سوالى از حيا كرد و من جواب دادم، طاقت نداشت اين طور آب شد؟!

***

8- به دار آويختن شيطان

احمد خضرويه كه يكى از سران صوفيه بود روزى نزد بايزيد آمد و گفت: اى

ص: 169

شيخ! ابليس را بر سر كوى تو بردار كرده بودند. گفت: آرى، با ما عهد كرده بود كه گرد بسطام نگردد، اكنون يكى را وسوسه كرد تا خونى اتفاق افتاد، و شرط است كه دزدان را بر درگاه پادشاه!، بردار كشند!

ديگرى از او پرسيد كه پيش تو جمعى را مى بينم مانند زنان، آنها كيستند؟ بايزيد گفت: آنها فرشتگانند كه مى آيند و مرا از علوم سؤال مى كنند و من ايشان را جواب مى دهم.

نگارنده گويد: معنى خرافات و افكار شيطانى همين سخنان است.

اين بود مختصرى از حالات چند نفر از سران صوفيه و مدعيان كشف و شهود كه از كتابهاى خود آنها نقل شد.

آيا اين سخنان نراوا و بى اساس و گاه كفرآميز و گاه كودكانه، بهترين دليل بر اين نيست كه اين نوع مكاشفات، راهى به سوى واقعيتها نمى گشايد بلكه به عكس مايه دورى از حق و گمراهى است؟ لذا بعضى درباره اين گونه مكاشفات اشعار زير را سروده اند:

كشف (1) چه بود غير اوهام و خيال

كى شود از وهم تحصيل كمال!

گر كسى از كشف با ايمان شدى محى دين هم رتبه سلمان شدى

ور كه كشف آئينه اسرار بودسهروردى پيرو كرار بود

مركب اندر راه حق جز فهم نيست كشفيان را مركبى جز وهم نيست

درباره امكان كشف بعداً سخن خواهيم گفت.


1- اشاره به مكاشفات صوفيان است.

ص: 170

ص: 171

امكان كشف

اشاره

اگر چه در بحثهاى گذشته با ذكر دلايل غير قابل انكارى اثبات شد كه غالب اين كشفها و خوابهايى كه جمعيت صوفيه ادعا مى كنند، مربوط به فعاليت قوه خيال و خودنمايى اوهام است، ولى در عين حال نمى توان منكر شد كه امكان دارد بشر به وسايلى از قبيل «كهانت» و گاه از طريق «خواب مغناطيسى» و «رياضات شاقه» و نظاير آن، از يك رشته امور پنهانى و حقايقى كه از حس پوشيده است اطلاع حاصل نمايد. بعضى از افراد شخصاً اين موضوع را تجربه كرده اند و حكايات متعددى هم درباره آن از اشخاص موثق نقل شده است كه با وجود آنها جاى انكار در اين موضوع باقى نمانده است و مى توان به طور اجمال آن را پذيرفت.

اما دو نكته را نبايد از نظر دور داشت كه شايان اهميت فراوان است:

اول اينكه: اين موضوع اگر چه اجمالًا قابل انكار نيست، ولى در عين حال حدو حدود معين و ميزان ثابتى براى آن در دست نيست؛ يعنى اجمالًا مى دانيم كه اين كار كارى است ممكن و شدنى، اما چه اشخاص و در چه حالات و با چه شرايطى مى توانند به آن نايل شوند، كاملًا بر ما معلوم نيست.

از طرف ديگر، خطاها و اشتباهات زيادى در آن رخ مى دهد كه علل و اسباب آن هم نيز معلوم نمى باشد و راهى براى تشخيص كشف درست از كشف نادرست در دست نداريم. بنابراين به هيچ وجه نمى توان به اين گونه كشفيات اطمينان پيدا

ص: 172

كرد و يا آن را مدرك و تكيه گاه خود قرار داد و بناى افكار و عقايد خود را روى آن گذارد ....

دوم اينكه: اين موضوع (يعنى اطلاع بر امور پنهانى) اختصاص به مردمان متقى و خدا پرست ندارد بلكه در ميان افراد لاابالى و غير خدا پرست نيز ديده شده است.

اينك شواهدى براى اين سخن ذكر مى شود تا بدانيد كه اگر اتفاقاً كسى از امور پنهانى و ماوراى حس خبر دهد به هيچ وجه دليل بر خوبى يا تقرب او به درگاه خداوند متعال نخواهد بود، بلكه اگر تعجب نكنيد گاه عكس آن است!

1- مرحوم محقق قمى در كتاب جامع الشتات (صفحه 833) نقل مى كند كه مشهور است در زمان امام صادق عليه السلام يك نفر زنديق بود كه از غيب خبر مى داد. حضرت از او پرسيدند: «اين مرتبه و مقام را از كجا دارا شدى؟» گفت:

در اثر مخالفت با خواهشهاى نفس. فرمودند: «آيا اسلام موافق خواهش نفس تو است يا مخالف آن؟» عرض كرد:

برخلاف ميل نفس است. فرمودند: «پس دين اسلام را بپذير تا با نفس خود مخالفت كرده باشى». آن مرد تأملى كرد و قبول اسلام نمود؛ بعداً هر چه از او پرسيدند نمى دانست. خدمت امام عليه السلام عرض كرد: تا آن زمان كه كافر بودم از امور نهانى خبر مى دادم، چه شد حالا كه مسلمان شدم خبرى ندارم؟!

فرمودند: «اهميت اسلام از ان بيشتر است كه جزايش اين امور جزئى باشد. آن وقت كه كافر بودى، جزاى تو همان علم به امور پنهانى (در دنيا) بود و به آن هم اكتفا كرده بودى، اكنون كه اسلام را پذيرفتى جزاى تو موكول به سراى ديگر است و آن نعمتها است كه مى تواند مزد و جزاى اسلام باشد».

از اين روايت به خوبى معلوم مى شود كه رياضتها و مخالفت با نفس، خالى از تأثيراتى نيست و مخصوصاً كسانى كه به واسطه نداشتن ايمان و يا مخالفت با دستورات شرع، استحقاق جزاى عالم آخرت را ندارند در اين عالم نتايجى به آنان

ص: 173

خواهد رسيد كه يكى از آنها اطلاع بر پاره اى از امور پنهانى است.

2- مرحوم مجلسى در حالات «سطيح كاهن» كه يكى از كهنه زمان جاهليت بوده است، نقل كرده كه او از تولد پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و وصى او عليه السلام و اوصاف ايشان قبل از ولادتشان خبر داد و به حضرت ابوطالب شاد باش گفت.

همچنين در جلد ششم بحارالانوار از «زرقاء يمامه» كه او هم از كاهنان زمان جاهليت عرب بوده، نقل مى كند كه: او از قرب ظهور پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله خبر داد.

خلاصه از كتب حديث و تواريخ استفاده مى شود كه در زمان جاهليت كسانى بودند به نام كاهن كه از امور پنهانى خبر مى دادند.

مرحوم محدث قمى در حالات «سطيح» از ابوالحسن البكرى نقل كرده است كه او در شب جز مقدار كمى نمى خوابيد و پيوسته نظ در كواكب آسمان مى كرد. او را به نزد پادشاهان حاضر نموده و اخبار مهمه از او سؤال مى كردند- او از اسرار قلبى آنها خبر مى داد و حوادث عجيبى كه در آتيه اتفاق مى افتاد پيشگويى مى كرد در حالات حضرت امير مؤمنان على عليه السلام نقل كرده اند كه يك نفر از مخالفين لجوج آن حضرت به نام عمر و بن حريث، وقتى كه اخبار غيبيه آن بزرگوار را مى شنيد، آن را بر كهانت حمل مى كرد! از اين قضيه به خوبى معلوم مى شود كه كهانت يكى از موضوعات مسلّمه عصر جاهليت عرب بود كه خاطرات آن در اوايل اسلام نيز در اذهان بوده است.

3- يكى از دوستان ما كه مورد اعتماد است، اين قضيه را از يكى از محترمين شيراز نقل مى كرد «وقتى به هندوستان رفته بودم و مدتى بود كه از خانواده خود اطلاعى درستى نداشتم و از اين جهت خيلى پريشان بودم يكى از آشنايان يك نفر مرتاض هندى را به من معرفى كرد كه بروم و اطلاعى كسب نمايم، همين كه آن مرد مرتاض مرا ديد، فوراً نام مرا برد و گفت: خانواده شما از محل سابق كه نزديك مسجد نصيرالملك (يكى از مساجد شيراز است) بود، به محل ديگرى كه

ص: 174

دروازه كازرون باشد انتقال يافته و الآن در منزل شما مجلس جشنى برپا است و يكى از فرزندان شما الآن از پله افتاده و قدر سرش مجروع شده، ولى هيچ حادثه ديگرى در بين نيست.

من تاريخ اين قضيه را در نظر گرفتم، بعداً به شيراز بازگشتم و درباره آن تحقيق كردم، معلوم شد كه گفتار آن مرتاض هندى كاملًا مطابق واقع بوده است».

نگارنده گويد: نظير اين قضيه، مخصوصاً از مرتاضان بت پرست هند، به طور مكرر نقل مى كنند و بسيارى ديده يا شنيده اند. بنابراين اگر اتفاقاً امثال اين كارها از كسى ديده شود، نمى توان آن را دليل بر درستى و خوبى و صحت عقيده و ايمان او دانست.

اما موضوع معجزه و كرامت، مبحث ديگرى است كه دانشمندان علم كلام در بحث نبوت شرح آن را داده و شرايطش را بيان كرده اند و راه تميز بين اين گونه كارها و معجزه را روشن ساخته اند (ما هم در كتابهاى رهبران بزرگ و پيام قرآن جلد 7 مشروحاً بيان كرده ايم).

***

مكاشفات الهى

نوع سومى از كشف داريم كه مخصوص اولياء الله و صاحبان نفوس زكيه است كه بر اثر تهذيب نفس در سايه تعليمات پيامبران و معصومان عليهم السلام حاصل مى شود، حجابها كنار مى رود و انسان اسرار پشت پرده غيب را مى بيند و اطمينان و يقين و آرامش كامل حاصل مى كند و حساب آن از مكاشفات صوفيان به كلى جدا است.

براى توضيح بيشتر از شرايط حصول اين حالت و نمونه هايى از آن در حالات اولياء اللّه به تفسير «پيام قرآن» جلد اول (منابع معرفت و شناخت) مراجعه فرماييد.

ص: 175

رياضتهاى عجيب صوفيان

قبل از آنكه گوشه ديگرى از انحرافات صوفيان كه به نام «رياضت»(1) در ميان


1- ابن عربى گويد:« المجاهدة: حمل النفس على المشاق البدنيه و مخالفة الهوى على كل حال». ( رياضت و مجاهدت وادار كردن نفس است بر كارهاى سخت و شاق بدنى و مخالفت هوا و هوس به طور دائم و هميشگى)( كتاب اصطلاح الصوفيه ابن عربى). رياضت در مسلك تصوف عبارت از تلاش و كوششى است كه سالك براى تسليم كردن نفس اماره به كار مى برد. نفس آدمى به سبب سرپيچى از فرمان عقل و پيروى از تمايلات غريزى به حيوان وحشى تشبيه شده و وظيفه سالك آن است كه باانجام دادن يك سلسله رياضتهاى مختلف، نفس سركش خود را رام كرده و آن را در طريق سير و سلوك معنوى به دنبال خود بكشد ولى اين كار نبايد خود سرانه انجام گيرد، چون ممكن است نتيجه مطلوب حاصل نگردد به قول صاحب طرائق:« شايد كه بنا بر جهل، احتمال رياضات مفرط كند و مؤدى شود به فساد مزاج و بطلان استعداد!( جلد 1، صفحه 156). سالكان بنا به دستور و صواب ديد مرشد، براى تهذيب اخلاق نفسانى به رياضتهاى مختلف مى پرداختند و اعمال آنان به سبب وضع جسمى و موقعيت روحى و اختلاف احوال متفاوت بود، چنانكه برخى از سالكان به ترك مال و جاه و شغل، يا ديگر دلبستگيهاى زندگى مأمور مى شدند: برخى از مريدان به« گدايى»! و خدمات خانقاهى از قبيل شستشو و رفت و روب مى پرداختند، و پس از انجام دادن اين كارهاى مقدماتى، خود را براى« سير الى الله» آماده مى كردند .... هدف از پيگيرى اين رياضتهاى سخت و طاقت فرسا ان بودكه سالك كاملا در تنگناى نفسانى قرار گيرد و از تن پرورى و ضعف روحى برهد و به تدريج از اسارت« خود طبيعى» آزاد شده و داراى اراده اى قوى گردد.( تاريخ خانقاه در ايران، دكتر كيانى، صفحه 400). بايد از خواب و خوراك، كم كرد. در راه پرورش روح بايد از پرورش و رفاه تن كاست چشم از لذايذ و شهوات پوشيد و ديگر مبارزه با هواهاى نفسانى كه اين جهاد اكبر است و زير پاگذاشتن آنها و ديگر دست كشيدن از جاه و مقام و بريدن از خلق و ارج ننهادن به تكريم و تعظيم ديگران و« گذشتن از نام و ننگ و حرمت و حيثيت اجتماعى».

ص: 176

آنها رايج است شرح داده شود، خوب است نظر اسلام را به طور كلى درباره استفاده و تمتع از مظاهر زندگى و لذايذ مادى در چند جمله خلاصه كنيم:

يكى از اساسى ترين برنامه هاى اسلامى كه آن را به صورت يك «آيين زنده و جاودان» كه براى عموم جهانيان قابل عمل است درآورده، موضوع «رعايت اعتدال و «جلوگيرى از افراط و تفريط» در همه چيز است.

اسلام افراط و تفريط را نشانه «جهل» و رعايت اعتدال و ميانه روى را نشانه «علم» مى داند. چنانكه در يكى از كلمات قصار پيشواى بزرگ اسلام على عليه السلام مى خوانيم: «لا تجد الجاهل الا مفرطا او مفرّطا»: «نادان هميشه يا در طرف افراط است يا در طرف تفريط» يا چنان تند مى رود كه از هدف گذشته و آن طرف هدف قرار مى گيرد يا آن قدر كند مى رود كه به هدف نمى رسد.

اسلام در موضوع خواب، خوراك، پوشاك، استراحت و تفريح و خلاصه استفاده از لذايذ دنيا و مواهب حياتى، اين اصل را كاملا رعايت كرده و جنبه هاى افراط و تفريط آن را نكوهش كرده است.

اسلام مى گويد: هيچ گونه منافاتى ميان تقوى و پرهيز از گناهان و تهذيب نفس و تحصيل ملكات و فضايل اخلاقى و سير و سلوك الى اللّه، با استفاده از نعمتهاى خدا در اين جهان (به طور اعتدال) نيست. بلكه مى گويد: منظور اصلى خداوند متعال از آفرينش اين تعمتها بندگان با ايمان او بوده اند:

«قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ وَالطَّيِّبَاتِ مِنْ الرِّزْقِ قُلْ هِيَ لِلَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا خَالِصَةً يَوْمَ الْقِيَامَةِ»:(1) «بگو چه كسى زينتهايى را كه خدا براى بندگانش آفريده و روزيهاى پاكيزه را بر آنها حرام كرده است، بگو: آنها، مال مردم با ايمان در اين دنيا است و در قيامت فقط در اختيار آنها خواهد بود».

ولى چون از نظر اسلام زندگى و حيات اين دنيا به طور كلى مقدمه آخرت و


1- سوره اعراف، آيه 30.

ص: 177

وسيله نايل شدن به كمالات معنوى و سعادت جهان ديگر است، بهره بردارى از لذايذ مادى را تا آن حد تجويز مى كند كه يا انسان را در راه كمال كمك كند، يا لااقل با آن منافاتى نداشته باشد.

لذا اسلام با علاقه زياد به لذايذ مادى و غرق شدن در شهوات كه دل را مى ميراند و انسان را از هدف اصلى آفرينش يعنى تحصيل كمالات معنوى باز مى دارد، به شدّت مبارزه كرده است.

علاوه بر اين، اسلام در دو مورد تمتع و بهره بردارى از اين لذايذ را به كلى «ممنوع» يا «محدود» كرده است:

1- در صورتى كه از مجارى غير مشروع به دست آيد، در اين صورت شديداً از آن جلوگيرى كرده است تا آنجا كه پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «العبادة سبعون جزءا افضلها طلب الحلال :(1) «عبادت هفتاد جزء دارد و از همه مهمتر به دست آوردن روزى حلال است».

2- در مواردى كه ساير مسلمانان در زحمت و فشار باشند اسلام دستور مى دهد از مخارج غير ضرورى كم كرده و حتى الامكان به فكر نيازمندان و محرومان باشند و يكى از علل زهد اميرمؤمنان عليه السلام رعايت همين موضوع بوده است، چنانكه خودش مى فرمايد: «من تنها نمى توانم به نام امير المؤمنين قناعت كنم در حالى كه با فرد فرد مسلمانان در مشكلات شركت نجويم ... آيا شبها با شكم سير بخوابم، با اينكه در سرزمين حجاز و يمامه شايد گرسنه اى باشد كه نان جو هم نخورده است ؟!(2)

و اينكه مى بينيم در بعضى از اخبار وارد شده كه حتى در حلال دنيا زهد بايد داشت زيرا حلال آن هم حساب دارد، شايد اشاره به اين است كه انسان نبايد آن


1- وسائل الشيعة، جلد 12.
2- نهج البلاغه، نامه 45.

ص: 178

قدر مشغول لذايذ مادى شود كه از هدف بزرگ آفرينش غافل ماند، حلال هم حساب دارد، نبايد در آن افراط و زياده روى كرد.

اما رياضات صوفيها به هيچ وجه هماهنگ با آنچه گفته شد نيست و از مرزهاى شرع و عقل بيرون است و از بدعتهاى نارواى آنها است كه بسيارى از آنها شرم آور و ننگين يا خطرناك و جنون آميز است كه ذيلًا به بعضى از آنها اشاره مى شود تا خوانندگان خود قضاوت كنند.

***

نمونه هايى از رياضات عجيب صوفيها

اشاره

موضوع رياضت و ترك لذايذ مادى و تحمل اعمال شاقه، از اصولى ترين ريشه هاى تصوف است كه در ميان عموم فرق آنها- با تفاوتهايى- ديده مى شود، حتى فرقه هايى كه قبل از اسلام بودند و مخصوصاً هندوها كه تصوف در ميان آنها از زمانهاى بسيار قديم وجود داشته، اين خصيصه تصوف را به حد كافى داشته اند.

كارهايى از بعضى صوفيان به عنوان رياضت نقل شده كه عقل انسان را حيران مى كند، از جمله «شيخ عطار» در «تذكرة الاولياء» در شرح حال «شبلى» مى نويسد.

1- يك بغل چوب را به جان خود خورد مى كرد:

«نقل است كه شبلى سردابه اى داشتى كه در آنجا همى شدى و آغوشى چوب با خو بردى و هرگاه غفلتى به دل او در آمدى خويشتن بدان چوب همى زدى، و گاه بودى كه همه چوبهاى كه بشكستى دست و پاى خود بر ديوار همى زدى»!(1)


1- تذكرةالاولياء، جلد 1، صفحه 235.

ص: 179

شما را به خدا قسم كدام عقل، كدام منطق، كدام دين و مذهب اجازه مى دهد كه انسان يك بغل چوب را بر جان خود خرد كند، تازه دست بردار هم نباشد و دست و پاى خود را به ديوار بكوبد؟!

اگر خداى نكرده در نزديكان شما كسى چنين كارى كند اسمش را چه مى گذاريد؟ آيا او را روانه تيمارستان نمى كنيد؟

تعجب از آقاى دكتر غنى است كه مردى باسواد و تحصيل كرده است، او قبل از نقل اين داستان مى گويد: «راجع به ذكر و ورد و توجه كامل كه شرط آن است چيزها نوشته و راهها نشان داده اند و از رفتار عرفاى بزرگ كه زندگى آنها سرمشق اهل سلوك است، داستانها نقل كرده اند»(1) سپس اين داستان را نقل مى كند.

آيا در حالات هيچ يك از انبياء و اولياى خدا و اصحاب ائمه هدى عليهم السلام هرگز چنين حركات ناشايست و جنون آميزى ديده شده است؟!

***

2- خود را در وسط چاه معلق ساخت!

در حالات شيخ «ابوسعيد» كه از صوفيان معروف و به عقيده متصوفه داراى مقامات بسيار عالى است چنين مى خوانيم:

«در جوانى شبها پس از آنكه اهل خانه به خواب مى رفتند آهسته برخاسته به مسجد مى آمد. در گوشه مسجد چاه ابى بود، طنابى را به وسط چوبى بسته و سر ديگر طناب را به پاى خود مى بست و سپس چوب را روى دهانه چاه گذارده، و خود را در وسط چاه تا نزديك طلوع صبح معلق مى ساخت و قرآن مى خواند، آخر شب از چاه بيرون آمده و آهسته به خانه برمى گشت تا پدر و مادرش نفهمند»!(2)


1- تاريخ تصوف، دكتر غنى، صفحه 361.
2- نقل از كتاب اسرار التوحيد فى مقامات أبى سعيد، صفحه 22.

ص: 180

دينى كه مى گويد: «جان خود را به هلاكت نيندازيد» و حتى عبادات و وظايف مهم دينى را مانند «روزه» در صورتى كه زيان بخش باشد قدغن و ممنوع كرده است، هرگز اجازه مى دهد كسى دست به چنين اقدام جاهلانه و خطرناكى بزند؟

آيا راه تحصيل كمال اين اعمال بى رويه است؟ هيچ عقلى باور مى كند؟

***

3- هفت من نمك در چشم خود كرد!

درباره «ابوبكر شبلى» كه در اواخر قرن سوم و اوايل قرن چهارم هجرى مى زيست، چنين مى خوانيم: «به اول كه مجاهده بر دست گرفت سالهاى دراز شب نمك در چشم كشيدى تا در خواب نشود و گويند كه هفت من نمك در چشم كرده بود!» ...(1) و راستى عجب چشم بادوامى داشته!

«شيخ ابوسعيد ابوالخير» خطاب به مريدى زير درخت بيدى گفت: «اى جوانمرد! اين درخت كه تو مى بينى هشتاد ختم قرآن كردم سرنگونسار! (پاهايم) از اين درخت در آويخته!(2)

***

4- هفت سال خار بيابان خورد!

باز در حالات «ابوسعيد» مى خوانيم كه «هفت سال در بيابانى در نزديكى سرخس به مجاهدت و رياضت مشغول بود و معروف است كه در اين هفت سال خار بيابان و سرگز و امثال آن مى خورد»!(3)

آيا فكر مى كنيد با اين طرز زندگى، عقل سالمى براى انسان باقى مى ماند؟


1- تذكرةالاولياء، جلد 2، صفحه 164.
2- همان مدرك، صفحه 329.
3- نقل از كتاب اسرار التوحيد، صفحه 27.

ص: 181

5- لباس صوفى

قبل از آنكه لباسى را كه صوفى در مقام رياضت بايد بپوشد از كتاب استوار نامه نقل كنيم، بد نيست قبلا چند جمله درباره مؤلف آن صحبت شود:

استوارنامه تأليف «كيوان قزوينى» معروف به «منصور عليشاه» است، نامبرده پس از هفده سال رياست و قطبيت و جمع كردن سه هزار مريد فدايى دور خود، بر اثر ترس از خدا و بيدارى وجدان و شهامت روحى، پشت به پا به همه آنها زده و اسرار اقطاب تصوف- مخصوصاً سلسله «گنابادى»- را در كتاب نفيسى كه به نام «استوارنامه» نوشته است فاش و برملا نمود. او در مقدمه استوارنامه مى نويسد: «سه هزار مريد بنده وار كه هستى و نعم و خوشيهاى خودشان را از ناحيه من مى دانستند و به تمام قواى ظاهره و باطنه بذل جهد و استرضاء خاطر من به جان و مال مى نمودند مانند يك «بت بزرگ» مرا مى پرستيدند! من آنها را از خودم راندم ....

اكنون كه 12 سال است از ترك رياضت و گوشه نشينى من مى گذرد، اگر برگردم و به مسند ارشاد نشينم همه مطيع و منقادند، و باز به كمند ارادت در آمده ربقه طاعت را بر رقبه خود مى نهند. هر كسى در هر كار اختيارى خود يك فايده مهمى را به نظر مى گيرد كه به رنج و گزند آن كار بيارزد.

من هم در ترك رياست و تن به ذلت دادن، به نظر گرفته ام شرف معنوى وجدانى را نجات از مسئوليت روح و دين را ....

ضمناً نامبرده در كتاب خود مطالب حيرت آورى از طرز رفتار اقطاب صوفيه با مريدان و طرز تشرف مريدان به حضور اقطاب كه ساليان دراز خود پذيرا و ناظر آن بوده است نوشته، همچنين درباره رياضات صوفيه مطالب جالبى دارد از جمله اينكه مى گويد:

«و در پوشاك بايد به كهنه پوشى تن داد و به تدريج هم كم كرد تا برسد

ص: 182

به «پوست پوشى»! كه از اين جهت صوفى ناميده شده اند و تنها ستر عورت يا مرقع يعنى پارچه كهنه هاى دور ريخته مردم را بايد جمع كرده به هم دوخت و پوشيد كه اين هم خرقه مى شود و هم مرقع ...».(1)

نگارنده گويد: همانطور كه اشاره شد، طرز رياضت كشيدن در ميان فرقه هاى صوفيه كاملًا مختلف است و اگر بعضى از انواع رياضت را در پاره اى از فرقه ها نبينيم دليل بر اين نيست كه رياضتهاى ديگرى ندارند، به طور كلى آنچه از احوال سران صوفيه نقل كرده اند همه گواه بر اين است كه آنها براى رياضات شاقه، حدو حدودى قائل نبوده اند و آنچه را به عقيده خود باعث دورى از خلق و نزديكى به خالق مى پنداشتند بدون هيچ قيد و شرطى اجازه مى دادند، حتى اگر از جمله معاصى و گناهان بوده است و به قول غزالى (2) آن معصيت صورى! را بعداً جبران مى كرند!

موضوع ترك نظافت در مدت 20 سال متوالى كه در حالات بعضى از معاريف صوفيه آمده و آن قدر زير آفتاب ايستادن تا روغن بدن به زمين بريزد كه


1- پوشيدن لباس پاره و پينه دار- كه مرقع و مرقعه مى خوانده اند- نزد صوفيه رواج و شيوع بسيار داشت. بعضى از پاره هايى كه دور ريخته مى شد رقعه رقعه لباس مى دوختند و برخى، حتى طعام جز آنچه مردم دور مى ريختند نمى خوردند، مثل تره پوسيده و كدوى تلخ و گزر تباه شده.( كشف المحجوب، صفحه 56) گفته شده است كه ريشه اين عناد و خود ستيزى و فروتنى شديد، از ديدگاه روانكاوى بر خشم و نفرتى شديد مبتنى است در واقع هنگامى كه آدمى در حل مسائل زيستى خويش دچار بن بست مى گردد و راه را مسدود متوجه درون خود مى گردد و قدرت وجودى خويش را عليه خويشتن به كار مى گيرد و كارش با نفس چون كار جلاد با محكوم مى شود.( منتخب رونق المجالس، صفحه 348) هيچ بعيد نيست مطابق حدس پاره اى از محققان، اين روش از هندوان و بودائيان به مسلمانان سرايت كرده باشد، زيرا در سنت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و نه در سيره اصحاب بزرگ پيغمبر و نُه امامان معصوم عليهم السلام اثرى از اين روش سخت و نامتعادل ديده نمى شود مسلم است: رياضت كشيدن و نرساندن مواد ضرورى به بدن، بنيه را ضعيف مى كند.( در ديار صوفيان، صفحه 151)
2- رجوع شود به بحث گذشته در حالات غزالى.

ص: 183

در حالات بعضى ديگر است و شب تا به صبح روى سر ايستادن، نمونه هايى از رياضات شاقه سران صوفيها است كه در بحثهاى گذشته به آن اشاره شد. اين گونه كارها علاوه بر اينكه جنبه نامشروع دارد، كارهاى ابلهانه اى است كه هر وجدان بيدار و عقل سليمى از آن متنفر است.

***

6- ترك حيوانى در چهل روز

موضوع ترك حيوانى در چهل روز يا بيشتر، از رياضات ساده و معمولى صوفيان است كه در ميان بسيارى از آنها رايج مى باشد. اين موضوع نيز برخلاف دستورات اسلامى است، زيرا روايات متعددى از پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و على عليه السلام و ساير امامان عليهم السلام در مذمت اين عمل نقل شده است.

مرحوم شيخ حر عاملى در جلد سوم كتاب «وسائل الشيعة» كه از منابع معروف حديث ما است، ده حديث از معصومين عليهم السلام به اين مضمون نقل كرده است: «من ترك اللحم اربعين صباحا ساء خلقه : «كسى كه چهل روز گوشت نخورد اخلاق او بد مى شود» و در چند حديث دستور داده شده كه در گوش چنين شخصى اذان بگوييد (شايد منظور اين است كه چون اين شخص از دستورات اسلام دور افتاده بايد روح ايمان را در او با اذان تجديد كنيد) و در يكى از آنها دارد كه چنين شخصى حتما قرض كند و گوشت بخورد و خدا قرض او را ادا مى كند!

از نظر طبى و بهداشتى هم ترك گوشت حيوانى در يك مدت طولانى، زيانهاى مسلمى دارد، همان طور كه افراط در خوردن گوشت هم بسيار زيان بخش است، بديهى است وقتى انسان انحراف جسمى و مزاجى پيدا كند آثارش در اخلاق و افكار او آشكار مى كردد، شايد اخبار مزبور هم اشاره به اين موضوع باشد.

بنابراين ترك حيوانى در چهل روز يا بيشتر، نه تنها انسان را به خدا نزديك

ص: 184

نمى كند بلكه آثار سوئى در اخلاق و اختلالاتى در مزاج و سلامت روح و جسم توليد مى نمايد.

***

يك نمونه از منطق اسلام درباره رياضت

ما همه معتقديم كه اسلام يك دين اجتماعى و جهانى است كه بر پايه واقعيات زندگى و تكامل حقيقى انسان و پاره كردن پرده هاى خرافات و موهومات بنا شده است، روشن است چنين دينى با رياضاتى كه نمونه اش در بالا ذكر شد مبارزه مى كند، يك نمونه روشن از طرز گفتار و رفتار پيشوايان بزرگ اسلام همان است كه در نهج البلاغه مولى اميرمؤمنان على عليه السلام آمده است و با دقت در آن معلوم مى شود كه تفاوت ميان اين تعليمات با تعليمات صوفيان، تفاوت از زمين تا آسمان است.(1)


1- رهبانيت در اسلام نيست. بهره گيرى سالم از غريزه جنسى، و همچنين خوردن و آشاميدن از ضروريات طبيعت انسانى و موجب بقاى نسل است ازدواج در شريعت اسلام جزء سنت است پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود:« النكاح سنتى، فمن رغب عن سنتى فليس منى»( عروة الوثقى، سيد يزدى- صفحه 622)« ازدواج سنت من است و هر كس از سنت من اعراض نمايد از من نيست». نگامى كه به اطلاع پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله رسيد كه گروهى از مسلمانان از اجتماع بريده و تارك دنيا شده اند و از همه چيز اعراض نموده و به عزلت و عبادت روى آورده اند، سخت آنها را مورد عتاب قرار داد و فرمود:« لا رهبانية فى الاسلام»( سفينة البحار، جلد 1، صفحه 540- نهاية ابن اثير)« در اسلام رهبانيت نيست». و در حديث ديگر به« عثمان بن مظعون» فرمود:« ان اللّه تبارك و تعالى لم يكتب علينا الرهبانية انّما رهبانية امتى الجهاد فى سبيل اللّه»( بحار، جلد 70، صفحه 0 114) خداوند متعال رهبانيت را براى امت من مقرر نداشته، رهبانيت امت من جهاد در راه خدا است. همچنين در قسمتى از آيه 27 سروه حديد جمله« و رهبانية ابتدعوها ما كتبنا عليهم ...»« رهبانيتى را كه ابداع كرده بودند و ما بر آنها مقرر نداشته بوديم، گرچه هدف آن جلب خشنودى خدا بود» حاوى نكوهشى است بر ترسايان تارك دنيا. و از اينجا روشن مى شود كارهاى صوفيان در ترك ازدواج و پرهيز از حلال دنيا و روى آوردن به رهبانيت و در آمدن در سلك تاركان دنيا بر خلاف آئين اسلام است و دليل بر صدق گفتار آنها است كه مى گويند تصوف ريشه هايى در عقايد مسيحيان و جوكيان هند و مانند آنها دارد، بهانه هاى آنها براى اين كار از اصل كارشان عجيب تر است. عطار در شرح حال« رابعه»( زنى كه سران تصوف احترام زيادى براى او قائلند) مى نويسد:« حسن به رابعه گفت رغبت كنى تا تكاحى كنيم و عقد بنديم؟! گفت عقد نكاح بر وجودى فرود آيد اينجا وجود برخاسته است كه نيست خود گشته ام و هست به او شده ام ... خطبه از او بايد خود است نه از من»!( تدكرة، جلد 1، صفحه 70)

ص: 185

على عليه السلام در بصره به عيادت «علاء بن زياد حارثى» كه از دوستان و ارادتمندانش بود رفته بود، در ضمن گفتگوها «علاء بن زياد» عرض كرد: اى امير مؤمنان شكايت برادرم «عاصم بن زياد» را به شما عرض مى كنم.

فرمود: «مگر چه شده؟»

عرض كرد: عبايى بر خود پوشيده و از دنيا كناره گيرى كرده.

فرمود: «فوراً او را بياوريد».

همين كه «عاصم بن زياد» آمد، حضرت رو به او كرده و فرمود:

«اى دشمن جان خود! شيطان عقلت را ربوده، تو به زن و فرزند خود چرا رحم نكردى؟ گمان مى كنى خداوند نعمتهاى پاكيزه را بر تو حرام كرده است؟ تو در پيشگاه خدا كوچك تر از اين هستى»!

عاصم عرض كرد: اى اميرمؤمنان! شما خودتان اين لباس خشن و آن غذاى ناگوار را داريد (و به من اين طور مى فرماييد)؟

على عليه السلام فرمود: «بس كن! من مثل تو نيستم، خداوند به زمامداران عادل دستور داده مانند ضعيف ترين مردم زندگى كنند تا با فقرا همدردى كرده و درد فقر و پريشانى آنها را از پاى در نياورد!»(1)


1- نهج البلاغه، خطبه 207.

ص: 186

اين گفتار يك نمونه گويا از طرز منطق اسلام و دستوراتى است كه براى جلوگيرى از افراط و تفريط در زندگى داده است، زيرا على عليه السلام نخست به خانه «علاء بن زياد» كه وارد شد از وسعت بى حساب (و زرق و برق) آن تعجب كرد و او را نصيحت به اعتدال فرمود و در نقطه مقابل، برادرش را كه گرفتار تفريط شده بود نيز شديداً مورد ملامت قرار داد.

ص: 187

لذات و هوسرانيهاى خانقاه!

عجيب اين است كه صوفيان با اين كه طرفدار پشت پازدن به لذايذ جسمانى هستند در بعضى از لذايذ مادى، ولع و حرص عجيبى از خود نشان مى دهند. موضوع تمايل به خوانندگى و موسيقى و رقص (كه در ميان آنها به عنوان «وجد» و «سماع» معروف است) يكى از اين موارد است كه در ميان فرقه هاى صوفيه طرفداران بسيارى دارد، مخصوصاً قسمت خوانندگى كه در غالب خانقاهها رايج است.(1)


1- سماع، ترنم اشعار با همراهى موسيقى و رقص در محافل صوفيه: « احوال» نزد صوفيه امر غير اختيارى است كه بدون تعهد و اكتساب و جد و جهد به قلب سالك راه پيدا مى كند، از قبيل طرب يا حزن، و بسط يا قبض، و شوق و انزعاج و امثال اينها. صوفيه براى تحريك اعصاب و نيل به اين حالت كه از آن تعبير به بى خودى مى كنند به انواع وسايل متوسل مى شده اند و از اذكار مخصوص گروهى و فردى و نعره هاى عاشقانه و مستانه در مراسم وجد و سماع و رقص و پاى كوبى، و حتى از مواد تخدير كننده، يا سكرانگيز نيز استفاده مى كرده اند. بعضى ديگر به بنگ و چرس پناه برده و مى گويند برخى هم لب به شراب مى زده اند، از اين همه قصدشان با وسايل مصنوعى رهايى از خود و خودى بوده است! در نظر صوفيه« سماع» براى پيدا كردن« حال» و« وجد» عامل بسيار قوى محسوب مى شود از جمله موسيقى و آواز خواندن و رقص كه همه آنها تحت عنوان« سماع» در مى آيد. آرى سماع كه از نظر متشرعين و فقهاء مردود و مذموم است و گناه به حساب مى آيد نزد اغلب مشايخ و سران صوفيه از راههاى مهم وصول به حالت وجد شمرده مى شود. به اين معنى كه گفته اند« سماع» حالتى در دل ايجاد مى كند كه« وجد» ناميده مى شود و اين وجد حركات بدنى به وجود مى آورد كه اگر حركات، حركات غير موزونى باشد« اضطراب» و اگر موزون باشد« كف زدن و رقص است».( تاريخ تصوف، 388) « سماع» در تاريخ تصوف جنجالى ترين موضوع ها بوده است نه تنها اهل شرع با آن به مخالفت پرداخته اند بلكه در ميان مشايخ صوفيه نيز مخالفانى داشته است، برخى براى آنان شرايطى قائل شده اند و بعضى ديگر« سماع» را براى گروهى روا و براى گروه ديگر ناروا دانسته اند. داستانهاى بسيارى از مشايخ و مريدان است كه در سماع، مرغ روحشان از قفس تن پريده است، در طبقات الصوفيه آمده است كه ذوالنون، فضيل بن عياض، ابوسعيد خراز، شبلى، نورى، دراج، ابوبكر اشنانى، و ابوالقاسم سايح، از جمله مشايخى هستند كه در سماع برفته اند!( طبقات الصوفيه: 514- 573- 580- 581) به اصطلاح كشته مجالس سماع( موسيقى) بوده اند. به هر حال مجالس صوفيه از ديرباز با سماع و قول همراه بود و تشكيل مجلس رقص و پايكوبى و دست افشانى و شعر خوانى، تحت عنوان سماع به صورت يك كار گروهى در خانقاهها معمول بود و اين موضوع آنچنان مورد توجه قرار داشت كه عده اى مى گفتند مسلك تصوف جز رقص نيست( كشف المحجوب- 542).

ص: 188

افرادى كه به خانقاه ها رفت و آمد داشته اند، حكايات فراوانى از خوانندگيهايى كه بوسيله جوانان نورس و زيبا كه لذات سمعى و بصرى را در يك لحظه به هم آميخته و تحويل «فقراء الى اللّه»! مى دهند نقل كرده اند!

عجيب تر اينكه، اينها را وسيله توجه به خدا و در نور ديدن واديهاى «جذبه» و «شوق» مى دانند. در اينجا لازم مى دانم حكايت جالبى را كه در يكى از كتب معروف صوفيه است نقل كنم:

رقص ابوسعيد!

در كتاب «اسرا التوحيد فى مقامات ابى سعيد» نقل شده است كه «شيخ عبداللّه باكو» (او هم از سران صوفيه است) را به سماع و رقص شيخ ابوسعيد انكار مى بود و گاه گاه اظهار مى كرد تا شبى به خواب ديد كه هاتفى آواز داد: «قوموا وارقصواللّه

يعنى: «برخيزيد و براى خدا رقص كنيد»! بيدار شد و لا حول كرد و گفت: اين

ص: 189

خواب شوريده بود كه مرا شيطان نمود. ديگر بار بخفت همچنين ديد هاتفى مى گويد «قوموا و ارقصواللّه ! بيدا شد و لا حول كرد و ذكرى بگفت و سوره دو سه از قرآن بخواند، در خواب شد همان ديد، دانست كه جز حق نتواند بود! صبح برخاست و به خانقاه به زيارت شيخ ابوسعيد آمد و شيخ را ديد كه از اندرون خانه مى گفت: «قوموا و ارقصواللّه ...»!

شيخ ابو عبداللّة را وقت خوش گشت و آن انكارى كه از وجد و سماع (رقص و خوانندگى) شيخ در اندرون او بود برخاست!(1)

نگارنده گويد: اين است معنى همه چيز را به بازيچه گرفتن و هر هوا و هوسى را به نام دين انجام دادن. آرى كسى كه مى گويد: «رأس هذا الامر كبس المحابر و خرق الدفاتر و نسيان العلوم» يعنى: «آغاز تصوف بستن دواتها و پاره كردن دفترها و فراموش كردن علوم است».(2) از چنين شخصى «رقص براى خدا»! تعجب نيست.

***

در شرح حال ابوبكر شبلى نوشته اند: «نقل است يك بار چند روز در زير درختى رقص مى كرد و مى گفت: «هوهو» گفتند: اين چه حالت است؟ گفت: اين فاخته بر اين درخت مى گويد: كو، كو، من نيز موافقت او را مى نمايم و مى گويم هو هو».(3)

رقص مقدم بر همه چيز بود حتى بر نماز!

يكى از مريدان در حالات «ابوسعيد ابوالخير» نوشته است: روزى بعد از


1- نقل از كتاب اسرارالتوحيد، صفحه 93 و نفحات الانس جامى، صفحه 322.
2- نقل از كتاب اسرارالتوحيد، صفحه 33.
3- عطار، جلد 2، صفحه 138.

ص: 190

دعوت (به ميهمانى) سماع مى كردند (خوانندگى و نوازندگى داشتند) و شيخ ما را حالتى پديد آمده بود و همه در آن حالت بودند ...

مؤذن بانگ نماز پيشين (ظهر) گفت و شيخ همچنان در حال بود و جمع در وجد، رقص مى كردند و نعره مى زدند و در ميان آن حالت امام محمد قاينى (ميزبان اصلى شيخ) گفت: نماز، نماز، شيخ ما گفت: ما در نمازيم! و همچنان در رقص بودند، امام محمد ايشان را بگذاشت و در نماز شد.(1)

نگارنده گويد: اين است سرانجام كسى كه عنان اختيار خود را به شيطان بسپارد.

گفته اند در رباط اردبيل دويست صوفى ساكن بودند و كار آنان خوردن و رقصيدن بود؛(2) مولوى مى گويد:

در هواى عشق حق رقصان شوندهمچو قرص بدر بى نقصان شوند!

و شيوع آن در بين صوفيه به حدى بود كه گويند: «ابوالعلاء معرى» شكمخوارى و پايكوبى صوفيه را در اشعارش به باد استهزاء گرفته است قطعه ابوالعلاء در اين باب معروف است:

ارى جيل التصوف شرّ جيل!فقل لهم واهون بالحول

اقال اللّه حين عبدتموه كلوا اكل البهائم وارقصوالى؟!(3)

در بين صوفيه كسانى بودند كه بيشتر تحت تأثير شعر و آواز واقع مى شدند تا تحت تأثير قرآن! چنانكه يوسف بن الحسين رازى از تأثير اشعارى كه با شور و حال «قوّالان» خوانده مى شود به گريه مى افتاد و از خواندن قرآن چنين حالى به او دست نمى داد.(4)


1- كتاب اسرارالتوحيد، صفحه 186.
2- آثار البلاد قزوينى، صفحه 290.
3- ارشاد، جلد 2- صفحه 185.
4- اللمع- 36304.

ص: 191

دكتر زرين كوب مى نويسد: «همين نكته بود كه صوفيه را به مجالس «سماع» و «قوّالى» مى كشانيد، در اين مجالس، قوالى بود كه ترانه هاى عاشقانه يا عارفانه- همراه يا بدون «ساز»- مى خواند و صوفيان حلقه وار بر زمين مى نشسته و خاموش و آرام سر به زير افكنده، نفسها را حبس مى كردند و سعى مى ورزيدند تا سكوت و سكون جمع را به هم نزنند، اما اين سكوت و سكون، در ميان آن شور و هيجان البته دوام نمى داشت، به ناگاه يك صوفى به «وجد» مى آمد، صداى تحسين بر مى آورد، نعره مى زد و به رقص بر مى خاست، اين شور او در ديگران هم مى گرفت و حتى شيخ نيز كه حاضر بود، گاه به موافقت اصحاب به وجد و رقص در مى آمد، و بدينگونه تمام حاضران به «پايكوبى» و «دست افشانى» بر مى خواستند. در اين مورد گاه حالتهاى شگفت روى مى داد صوفى بى خودانه خرقه خود را پاره مى كرد ديگرى نعره هاى بيهشانه مى كشيد و شايد گه گاه يك دو تن هم از غلبه شور هلاك مى شدند»!

جامى در نفحات الانس در شرح حال شيخ روزبهان نوشته است كه در كتاب «الانوار فى كشف الاسرا» آورده است كه قوّال (خواننده) بايد خوب روى بود كه عارفان در مجمع سماع (مجلس خوانندگى و نوازندگى) به جهت ترويج قلوب! به سه چيز محتاجند: روايح طيبه (بوى خوش) و وجه مليح (روى زيبا) و مليح (صداى خوب)!

نگارنده مى گويد: هنگامى كه انسان روايات مذمت صوفيه را مى خواند، گاه از آن همه شدت در نكوهش آنان تعجب مى كند، ولى وقتى اين كثافت كاريها را مشاهده مى كند مى گويد باز هم كم است!

***

فراز ديگرى از رسواييهاى خانقاه

بعضى از صوفيه به سبب ترك تأهل و يا به جهت مصاحبت با نوجوانان، متهم

ص: 192

به «شاهد بازى» بودند. البته اين صحبت نوجوانان كه از خيلى قديم در مجالس صوفيه و خانقاه هاشان تردد داشتند، از آفات صوفيه به شمار مى آمد. حتى بعضى از مشايخ منسوب به شاهد بازى شدند! «احمد غزالى» در پيش خوبرويان سجده مى كرد! «اوحدالدين كرمانى» با شاهدان سرو سرّى داشت! و در غلبه «وجد» سينه بر سينه هاشان مى نهاد! حكايت او با پسر خليفه مشهور است، و گويند شمس تبريزى در اين بابها بر روى اعتراض لطيف كرد.(1)

فخرالدين عراقى در دنبال قلندر پسرى خوبروى از عراق به هند افتاد!(2)

شواهد بسيار در اين باب هست كه خانقاهها از اين جوانان نو خاسته پر بود. بسيارى از مشايخ صوفيه هم آنها را در دام صحبت با امردان بر حذر مى داشتند. در هر حال اين توجه به «شاهدان» و «سادگان» از اسباب نفرت و اعتراض عامه در حق صوفيان بوده است!(3)

نگارنده گويد: نه تنها نفرت مردم كه نفرت خدا و خلق!


1- ارزش ميراث صوفيه، صفحه 154.
2- كليات عراقى مقدمه، صفحه 49 و 50.
3- ارزش ميراث صوفيه، صفحه 155.

ص: 193

شيخ و قطب و مرشد

اشاره

شيخ و قطب و مرشد(1)

از بحثهاى گذشته اجمالا به دست آمده كه صوفيان معمولًا يك سلسله دستورات گوناگون به پيروان خود مى دهند كه در بسيارى از موارد نه با موازين عقلى سازگار است و نه با موازين شرعى، چنانكه نمونه هاى آن با ذكر مدارك روشن در بحث «رياضت» و «كشف و شهود» و مانند آن گذشت.

لذا براى اينكه پيروان خود را در مقابل اين دستورات تسليم كنند و آن دستورات براى آنها به تمام معنى لازم الاجراء باشد، مقامات فوق العاده بزرگ با اختيارات كاملًا وسيع براى سران خود قائل مى شوند.(2)


1- سالك توبه كار بعد از توبه بايد پيرو و مطبع كسى شود كه او را رهبرى نمايد و به اصطلاح صوفيه بايد مرشدى انتخاب كند. اين مرشد به اسامى مختلف ناميده مى شود از قبيل« پير»،« ولى»،« شيخ»،« قطب» و« دليل راه» و شخصى است كه تجربه و علم كافى دارد و« خود به حق و اصل شده» است.
2- رهبرى در تصوف، بر اساس سلسله مراتب و« هرم قدرت» قرار گرفته است« قطب» يا پير طريقت، بر فراز قله اين هرم جاى دارد، ديگران همه در مراحل پايين تر وى، مقام گزيده اند. سالكان راه بايد از مراحل بسيار دشوار و پيچيده اى بگذرند تا به مرحله والاى قطب برسند قطب خود را محور نظام دنيا و آخرت دانسته! و مدعى شاهى و حكم فرمايى بر همه مى باشد! دكتر غنى مى گويد:« براى اينكه اهميت مقام« ولى» و« پير» در تصوف روشن شود بهترين وسيله استشهاد از بزرگان صوفيه است از جمله مولاناى رومى در مثنوى كه يكى از بزرگترين شاهكارهاى آثار ادبى ايران و بلاشك جامع ترين و عالى ترين و دلپذيرترين آثار متصوفه اسلام است در موارد عديده« ولى» را به تعبيرات گوناگون وصف مى كند. از جمله مى گويد: قطب شير و صيد كردن كار اوباقيان اين خلق باقى خوار او تا توانى در رضاى« قطب» كوش تا قوى گردد كند در صيد جوش! چون برنجد بينوا گردند خلق كز كف عقل است چندين رزق خلق! ز آنكه جمله خلق باقى خوار اوست اين نگهدار، اردل تو صيد جوست! او چو عقل و خلق چون اجزاى تن بسته عقل است تدبير بدن قطب آن باشد كه گرد خود تندگردش افلاك گرد او زند! ( مثنوى، جلد 5، صفحه 502) يعنى مقامى فراتر از همه انبياء و اولياء!

ص: 194

منطق صوفيان در اين باره چنين است كه «سالك الى اللّه» براى اين كه از گردنه هاى خطرناك سلوك به سلامتى بگذرد و در پنجه خطرات نفسانى و وساوس شيطانى گرفتار نشود و از كشمكش و اضطراب خيال آسوده باشد، بايد رهبر و راهنمايى براى خود انتخاب كند، چون اين راه خطرناك است و قطع آن جز با همرهى رهروان اين را ممكن نيست!

قطع اين مرحله بى همرهى خضر مكن ظلمات است بترس از خطر گمراهى!

گذرت بر ظلمات است بجو خضر رهى كه در اين مرحله بسيار بود گمراهى

صوفيان اين رهبر را «قطب» مى نامند و معمولا اين عنوان را به كسى مى دهند كه به عقيده آنها در سير و سلوك استغناى كامل پيدا كرده باشد و محتاج به راهنما و رهبر نيست، اما اگر هنوز استغناى كامل پيدا نكرده است او را «شيخ مجاز» كه اجازه هدايت «فقراء الى اللّه»! را از قطب دريافت داشته، يا «مرشد» مى نامند.

صوفيان معمولا معتقداند كه همه چيز، اعم از اعمال و گفتار (حتى ذكرهايى كه مى گويند!) بايد به اجازه شيخ و قطب و مرشد باشد و اذكار و اعمالى كه بدون اجازه او باشد چندان اثرى در طى مقامات معنوى نخواهد داشت!(1)


1- صوفيها در مقام« پير»،« قطب» و« مرشد» غلو بسيار كنند، او را روحا متحد با« خدا» شمرده اعمال او را، اعمال خدا مى دانند! و هر چه از او صادر شود بدون چون و چرا بجا و صواب مى شمارند. دكتر غنى مى نويسد:« سالك چون ولى و مرشد خود را انتخاب كرد و دست ارادت به او سپرد بايد چشم بسته مطيع او باشد و بدون چون و چرا اوامر او را واجب الاطاعة بشمرد به قول حافظ: به مى سجاده رنگين كن گرت پير مغان گويدكه سالك بى خبر نبود ز راه و رسم منزلها به اين معنى كه ترديد و تأمل در اجراى اوامر مرشد و ولّى و تصور خطا و اشتباه براى او كفر طريقت است!( تاريخ تصوف، صفحه 234).

ص: 195

اقطاب و شيوخ آنها هم درست مانند طبيبى كه آمپولها و داروهاى مختلف را به كميت و كيفيت معينى در زمان خاصى تجويز مى كند، مى گويند، فلان ذكر را تا چهل روز هر روز اين مقدار و آن تعداد بگو و بعداً آن را ترك كن و فلان ذكر را ... ظاهراً خودشان هم از اين تشبيه ابايى نداشته باشند و خود را اطبا روحانى مى دانند.

ولى آيا ذكر خدا كه در هر حال و به هر صورت خوب است، و در دستورات ائمه معصومين عليهم السلام و شخص پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله همه مردم را (بدون استثناء) دعوت به يك سلسله اذكار مستحبى كه مشتمل بر ياد خدا و توجه به اسماء حسنى و صفات ذات پاك او است كرده اند، چيزى است كه به بعضى از مزاجها مى سازد، و به بعضى از مزاجها نمى سازد؟ اگر راستى چنين است چرا در اخبار پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و ائمه معصومين عليهم السلام اثرى از آن نيست؟ چرا آنها اين برنامه ها را نسبت به اصحاب و ياران خود عمل نكردند؟

***

حدود اختيارات اقطاب

به هر حال اقطاب از نظر صوفيه اختيارات فوق العاده وسيعى دارند تا آنجا كه نويسنده «استوارنامه» كيوان قزوينى ملقب به «منصور على شاه» كه زمانى خود از اقطاب صوفه بوده است، مى نويسد «حدود ادعاى قطب ده ماده است:

ص: 196

اوّل: آنكه من داراى همان باطن ولايت هستم كه خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله داشت و به نيروى آن تأسيس احكام تصوف را نمود! الا آنكه او مؤسس بود و من مروج و مدير و نگهبانم!

دوم: اينكه مى توانم عده اى را تكميل كنم به طورى كه روح قبايح را در تن آنها بميرانم يا از تن آنها بيرون كرده، به تن ديگران (كفار) بيندازم!

سوم: آنكه من از قيود طبع و نفس آزادم.

چهارم: آنكه همه عبادات و معاملات مريدان بايد به اجازه من باشد!

پنجم: هر اسم را كه من به مريدان تلقين كنم و اجازه دهم به دل يا به زبان بگويند، آن اسم خدا مى شود و بقيه از درجه اعتبار ساقط است!

ششم: آنكه معارف دينى و عقايد قلبى اگر با امضاى من باشد مطابق واقع است والا عين خطا است!

هفتم: آنكه من مفترض الطاعة و لازم الخدمه و لازم الحفظ هستم!

هشتم: من در عقايد خودم آزادم!

نهم: من هميشه حاضر و ناظر احوال قلبى مريدم!

دهم: من تقسيم كننده بهشت و دوزخم!»(1)

البته اين عقايد همه فرق صوفيه نيست، اما منظور اين است كه اجمالًا بدانيد چه اختيارات و مقاماتى براى اقطاب قائل هستند.

صوفيان حق هيچ گونه چون و چرا در برابر دستورات مرشد و قطب ندارند و كوچكترين مقاومتى در برابر آنها در حقيقت «ارتداد»! محسوب مى شود و شايد عنوان «سر سپرده» نيز به همين مناسبت گفته مى شود، يعنى همه چيز خود را به يك بار در طبق اخلاص گذارده و در اختيار قطب و مرشد قرار مى دهند و سر به آستانش مى سپارند و مى گويند:


1- نقل از استوارنامه، صفحات 95 تا 106 با تلخيص.

ص: 197

اگر مخلصى سر بر اين در بنه كلاه خداوندى از سر بنه!

حتى اينكه بسيارى از صوفيان معتقداند كه سالك بايد صورت مرشد خود را در همه حال در نظر داشته باشد و كمتر از او غفلت كند، چنانكه حاج زين العابدين شيروانى كه از حاميان سر سخت اين طايفه است در كتاب خود «رياض السياحة» در صفحه 155 مى نويسد:

«پس در اين حال سالك بايد در جميع احوال و افعال و اقوال، از مراقبت صورت «مرشد» غافل نشود! و در هنگام ذكر و ورد و طاعت و خدمت از وجه شيخ خود غافل نگردد، تا آنكه سالك را از كشمكش خيال و اضطراب باز دارد و در نتيجه خطرات نفسانى و وساوس شيطانى نگذارد»!

و بر اثر همين اختيارات عجيب كه براى خود قائل هستند ممكن است بعضى از دستورات شرع مقدس را براى عموم يا براى بعضى علناً نقض كنند، به طورى كه يكى از دوستان مورد اعتماد من نقل مى كرد كه يكى از فرقه هاى صوفيان قرائت نماز مغرب يا عشاء را (ترديد از نويسنده) است رسماً آهسته مى خوانند، وقتى تحقيق كردم گفتند: فقيرى، در حالت توجه و جذبه معنوى بوده ديگرى در كنار او به نماز مغرب يا عشاء مشغول شده و قرائت را بلند خوانده، فقير از آن حال خوش بدر آمده، مرشد را چون اين قضيه مسموع افتادى، دستور دادى كه همگان نماز خود آهسته خواننده، نكند فقير ديگرى را از حال خوشى باز دارند!

خلاصه اينكه: در دستگاه صوفيان يك انضباط بسيار شديد، شديدتر از انضباطهاى نظامى و حزبى حكومت مى كند، با اين تفاوت كه در انضباطهاى حزبى (مانند انضباط شديد احزاب كمونيست) فقط اعمال و رفتار كنترل مى شود اما در اينجا عقايد و افكار هم به گمان اينكه نزد مرشد آشكار است كنترل مى گردد، منتها گاه سران صوفيان خودشان آزاديهاى وسيعى به افراد مى دهند،

ص: 198

چنانكه در اوايل كتاب هم اشاره شد.(1)

راه شناسايى قطب و مرشد!

بسيارى از صويان عقيده دارند كه قطب را بايد از طريق خواب! (يا بدل افتادن!) شناخت و به او سر سپرد و از اين رو اهميت زيادى به خواب مى دهند و خوابهاى خود را با آب و تاب زيادى به نام «واقعه» (يا مكاشفه) در مجالس نقل مى كنند و چون زياد به خواب عقيده منداند، خواب هم زياد مى بينند! و به دلايلى كه در بحث «كشف و شهود» گفته شد، فعاليت «قوّه وهميه» در آنها نيز زياد است و اين امر كمك زيادى به خوابهاى عجيب و غريب آنها مى كند.

شمس من و خداى من!

شمس من و خداى من!(2)


1- در حالات ملاى رومى نوشته اند: روزى شمس تبريزى از ملاى رومى شاهدى( پيرى) خواست مولانا« حرم»( عيال) خود را دست گرفت در ميان آورد، و فرمود او خواهر جانى منست، گفت:« نازنين پسرى» مى خواهم! فى الحال فرزند خود« سلطان ولد» را پيش آورد، فرمود كه وى فرزند من است! حاليا اگر قدرى« شراب» دست مى داد ذوقى مى كردم« مولانا» بيرون آمد و سبويى از محله« جهودان» پر كرده بر گردن خود بياورد! مولانا شمس الدين فرمود كه من قوت مطاوعت وسعت مشرب مولانا را امتحان مى كردم و از هر چه گويند زيادت است!!( جامى، نفحات الانس، صفحه 466). از اين داستان و امثال آن كه در كتابهاى بزرگان صوفيه به فراوانى مى توان يافت به ميزان تمكين و سر سپردگى مريد سالك در برابر پيرو مراد و« قطب» پى برد و تا كسى به اصطلاح زير خرقه نرود، هفت شهر عشق را نپيمايد، مراحل تصوف را طى نكند در برابر« قطب» فروتنى و تمكين، تا مرحله تسليم و فناى خويش، نجويد وى هرگز به برخوردارى از امتيازات ويژه مقامات تصوف نايل نخواهد آمد!
2- « در اين مورد غالبا اين اصطلاح به كار مى رفت كه« مريد» در دست« شيخ» همانند« جسد» در دست« مرده شوى» است. وسوسه كردن مريد معمولا با آزمايشهايى آغاز مى شد كه هدف از آن معين كردن اين مطلب بود كه او تا چه اندازه غرق در انديشه اطاعت محض است، به مريد دستورات تحقيرآميزى مى دادند، و او مى بايست خدمت ساير مريدان را گزارد. مبرزهاى( توالتهاى) عمومى را پاك كند و خار براى سوزانيدن گرد آورد، و جز اينها. چنين مثالها و نمونه هايى نيز فراوان است كه وقتى جوانى از خانواده اى« توانگر» نزد« شيخ» نامدارى رفت و نخستين كارى كه شيخ به او سپرد،« دريوزگى»،( گدايى) در كوچه ها براى تمام برادرانش بود. چون همه مردم شهر مى دانستند كه او از خانواده ثروتمندى است اين كار براى او بسيار دشوار و تحقيرآميز بود. بدين سان غرور و اراده مريد در هم مى شكست! ... شيخ، مريد را وادار مى ساخت كه تمرينات متعدد مرتاضانه انجام دهد، گرسنگى بكشد، شبها بيدار بماند، در وضع و حالات بسيار زجر دهنده و دشوارى به تلاوت قرآن مشغول شود و چهل شبانه روز پياپى وادارش مى كرد كه در تنهايى مطلق به سر برد و ورد بخواند. اين تمرينات رفته رفته چهره ديگرى به خود مى گرفت. شيخ طرز تفكر مريد را به تفكرى استعاره آميز و نمادى تبديل مى كرد و براى آنكه مريد بتواند هر مانعى را از سر راهش بر گيرد در نهاد او پايدارى و اراده به وجود مى آورد. روشن است، مشايخ كه به نوعى« روانشناسى آزمايشى» مى پرداختند در خود خصوصياتى مى پروردند كه در آن زمان تصورى از معجزه و كرامات به وجود مى آورد، چنانكه مى توانستند مريد را هيپنوتيزم كنند افكار او را بخوانند و به كارهاى ديگرى از اين دست بپردازند. يك چنين استعدادها براى« شيخ» وجه تقدس و اعجاز به بار مى آورد و به افزايش اعتبار او كمك مى كرد. هنگامى كه شيخ مى ديد كه ديگر چيزى براى آموختن به مريد خود ندارد به او اجازه مى داد كه برود و گرد خويش مريدانى فراهم آورد و سنتهاى استاد خود را به ديگران بياموزد. بستن كمربندى خاص بر كمر مريد، بخشيدن كلاهى به او و پوشانيدن خرقه و انجام ساير مراسم وابسته به رسوم محلى، نشانه ظاهرى فرمانبردارى از شيخ بود».( تصوف و ادبيات تصوف، 47- 46).

ص: 199

بد نيست در اينجا به اشعار مولوى درباره «قطب» و مرشدش «شمس تبريزى» اشاره اى كنيم و چند بيتى از اشعار او را كه در ديوان شمس (سروده مولوى) آمده و ميزان اعتقاد او را نسبت به شمس روشن مى سازد نقل كنيم و با توجه به موقعيت «مولوى» و «شمس» در ميان صوفيان، اين اشعار مى تواند مدرك خوبى براى اين بحث باشد. او درباره شمس تبريزى چنين مى گويد:

پير من و مراد من، درد من و دواى من!فاش بگفتم اين سخن: شمس من و خداى من!

از او به حق رسيده ام اى حق، حق گزار من شكر تو را ستاده ام شمس من و خداى من!

ص: 200

مات شوم ز عشق تو زانكه شه دو عالمى تا تو مرا نظر كنى، شمس و من و خداى من!

محو شوم به پيش تو تا كه اثر نماندم شرط ادب چنين بود، شمس من و خداى من!

شهپر جبرئيل را طاقت آن كجا بود؟كز تو نشان دهد مرا، شمس من و خداى من!

عيس مرده زنده كرد، ديد فناى خويشتن زنده جاودان توى، شمس و من و خداى من!

ابر بيا و آب زن، مشرق و مغرب جهان صور بدم كه مى رسد، شمس و من و خداى من!

حور و قصور را بگو رخت برون بر از بهشت تخت بنه كه مى رسد، شمس و من و خداى من!

كعبه من، كنشت من، دوزخ من، بهشت من!مونس روزگار من، شمس و من و خداى من!

برق اگر هزار سال چرخ زند به شرق و غرب از تو نشان كى آورد، شمس و من و خداى من!

نعره هوى وهاى من، از در روم تا به بلخ اصل كجا خطا كند، شمس من و خداى من!

از در مصر تا به چين گفته وهاى هوى من گفته شمس دين بخوان شمس من و خداى من!(1)

محتواى اين اشعار بى نياز از بيان است، زيرا غلو و بى حساب گويى در آن به


1- كليات شمس تبريزى، صفحه 623 چاپ هند.

ص: 201

اندازه اى است كه هر آدم مؤمنى را شديداً مشمئز و متنفر مى كند.

مولوى در كتاب مثنوى نيز درباره مرشد يا ولى مى گويد:

پس بهر دورى ولىّ قائم است تا قيامت آزمايش دائم است

پس امام حىّ قائم آن ولى است خواه از نسل عمر خواه از على است!

مهدى و هادى وى است اى راه جوهم نهان و هم نشسته پيش رو!

اين اشعار نيز به خوبى طرز عقيده صوفيان را درباره قطب و مرشد روشن مى سازد و معلوم مى دارد كه حدود اختيارات آنها را چه اندازه وسيع و نامحدود مى دانند.

بديهى است منظور ازاين اشعار، امامان اهلبيت عليهم السلام نيست زيرا جمله «خواه از نسل عمر خواه از على عليه السلام است» موضوع را روشن مى سازد.

***

خطرات اين طرز فكر

اعتقاد صوفيان به قطب و شيخ و مرشد را به ترتيبى كه گفته شد از هر نظر حساب كنيم خطرناك است؛ زيرا:

اوّلا- اين طرز عقايد يك نوع تجلى فردپرستى است و سرانجام سر از شرك بيرون مى آورد؛ چنانكه مراقبت صورت قطب و مرشد حتى در عبادات ولو به اسم اينكه او مظهر كامل خالق است نوعى شرك است.

چقدر تفاوت است بين اين عقيده و آنچه از كلمات معصومين عليهم السلام براى ما نقل شده: «كلما شغلك عن اللّه فهو صنمك يعنى: «هر چه تو را از خدا مشغول سازد بت تو است».

انبياى الهى و ائمه هدى عليهم السلام هرگز چنين دستورى را به احدى ندادند. بلكه به مردم دستور مى دادندكه بدون در نظر گرفتن هيچ واسطه اى، متوجه ذات مقدس الهى شوند.

ص: 202

آرى روح توحيد اسلامى با اينگونه آثار شرك و بشر پرستى مبارزه مى كند!(1)

ثالثاً- اقطاب صوفيه مى توانند حداكثر سوء استفاده را از اين موقعيت بكنند و احكام و قوانينى به ميل خود وضع كنند (چنانكه كرده اند) و با توجه به اينكه بيشتر اقطاب و مرشدها، سواد و معلومات درستى ندارند خطرناك بودن اين موقعيت محسوس تر مى شود و بايد گفت اعتقاد مريدان به چنين مقامات موهوم و خيالى براى بسيارى از اقطاب مصداق «تيغ دادن در كف زنگى مست است.

ثالثاً- صوفيان براى اين همه مقامات و اختيارات بى حد و حساب كه براى اقطاب قائلند هيچ گونه دليل قابل اعتمادى ندارند، گاهى به آيه شريفه «كونوا مع الصادقين»(2) يعنى: «با راستگويان باشيد» و گاهى به آيه «وَاصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِىِ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ»(3) يعنى: «با كسانى باش كه صبح و شام خدا را مى خوانند و او را مى طلبند» و گاهى به حديثى كه از امام صادق عليه السلام نقل شده: من لم يكن له واعظ من قليه وزاجر عن نفسه و لم يكن له قرين مرشد يتمكن عدوه من عنقه «كسى كه واعظ قلبى و مانع درونى و رفيق راهنمايى نداشته باشد شيطان بر او مسلط مى شود».

واضح است كه هيچ يك از اين دو آيه و روايت دلالتى بر مقصود آنها ندارد، زيرا با صادقين و راستگويان بودن، ابداً ارتباطى با مسأله سر سپردن نزد مرشد و او


1- در يكى از جرايد خبرى تحت عنوان« قربانى كردن فرزند» منتشر شده بود كه در يكى از روستاهاى تركيه شخصى فرزند خود را براى اطاعت از فرمان يك شيخ نقشبندى قربانى كرد. وى كه ابراهيم خليل آلتو نام دارد، در دادگاه ضمن اعتراف به قتل فرزندش، تاييد كرد كه يكى از شيوخ نقشبندى كه وى مريدش مى باشد به او گفته بود كه اگر فرزند خردسالش را خيلى دوست داشته باشد ديگر در قلبش جايى براى دوست داشتن پروردگار باقى نمى ماند! و او بايد فرزند خود را در راه خدا قربانى كند! و لذا وى براى اطاعت از فرمان شيخ، فرزند سه ساله اش را در كنار قبرى كه كنده بود، برد، و پس از آنكه وى را با ضربات چاقو قطعه قطعه كرد، جنازه اش را در قبرى نهاد. پليس تركيه شيخ مذكور را نيز بازداشت كرده و قرار است به زودى محاكمه شود.( خبرنامه فرهنگى، اجتماعى- شماره 92).
2- سوره توبه، آيه 119
3- سوره كهف، آيه 28

ص: 203

را نافذ الامر و واجب الاطاعه دانستن ندارد، همچنانكه معاشرت با نيكان و مردان خدا داشتن، ربطى به مسأله مريد و مراد و خرقه و خانقاه و ... ندارد.

روايت هم اتفاقا دليل بر ضد آنها است، زيرا عبارت «من نفسه دليل روشنى است بر اينكه منظور داشتن يك حالت خدا ترسى باطنى است.

به عبارت ديگر: روايت مزبور دستور مى دهد كه هر كس بايد داراى وجدان بيدار و ايمان قوى و ملكات فاضله و همچنين همنشين خوب باشد كه او را از انحرافات باز دارد، همواره او را به خير و صلاح دعوت كند، اين چه ارتباطى به سر سپردن و اطاعت بى چون و چرا از مرشد و قطب دارد؟ گويا منشأ اشتباه آنها استعمال كلمه «مرشد» در روايت است، ولى گويا آنها نمى خواهند بدانند كه اين كلمه به همان معنى لغوى يعنى «راهنما» استعمال شده، نه به معنى اصطلاحى صوفيان.

ناگفته پيدا است خوابهايى هم كه صوفيان در اين باب براى خود و مرشد مى بينند، كوچكترين اعتبار شرعى و عقلى ندارد.

عقيده دانشمندان اسلام در اين باب

علماء اهل تسنن بعد از پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله هيچ مرجعى جز كتاب اللّه وسنت (قرآن و روايات پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله) در احكام و دستورات دينى نمى شناسند، البته گاهى هم به دليل عقل و اجماع يعنى اتفاق همه بر چيزى نيز استدلال مى كنند، ولى علماى شيعه حقايق دين خود را به مقتضاى حديث ثقلين كه از احاديث متواتره است و وسيله هدايت را منحصر به كتاب اللّه و عترت مى كند، از اين دو منبع عظيم مى گيرند.

آنها پس از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله، ولايت مطلقه را براى ائمه اهل بيت عليهم السلام قائلند و پس از غيبت امام دوازدهم (حجة بن الحسن العسكرى) «ارواحنافداه» چهار نفر را به عنوان نايب خاص مى شناسند و پس از آنها هيچ

ص: 204

مرجع صلاحيت دارى چه در عبادات و احكام و چه در اخلاقيات و صفات معنوى و باطنى، چه در اذكار و اوراد و چه در اعمال روزانه دنيا، جز فقها و دانشمندانى كه آگاهى از مكتب آنها دارند و نايبان عام آنها محسوب مى شوند و مى توانند حقايق اسلام را از منابع معتبر استنباط كنند، به رسميّت نمى شناسند. آنها را مجتهد مى نامند و شرط پيروى از آنها علاوه بر اجتهاد، داشتن مقام تقوا و عدالت است.

بنابراين هيچ كس نمى تواند به بهانه اينكه رجوع به علما و مجتهدين در قسمت «شريعت» است اما «طريقت» مراجع ديگرى دارد، كسى را به سوى خود دعوت كند، زيرا «شريعت» و «طريقت» و «حقيقت» را همه بايد از معصومين (عليهم السلام) دريافت دارند.

اين توهين و جسارت بزرگى است كه بگوييم «شريعت» را از آنها مى گيريم و «طريقت» را از افراد بى سواد يا كم سواد كه جز ادعاهاى تو خالى سرمايه اى ندارند، به دست مى آوريم.(1)

به عبارت ديگر: هر عملى كه نام طريقت بر آن گذارده شود (اعم از ذكر و


1- عجيب است درباره« قطب» و پير طريقت، هيچ گونه علوم اكتسابى و ظاهرى شرط نيست به قول خودشان همان صفاى قلب و شور و عشق و پيمودن مراحل مقامات و احوال طريقت و رسيدن به مرتبه شهود و كشف و فناء او را كافى است و لذا بسيارى از مشايخ و اقطاب صوفيه از عوام بوده و با دفتر و كتاب سرو كارى نداشته اند در بين صوفيه كسانى از مشايخ بودند كه حتى سواد نداشتند و اين را هم عيب نمى شمرند. ابو على سياه از مشايخ قديم، امى بود.( تذكرة الاولياء، جلد 1، صفحه 5). شمس تبريزى چنانكه از كتب تراجم احوال عرفا بر مى آيد از اهل علم نبوده( نفحات الانس جامى) و در روش و گفتار بسيار تلخ و خشن بوده با وجود اينها، جلال الدين او را مظهر تام و كامل« خدا» مى شمرد، و به مقام پرستش به او ارادت مى ورزيد. و ديوان مولانا جلال الدين رومى معروف به« كليات شمس تبريزى» كه مركب از چندين هزار بيت است پر از مدح و ستايش شمس تبريزى است كه استاد نمونه اى از آن را نقل كرده است. همچنين شيخ صلاح الدين زركوب قونوى كه از اجله اصحاب جلال الدين رومى بوده و از طرف او مقام شيخى و پيشوايى داشته، مردى امى و عامى بود.

ص: 205

فكر و عبادات و ...) در شرع حكمى دارد، آنچه به حال بشر مفيد است، يا به عنوان واجب يا مستحب دستور داده شده و از آنچه مضر بوده، به عنوان حرام يا مكروه منع شده، در اين صورت جايى براى اظهار نظر ديگرى باقى نمى ماند.

اسلام با اين وضع، سدّ محكمى در اطراف و دستورات آسمانى خود كشيده و پاسدارانى براى آن تعيين كرده و آن را از دستبرد دشمنان دانا و دوستان نادان محفوظ داشته است و به هيچ وجه اجازه نمى دهد كسى كوركورانه سر به ديگرى بسپارد و مطابق خيالات و هوا و هوسهاى او قدمى بردارد، آنچه را غير از دستوراتى است كه از كتاب و سنت رسيده، بدعت و گمراهى است و پيرو آن را بر باطل مى شمارد.

بنابراين در فرهنگ اسلام جايى براى «قطب» و «مرشد» و «پير» نيست، اگر راستى مجتهد و اهل استنباط هستند، در سلك فقها خواهند بود و اگر نيستند- همان گونه كه غالبا چنين است- پيروى از آنها گناه و خطا و انحراف است.

***

تفسير به رأى و قانون شكنى!

يكى از بدعتهاى خطرناك صوفيان پيمودن راه تأويل و تفسير به رأى و بازى با الفاظ است.(1) آنها مقيد به حد و حدود و الفاظ و معانى آنها نيستند، بسيار


1- « صوفيه» به منظور تطبيق عقايد و آداب و مبانى خود بر مبانى اسلامى، هر گونه تأويل و توجيه را در قرآن و حديث و نصوص شرع براى خود جايز شمرده اند، و هر جا ظواهر ونصوص شريعت را با عقايد مقبول خويش معارض يا مباين ديده اند، دست به تأويل آن نصوص زده اند تا تضاد آن دو را از بين ببرند، و گويند از چهار صد و هفت آيه قرآن در تأييد مبانى و اصول خود بهره گرفته اند،( رقم ايات از نيكلسون مى باشد، كتاب ملا صدرا، كربن، 260) اسم اين تطبيق ها و تأويل ها و توجيهات را« تفسير باطنى» ناميده و معانى مستخرجه را رموز و اشارات بطون و دقايق و مغز و لب قرآن و حديث، نام نهاده اند و گفته اند: ما ز قرآن مغز را برداشتيم پوست را پشت خران بگذاشتيم! اين شيوه در بين ساير اقوام و امم نيز وجود دارد كه غالبا به منزله اى براى اثبات عقايد و آراى تازه و بى سابقه و يا چون( سپرى) براى اجتناب از ظواهر سخنانى كه گمان مى رود با مقتضاى عقل با ذوق موافق نيست به كار رفته است. چنانكه اصحاب« فيلون» يهودى در تفسير تورات و فرقه هاى زند يك( زنديق) مجوس در تفسير اوستا همين شيوه را داشته اند.( ارزش ميراث صوفيه، صفحه 121) « در ميان مسلمانان نيز از خيلى قديم بعضى فرق بدان گراييده اند از جمله« جهميه»( براى فرار از تجسيم) معتزله( براى اجتناب از قول به جبر و رؤيت و چيزهاى ديگر) باطنيه و اخوان الصفا( براى تأليف بين عقل و شرع) به تأويل ايات و احاديث پرداخته اند».( ارزش ميراث صوفيه، صفحه 121)« به هر حال صوفيه در بسيارى موارد به تأويل تمسك جسته اند و آن را يگانه راه حل شناخته اند»( غزالى، فيصفل التفرقه، صفحه 65) و براى اين منظور باب وسيعى براى تأويل ايات و نصوص باز كرده و آنها را بر طبق عقايد و خواسته هاى مسلكى خود تأويل و توجيه نموده اند. از قدماى صوفيه مى توان شيخ ابونصر سراج را به عنوان نمونه در نظر گرفت، كه وى كتاب« اللمع فى التصوف» را براى توجيه مسائل مربوط به صوفى گرى و تطبيق آن با اسلام نگاشته است، او در اين كتاب عقايد و آداب ومسائلمربوط تصوف را به ترتيب عنواننموده و با منطق و شرع تا آنجا كه توانسته است آنها را توجيه و در هر مورد با استشهاد از چند آيه و چند حديث موضوع را با موازين شرعى تطبيق نموده، و به همه آنها رنگ اسلامى زده است! و خود در مقدمه كتاب بدين موضوع تصريح كرده است كه منظور وى از تأليف آن همان تطبيق و طرفدارى از تصوف بوده است.( اللمع فى التصوف، صفحه 5)

ص: 206

مى شود كلمات را با كوچكترين مناسبت بر يك سلسله معانى كه ميل دارند تطبيق مى كنند بى اينكه ابداً مراعات لغت و موازين سخن سنجى و ادبى را بنمايند. لابد فراموش نكرده ايد كه در حالات بعضى از اقطاب و سران صوفيه نقل كرديم كه او مى گويد:

منظور از غضب كردن موسى عليه السلام بر برادرش هارون و گفتن «مَا مَنَعَكَ إِذْ رَأَيْتَهُمْ ضَلُّواأَلَّا تَتَّبِعَنِي أَفَعَصَيْتَ أَمْرِي»(1) اين بوده كه «چرا نگذاشتى آنها گوساله بپرستند و چرا مانع شدى»؟!

بديهى است اين گفتار خلاف صريح آيه شريفه است، چقدر بايد با الفاظ بازى كرد تا چنين معنى رااز آن آيه شريفه درآورد. نظاير اين تأويلات عجيب و غريب در كتب صوفيان فراوان است، صوفيان در اين كار تنها نيستند، ساير منحرفان نيز در تفسير به رأى با آنها همصدا هستند.


1- سوره طه، آيات 92 و 93

ص: 207

روشن است اين جريان، هرج و مرج غريبى در تمام پيامها و تعليمات و دستورات و معارف و حقايق دينى ايجاد مى كند و ارزش همه آنها را از بين مى برد، زيرا با اين ترتيب سدها شكسته مى شود و غالب مطالب را ممكن است تأويل كرد و هر آيه و روايت را بر هر معنى كه ميل داشته باشيم تطبيق دهيم.

قرآن صريحاً مى گويد: «بلسان عربى مبين» به زبان عربى روشن و همه كس فهم نازل شده، يعنى همان طور كه مردم مقاصد خود را به يكديگر القا مى كنند قرآن حقايق را شرح مى دهد، منتهى قرآن طورى است كه هر چه در آن بيشتر تعمق شود مطالب تازه ترى به دست مى آيد، بدون اينكه لازم باشد انحرافى از موازين و قواعد لفظى پيدا كرد.

از طرفى قرآن پيروى از متشابهات را قدغن ساخته است و اين خود دليل روشنى بر ابطال طرز تفكر صوفيان است.

ما مى دانيم كه از روز نخست الفاظ و كلمات براى اين به وجود آمد كه مردم مقاصد خود را طبق قرار دادهايى كه در معانى والفاظ دارند (يعنى هر لفظى را نشانه معناى معينى قرار داده اند) به يكديگر حالى كنند، الفاظ قرآن و اخبار در عين اين كه عميق و پر معنى است، باز خارج از حدود موازين لفظى نيست و امام بطون قرآن مخصوص پيامبر صلى الله عليه و آله و امامان معصوم عليهم السلام است.

هر گاه باب تأويل و تفسيرهاى دلخواه باز شود ممكن است كسى بگويد: منظور از بريدن دست دزد كه در آيه شريفه «وَالسَّارِقُ وَالسَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُمَا»(1) وارد شده، اين است كه دزد را آن قدر نصيحت كنيم و كمك لازم مالى نماييم كه در آينده دستش از دزدى كردن قطع و كوتاه شود! منظور از صد ضرب تازيانه كه درباره زن و مرد بدكار در آيه شريفه «الزَّانِيَةُ وَالزَّانِي فَاجْلِدُوا كُلَّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا مِائَةَ جَلْدَةٍ»(2) آن است كه آنها صد مرتبه ملامت و سرزنش كنيم و تازيانه روحى به آنها بزنيم ومنظور از عذاب دوزخ، چشيدن آب گواراى آن است! و شيطان كه براى آدم سجده نكرد به خاطر كمال توحيدش بود و اتفاقاً بعضى از صوفيان شيطان را


1- سوره مائده، آيه 38
2- سوره نور، آيه 2

ص: 208

رئيس الموحدين مى نامند. البته با اين وضع ارزش همه تعلميات اسلامى و تمام قوانين و دستورات از بين خواهد رفت و حدود شكسته خواهد شد.

اينجاست كه بايد گفت يكى از عيوب بزرگ مسلك تصوف، همان تفسير به رأى و «قانون شكنى» است ....(1)

خداوند متعال همه ما را به لطفش حفظ كند و در تمام عمر آنى به حال خود وامگذارد و ما را در طريق هدايت ثابت بدارد.

«پايان»


1- از قدماى صوفيه، چون شاه شجاع كرمانى، ابوبكى واسطى، شبلى، جنيد بغدادى و برخى ديگر تأويلاتى درباره آيات قرآن نقل شده است. چنانكه ابوسعيد نيز مكرر در« اسرار التوحيد» دست به تأويل آيات زده است( اسرار التوحيد، صفحه 24، 201، 236) همچنين در تفسير سهل بن عبداللّه تسترى از معانى باطنى قرآن سخن رفته است و همين مشرب در تفاسير ديگر صوفيه چون« حقايق التفسير» سلمى و« لطايف الاشارات قشيرى» و« عرايس البيان» بقلى نيز تجلى يافته است و نيز اقوال صدرالدين قونوى را در تأويل سوره فاتحه و تأويلات« عبدالرزاق» را مى توان در اينجا ياد كرد. تفصيل اين بحثها را مى توانيد در كتاب« عرفان اسلامى و عرفان التقاطى» تأليف اينجانب مطالعه نماييد.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109